شهرستان ادب به نقل از قفسه (ضمیمۀ کتابخوانی روزنامۀ جام جم): ما معمولیها با شنیدن كلمۀ «تبلیغ» صدای دییینگ دینگ دییینگ پیامهای بازرگانی میپیچد توی گوشمان و ذهنمان میرود سمت انواع كفش و كتانی و ظرف و ظروف و ماست و پنیر! « تبلیغ» برای ما همان بیزینس و تجارت و فروش است.
اما برای بعضیها تبلیغ یعنی رها كردن آرامش و آسایش، یعنی دل كندن از خانه و زندگی و سفر به شهرها و روستاهای دورافتاده. شاید برایتان سؤال باشد كه خب! اینها چه ربطی به تبلیغ دارد؟ نكته، همینجاست كه تبلیغ برای معمولیها وسیلهای برای دستیابی به هدفمان- همان فروش كالا یا محصول- است اما برای دستۀ دوم، تبلیغ، خود هدف است. روحانیون یا آخوندهایی كه در مناسبتهای مذهبی، مثل محرم و ماه رمضان، بار و بندیل اندكشان را جمع میكنند و به شهرهای دور و نزدیك میروند، فقط یكهدف دارند: تبلیغ دین و مذهب. البته فكر نكنید سختیهای سفر تبلیغی به دل برگرفتن از یار و دیار، محدود میشود؛ نه! ما مو میبینیم و مبلّغان پیچش مو! فقط فرض كنید وارد شهر یا روستایی شوید كه همه خودی هستند و فقط شما غریبهاید؛ كه از فرهنگ و آداب و رسوم آنجا زیاد سر درنمیآورید؛ كه حتی زبان یا لهجۀ اهالی را هم خوب بلد نیستید و با وجود تمام این اوصاف و شرایط، باید با صبر و حوصله و جذابیت تمام، گرههای مذهبی مردم را بگشایید و دین را برایشان زیباتر و دلنشینتر كنید. تازه! اینها در صورتی است كه با افرادی آرام، ساده و زلال طرف باشید. خدا نكند گیر آدمهای گیر (!) بیفتید؛ كسانی كه بخواهند با هر طریق و روشی ضایعتان كنند و مقابل هر حرف و آیه و حدیثی كه میگویید، گارد بگیرند. خب فكر كنم فهمیدید كه بعد از كار در معدن، سفر تبلیغی رفتن سختترین كار دنیاست! با شروع ماه مبارك رمضان، دور نخست سفرهای تبلیغی هم راه میافتد. اگر خودتان روحانی هستید و به تبلیغ میروید كه لابد میدانید تجربۀ زیستی در این سفر، آنقدر جذاب و متفاوت است كه از همین حالا یك نویسندۀ بالقوه هستید و میتوانید بعدها خاطرات سفرتان را منتشر كنید. اما اگر مثل خود ما معمولی هستید و در ماه مبارك حركت خاصی انجام نمیدهید، پیشنهادمان این است كه كتاب «به نام یونس» را بخوانید تا هم ساعتهای روزهداری راحتتر بگذرد هم با حال و هوای یك سفر تبلیغی جالب و پرماجرا آشنا شوید. از اسم این كتاب، مشخص است كه شخصیت اصلی یا همان روحانی و مبلّغ داستان، یونس نام دارد كه نذر میكند برای شفای دختر بیمارش در ماه مبارك رمضان به روستای تقریباً دورافتادهای سفر كند. در این سفر اتفاقاتی برایش میافتد كه در خواب هم نمیدیده. از طرفی مسیر رسیدن به روستا سخت و صعبالعبور است، از طرف دیگر مردم روستا سختپسند و دیرجوش هستند و به این راحتیها روحانی جدید را قبول نمیكنند. اما ایستادگی و فداكاریهای شیخیونس آنقدر هست تا بالاخره جواب میدهد و جایش را در دل مردم باز میكند. یك لحظه خودتان را بگذارید جای حاجآقا یونس و فكر كنید تازه وارد یك روستای عجیب و ناشناخته شدید كه یك نفر برای روكمكنی یا دست انداختن یا بدون هیچ قصد و غرضی ازتان بپرسد: «مأمون دو تا دخترش بید (بود)، یكی امّ فضل كه زن امام رضا گشت، نام دختر دیگرش چی بید؟» یعنی شیخ یونس یا هر كس دیگری احتمال پرسیدن هر سؤالی را میداد غیر از این یكی را! یعنی توی روستا یكی نبود به این فرد كنجكاو و كنكاشگر بگوید: آخر مرد حسابی! اسم دخترهای مأمون به چه درد دین و دنیای تو میخورد؟ فكر نكنید سنگاندازیهای اهالی روستا به چهار تا سؤال سخت و پرت، محدود میشود. بعضی بزرگواران از هیچ طرح و نقشهای برای در تنگنا قرار دادن یونس دریغ نمیكنند. مثلاً یك «آجابر» وجود دارد كه با دروغ و خرافه و طلسم و دعا مردم روستا را دور خودش جمع كرده و از طرف خودش فتوا صادر میكند و كار یونس را دشوارتر. اما در مقابل آجابر یك «آمنتقی» نامی هم هست كه در واقع، دستیار قهرمان است و جلوی یونس را میگیرد تا روستا را ترك نكند. حتماً میدانید كه در داستان، هیچچیز اتفاقی نیست و همۀ عناصر و اتفاقات به هم ربط دارند. پس انتخاب نام یونس برای شخصیت اصلی داستان هم اتفاقی نیست؛ اگر با ماجرای زندگی حضرت یونس(ع) و آزار و اذیتهایی كه از جانب قوم بنیاسرائیل طورشان (!) متحمّل شدهاند، آشنا باشید و روایت گیر كردن آن حضرت در شكم ماهی و نجاتشان را شنیده باشید؛ موقع خواندن كتاب «به نام یونس» هم مدام ذهنتان به آن ماجرا كشیده میشود و اتفاقات این روستا و مردمش را با ماجرای قوم حضرت یونس(ع) مقایسه میكنید. جالب است كه سرنوشت یونس روحانی هم شبیه یونس پیامبر است؛ به عبارت دیگر، نویسندۀ این كتاب كه خودش هم روحانی و اهل فضل است، از یك داستان قرآنی بهره گرفته تا داستان خودش را پیش ببرد؛ چیزی كه به آن «بینامتنیت» میگوییم. «یونس آب دهانش را قورت داد و رنگ پریدگیاش را نمیتوانست مخفی كند. باورش نمیشد بین این همه آدم؛ قرعه به نام او افتاده باشد. باتری چراغ قوهاش نیم ساعت پیش تمام شده بود. چطور میخواست به این چاه برود؟ چطور میتوانست به جایی برود كه تنها یك فانوس همراهش بود؟» یكی دیگر از ویژگیهای كتاب «به نام یونس» استفاده از لهجهای شبیه لهجۀ خراسانی است. استفاده از لهجه در داستان، مثل چاقوی دو لبه است! یا در متن مینشیند و جذابترش میكند یا باعث ملالت و سردرگمی مخاطب میشود كه خوشبختانه علی آرمین ـ نویسندۀ كتاب ـ بازی با این چاقو را خوب بلد بوده و لهجه را خوب و شیرین از كار در آورده تا جایی كه اواخر داستان، خواننده هم لهجهدار میشود و ناخودآگاه دیالوگها را با لهجه میخواند! راستی! وقتی میخواهید این كتاب را بخوانید به جلدش هم توجه كنید و از هنر مجید زارع لذت ببرید. احتمالاً شما هم رویه یا كاور پلاستیكی كتاب را در میآورید تا برفها و رد پاهای به جا مانده در جادۀ برفی را لمس كنید! به نام یونس، نوشتۀ حجتالاسلام علی آرمین است كه سال 1396 توسط انتشارات شهرستان ادب به چاپ رسیده است.
منصوره رضایی
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز