شهرستان ادب: ستون داستان سایت شهرستان ادب را با داستان کوتاهی از مجید اسطیری بهروز میکنیم. گفتنیست تازهترین کتاب اسطیری با عنوان «رمق» بهتازگی توسط انتشارات شهرستان ادب منتشر شده است. با هم این داستان را میخوانیم:
از بندرعباس که راه افتاده بودند، شاهرخی چهار کلمه هم حرف نزدهبود. عقب نشسته بود و فقط از شیشۀ پاترول، جاده را نگاه کرده بود و به نشانۀ شکایت از اینکه کولر ماشین جواب نمیدهد با کلاه لبهدارش خودش را باد زده بود. زبانریختنهای موسی هم بیفایدهبود و شاهرخی فقط پوزخند میزد. موسی گفت: «مهندس خودت رو ناراحت نکن. تو اینشرکت از اینمأموریتها زیاده. حالا شانس تو اولیش هم کجا افتاد!» و بعد برای اسکندر که پشت فرمان بود، توضیح داد: «اینمهندسمون همین هفتۀ پیش قرارداد بسته. اینطوری نگاش نکن. مخ انواع تلسکوپه. جایزۀ فارابی هم گرفته». شاهرخی با همان صدای گرفته از روی صندلی عقب گفت: «خوارزمی». موسی گفت: «من هرجا باشه میرم. طبس رفتم. گرگان رفتم. دوتا رصدخونه 4000 میلیمتر برای دبیرستانهای تبریز کار کردهام. خیلیجاها رفتهام».
وقتی اسکندر جلوی فرودگاه بندرعباس آندو را سوار کرده بود، شاهرخی با دهان باز نفس میکشید و پیراهن آستین کوتاهش خیس از عرق به تنش چسبیده بود. موسی هم وضعیتش بهتر نبود، اما با صدای بلند سلام کرده بود و دست اسکندر را محکم فشرده بود. شاهرخی، اول دست نداد. به اسکندر بر نخورد. زیاد دیده بود بهخاطر قد 155 سانتیاش در اولینبرخورد جدی نگیرندش. وقتی اسکندر آنها را به سمت پاترولش برد، موسی خندید و گفت: «مهندس! تو و ماشینت هم حکایت فیل و فنجون هستیدها». اسکندر لبخند زد. خیلیزود فهمید آنکسیکه عقب نشست خلقش تنگ است. فکر میکرد هرچه به میناب نزدیک شوند حالوهوای شاهرخی عوض میشود، اما هنوز به نیمۀ راه نرسیده بودند که غرغرهای شاهرخی شروع شد: «اینجا که رطوبت بالاس. اگه اونجا هم اینطوری باشه که اوضاع خرابه! اصلاً رصد نمیتونید بکنید». موسی گفت: «حالا عجله نکن. بذار بریم ببینیم چطوریه». اسکندر گفت: «بعضیوقتا رطوبت بالاست، ولی اکثر اوقات از اینجا خشکتره». شاهرخی گفت: «اینجنسی که ما برای شما در نظر گرفتیم آلمانیه، ولی بهشدت حساسه. رطوبت، داغونش میکنه. اگه اینطوری باشه نمیشه».
و بعد از یکدقیقه گفت: «جانماییتون هم درست نبوده بهنظرم. هزینه رو باید جایی بکنید که بهدرد مخاطب بخوره. آخه اونجا به چه دردی میخوره. لاأقل جنبۀ گردشگری هم که نداره. راه هم که میگی نداره. بیخود داریم خودمون رو خسته میکنیم میریم».
موسی برگشت و گفت: «مهندس بابا صبر داشتهباش برسیم. ببینیم اوضاع چطوره». دستی به ریش نداشتهاش کشید و با ابروها اشارهای کرد که از چشم اسکندر پنهان نماند. موسی گفت: «من همیشه اعتقاد دارم وقتی میری پای کار، همۀ تصوراتت به هم میریزه. حالا الآن کار یه کم خوابیده، ولی سهـچهار سال پیش که پروژه زیاد میاومد، واقعاً هرجایی قصۀ خودش رو داشت. نباید زود عقب کشید».
با همۀ اینها شاهرخی باز هم نق زد و بالأخره وقتی به میناب رسیدند، اسکندر و موسی را غافلگیر کرد. ماشین را نگه داشته بودند و پیاده شده بودند که از میوهفروش آنطرف جاده انبه بخرند. شاهرخی از ماشین پیاده نشد، ولی وقتی برگشتند توی ماشین نبود. موسی گفت: «حتماً رفته از اون مغازههای عقب، آبمعدنی بگیره». و اسکندر دندهعقب آمد و هردو سرک کشیدند داخل مغازهها، اما کسی نبود. موسی زیر لب فحشی داد و موبایلش را از جیبش بیرون کشید. شمارۀ شاهرخی را گرفت و گفت: «کجایی پس مهندس؟... چی؟!... برای چی؟!... برگرد بیا بابا... اینطوری که نمیشه، خب بذار بریم ببینیم... چرا سخت میگیری؟ اینطوری پروژه رو میپرونی... الو... الو...». مشت کوبید به داشبورد: «پسرۀ نفهم! خب میگفتی یکی دیگه بیاد! قید کار رو هم زده، برگرده قراردادش رو جر میدن».
اسکندر پرسید: «حالا چهکار کنیم؟» در سکوت بههم نگاه کردند. اسکندر خداخدا میکرد حرفی از برگشتن بهمیان نیاید، اما نمیدانست بدون حضور شاهرخی، ادامۀ کار ممکن هست یا نه.
موسی گفت: «اگه بریم... کار ناقص میمونه... یعنی...».
اسکندر گفت: «برگردیم؟» با اینکه تکتک سلولهای مغزش فریاد میزدند اینکلمه را بر زبان نیاور.
موسی گفت: «میگی برگردیم؟!»
ـ نه، من نمیگم برگردیم.
ـ پس چی میگی؟
ـ سؤال کردم.
ـ که برگردیم یا بریم؟
ـ آره.
ـ خب... کار شما رو زمین میمونه. تا اینجا اومدی. وقت گذاشتی. اینهمه پیگیری کردی. نه؟!
ـ هان؟!
ـ میگم بهخاطر خودت.
ـ آره. میشه؟
ـ چی میشه؟
ـ که بریم.
ـ هرطور خودت صلاح میدونی. حیف اینپروژهاس. خودت هم پیگیری کردی.
و باز مشت کوبید روی داشبرد و فحش دیگری نثار شاهرخی کرد و باز به او زنگ زد، اما شاهرخی جواب نداد. اینبار موسی پرسید: «چه کنیم؟» و وقتی سکوت اسکندر را دید، صدایش را بالا برد و گفت: «خب یه چیزی بگو دیگه!».
اسکندر گفت: «شما که هستی!».
ـ خب بگو دیگه! بریم من بحث زمین و شناژ و گنبد و اینا رو ببینم. بحثای مربوط به تلسکوپ و آلودگی نوری و رطوبت و اینکوفت و زهرمارا هم بمونه برای بعداً. خوبه؟
ـ خدا خیرت بده.
موسی زل زد به اسکندر و گفت: «دِ برو دیگه!».
و راه افتادند.
چنددقیقهای هردو ساکت بودند. موسی هم پوست لبش را میجوید و بیرون را نگاه میکرد، اما بالأخره یکنفس عمیق کشید و گفت: «گور باباش! خب آهنگ چی داری؟».
اسکندر گفت: »ایرانی ندارم».
ـ زکی. فقط خارجی داری؟ تکنو داری؟
ـ نه.
ـ خب بذار ببینم چی داری.
دهـپانزده ثانیه از آهنگی پخش شد. موسی گفت: «پس چرا شروع نمیشه؟».
ـ همینه.
ـ زکی! همینو گوش میدی؟
ـ شب، تو کویر میچسبه!
ـ ای بابا! موسیقی روز نداری؟
ـ روزا چیزی گوش نمیدم.
ـ ای بابا. ولش کن پس.
و پخش را خاموش کرد.
ـ حالا خودمونیم اینجا هم شد جا که رصدخونه بزنید؟ اسمش چی بود؟
ـ بشاگرد.
ـ خب ما هرچی رصد خونه زدیم یا مال دانشگاه بود یا مال دبیرستانهای خرپولا بود. خب با اینرصدخونه که کار پژوهشی نمیتونی بکنی. لاأقل باید یه جایی پول خرج کنی که آدمش باشه. تو که میگی منطقه محرومه. اصلاً من سر در نمیارم.
ـ خب یکی از محرومیتاش محرومیت علمیه!
ـ دلت خوشهها! اصلاً این هیچی، یهو با رصدخونه میخوای محرومیت علمی رو درست کنی؟
اسکندر نگاه کوتاهی به موسی انداخت و گفت:
ـ نه، باز هم برنامه داریم. اینبچهها خیلی استعداد دارن. من براشون دورۀ رصد گذاشتم، فهمیدم. حاجآقا میرزایی خیلی فکر داره براشون.
ـ حاجآقا میرزایی کیه؟
ـ مسئول کمیتهامداد.
موسی چشمهایش را تنگ کرد:
ـ تا حالا پروژۀ اینمدلی نرفته بودم. فکر میکنم یه کم تو خیالات هستید. درست هم که حرف نمیزنی.
و بعد با خنده گفت: از اون آدمای زرنگ هستیها! نصفت توی زمینه! خدا میدونه چه پولی میگیری برای همین رصدخونۀۀ نقلی!
اسکندر لبخند زد: «پول رو قبلاً گرفتم و بیشترش هم خرج خریدن همین ماشین شد».
ـ یعنی تازه خریدیش؟
ـ تازۀ تازه که نه. سهـچهار ماه میشه. قبلش یه پراید داشتم، اما برای راههای بشاگرد این لازمم بود.
ـ خودت کجایی هستی؟
ـ تهران.
ـ پس اینجا چه کار میکنی؟
ـ اولش گفتن برو یه دوره رصد برای بچهها برگزار کن. بعد که اومدم فهمیدم اصل ماجرا همین رصدخونه اس.
ـ خب پولش رو کی داره میده؟
ـ پولش رو یه خیر قبلاً داده. داده به کمیته. مخصوص ساخت رصدخونه.
ـ ای بابا. اون دیگه کی بوده!
ـ دکتر حسینی.
ـ ولش کن، هرکی. یه خرپولی بوده دیگه. میدونم. سمت خودمون هم یه خرپولی وصیت کرد با پولش کتابخونه ساختن برای ده باباش. مردم، نون نداشتن بخورن، کتابخونه براشون ساخت! تا زنده بود خیرش به هیشکی از اینبدبختا نرسید. نزدیک نور. من بچۀ نورم. تعجب کردی؟ اصلا لهجه ندارم نه؟ هرلهجهای بخوام میتونم حرف بزنم. کاکو کولر پاترولت اصلاً جِواب نمیده. گفتی حَیفس خسیسبازی درآوردی؟ حال کردی؟ آره من تهران درس خوندم. کاردانی الکترونیک، ولی هیچسیستمی از زیر دستم در نمیره. آسماننما درست کردم برای پارک علم و فناوری پردیس در حد لالیگا. البته یه مهندس دیگهای هم بود. گنبد رصدخونۀ دانشگاه کاشان دستی بود، خودم مکانیزهاش کردم. میدونی همهاش هم سیستم نیست. باید دست به آچارت هم خوب باشه. اینکار یه همچین کسی میخواد.
اسکندر نگاهی به موسی انداخت. میخواست ببیند اینجوان از «مار شب» میترسد یا نه! از اشرار چطور؟! نمیتوانست بفهمد! فکر کرد «ما که قرار نیست شب توی کوه باشیم»، اما خیالش راحت نشد.
***
بعد از خواندن نماز مغرب و عشا راه افتاده بودند. اسکندر، نقشه را روی پایش گشوده بود و علیرغم تکانهای شدید تویوتا سعی میکرد با انداختن نور موبایل دو نقطهای که علامت زده بود را پیدا کند. راننده گفت: «خودت رو اذیت نکن مهندس. همون یکبار که دیدم کافی بود. الآن مستقیم میریم همون جاهایی که نشون دادی».
از کنار روستایی رد شدند که سهـچهار خانۀ آجری داشت و دهـدوازده کپر. شاخههای نخل که دیوارۀ کپرها بودند نور لامپها را رشتهرشته میکرد. راننده گفت: «اینا اکثرشون کولر گازی دارند. اونایی که هنوز ندارند تابستون حصیرهای دیوار رو بالا میدن». دوـسه مرد بر درگاه کپری نشسته بودند و قلیان میکشیدند. در پاسخ راننده که بوقی زد، کاهلانه دست بلند کردند. چندکودک برای آنها دست تکان دادند. اسکندر برای بچهها دست تکان داد و فکر کرد چرا خودش اول دست تکان نداده؟
روستای بعدی فقط یکخانۀ سیمانی داشت که راننده گفت مسجدشان است و خودشان ساختهاند و روستای بعدی فقط چندکپر داشت.
ـ پیارسال اینجا سیم، اتصالی کرد و یکی از کپرها آتش گرفت. تا چشم بههم بزنن سهتا کپر دیگه هم گر گفت. یه مادر و بچهاش سوختند. بهشون گفته بودند نزدیک هم کپر نسازید».
روستای بعدی هم فقط کپر داشت. سهتا پرچم ایران را روی چوبهای بلند در میانۀ کپرها برافراشتهبودند. «پارسال یکی از جوونای اینا کشته شد. از همینمسیری که ما داریم میریم هشتتا شتر، تریاک داشتند رد میکردند. پسره خبر داد به نیروی انتظامی. وقتی هم نیروی انتظامی اومد خودش یککلاش برداشت، رفت توی درگیری. شهید شد."
با کلمۀ «درگیری» انگار هرچه نفس در سینۀ اسکندر بود، تخلیه شد و به سرفه افتاد. قلبش یکدقیقۀ تمام کوبید.
ـ کشتنش؟
ـ بله، اشرار.
با کلمۀ اشرار دوباره سینۀ اسکندر تا جای ممکن پر از هوا شد، اما نفسش بند آمد. راننده گفت:
ـ دقیقاً از همین جاده که ما داریم رد میشیم، داشتند تریاک میبردند.
اسکندر لحظهای احساس کرد ماشین در سراشیبی تندی افتاده است و سرعت گرفته. دستش را به داشبرد گرفت تا سرگیجهاش تمام شود. راننده، تازه ملتفت حال او شد:
ـ چی شد مهندس؟ ترسیدی؟ حالا کو اشرار! خدا بزرگه. به مردم زیاد کاری ندارند. با مأمورا درگیر میشن.
تاریکی، غلیظ بود و از جلوی نور تویوتا یکوجب هم عقبتر نمیرفت. از کنار هرروستا که میگذشتند پا پس میکشید، اما بعد از هرروستا باز خودش را روی نخلهای پراکنده و درختهای کوتاه گز میانداخت و باعث میشد طنین کلمۀ «اشرار» در کلۀ اسکندر تکرار شود. لحظهبهلحظه مخروط نوری که تویوتا به جلو میپاشید سنگها و صخرههایی با اشکال خشن میآفرید و سایههای غریبی روی کوههای بلند دو طرف جاده میساخت که در چشم اسکندر، تبدیل به شتر و آدمهای مسلح میشدند. بنابراین سعی میکرد به راه نگاه نکند. حواسش بیشتر به آسمان بود که مثل همیشه او را آرام میکرد.
تکهابری را که مثل یکتهدید از جنوب نزدیک میشد، زیر نظر داشت. برای یککشف بیابهام به آسمانی پاک احتیاج داشت. سیاهِ سیاه. بدون هیچلکهای. داشت خسته میشد، اما تصمیم نداشت از راننده بپرسد چقدر راه باقی مانده تا به نقطۀ اول برسند. چنددقیقه بعد ماشین متوقف شد و راننده گفت: «خب این اولیش». اسکندر پیاده شد و بعد راننده. به راننده گفت چراغهای ماشین را خاموش کند. راننده یکلحظه درنگ کرد و بعد گفت: «نمیشه مهندس. مگه نمیدونی اینجا مار داره؟ مارِ شب».
ـ «خب اگه چراغ رو خاموش نکنیم که فایده نداره. نمیشه تشخیص داد آلودگی نوری چقدره».
راننده محکمتر گفت: «خاموش نمیکنم. مگه از جونم سیر شدم. مارِ شب بزندت تا صبح نمیمونی».
ـ مار شب چیه؟
ـ مار شب، مال همین بشاگرده. نور نباشه میاد سراغت.
ـ آخه اینطوری که...
ـ اصلاً حرفش رو هم نزن مهندس. هرکار داری بکن بریم اون جای بعدی.
ـ سهـچهار دقیقه فقط خاموش کنید تمومه.
ـ بگو یکدقیقه، بگو یکثانیه. راه نداره.
کارش داشت ناقص میماند، اما زبانش را نداشت با راننده جروبحث کند. از خودش حرصش میگرفت. به آسمان نگاه کرد که روشن بود و میدانست اگر چراغ ماشین، خاموش بشود درخشش آنهمه ستاره چطور بر سرشان خواهد بارید. بارها اینلحظۀ باشکوه را تجربه کرده بود و حالا در مهمترین فرصت کاریاش راننده داشت اینلحظه را از او دریغ میکرد. چرخی دور خودش زد. افق مضرس بود. هیچکدام از کوهها و تپههای اطراف به درد جانمایی رصدخانه نمیخورد.
نشستند و راه افتادند.
ـ شما مال اینجا نیستی تجربه نداری. مار شب، خطرناکترین مار جهانه. فقط هم توی شب میاد بیرون. توی تاریکی نیش میزنه. من خودم دیدم الاغ رو زده یکساعته کشته. چقدر آدم اینجا مرده. شما خودتم امانتی دست من.
ـ خب من اصلاً اومدم برای پیدا کردن نقطۀ تاریک. باید همهجا تاریک باشه. اینهمه داریم میریم برای اینکه تاریکترین جا رو پیدا کنیم.
راننده ناگهان کوبید روی ترمز و داد زد:
ـ ول کن دیگه. بابام رو مار شب نیش زد. تموم شب ناله کرد و آخرشم صبح نکرد.
اسکندر، حسابی جا خورد. انتظار چنین فریادی را از راننده نداشت. راننده راه افتاد و گفت:
ـ من چراغ رو خاموش نمیکنم. بریم اونجا رو هم ببین زود برگردیم.
ـ اینطوری فایده نداره. برگرد.
برگشتند و راننده باسرعت میراند. طوریکه سر اسکندر دوـسه بار به سقف کابین کوبیده شد. یکجا اسکندر بهش گفت: «اشتباه رفتی. از اون یکی راه اومدیم»، اما راننده طوری نگاهش کرد که ساکت شود. کمی که رفتند راننده متوجه شد اشتباه رفته است و برگشت. جایی وارد بستر خشک رودخانهای شدند و موقع بیرون آمدن از بستر رودخانه، اسکندر گفت: «اینجا نه». راننده به حرف او گوش کرد و باز هم بستر رودخانه را ادامه داد تا اینکه اسکندر گفت: «اینجا بود» و راننده از بستر رودخانه خارج شد. با تعجب به اسکندر نگاه کرد، اما هیچچیزی نگفت تا برگشتند.
***
اسکندر زیاد به موسی نگاه نمیکرد و فقط همانطور که رانندگیاش را میکرد و چشم به جاده دوخته بود به خاطرات و لطیفههایش لبخند میزد. میترسید موسی از نگاهش پی به ماجرای مار شب یا اشرار ببرد. داشت فکر میکرد او از کدام یک بیشتر میترسد؟ هرچه آفتاب رو به غروب میرفت، موسی آرامتر میشد، گهگداری با گوشیاش ور میرفت و از اینکه اینترنت ندارد گله میکرد.
ـ مهندس! زن و بچه رو ول کردی، اومدی اینجا؟
ـ من زن ندارم.
ـ ای کلک! تو تک پری! معلومه. خودت رو اسیر نمیکنی. خوشم میاد. پاترل رو گرفتی انداختی تو جادهها برای خودت حال میکنی. زن، کیلو چنده! اما من از اونام که خر میشم. یعنی خر زن و زندگی میشم. وگرنه مرض نداشتم آواره بشم توی اینمملکت. هردفعه پروژه بخوره یه جهنم درهای. والا. دارم پول پیش خونه رو جور میکنم. پول عروسی رو دارم. نگرانش نیستم فقط پول پیش خونه و یخچال و تلویزیون که با منه. لامصب تا میاد جور بشه قیمتا میکشه بالا، ولی من میگم خدا میرسونه. قبول نداری؟ داداش من تا شیشماه قبل عروسیش جز کتونیهاش هیچی نداشت، اما یه طوری جور شد که خودش ماتش برده بود. آره بابا. یهو کار براش پیدا شد تو جاده قائمشهر. راهش دور بود، هرروز باید یکساعتونیم میرفت یکساعتونیم برمیگشت، ولی تنبلی رو گذاشت کنار، سفت چسبید به کار، صاحاب کارش هم خوب پول بهش داد. یه آدم مشتی بود. دید این میخواد زن بگیره مساعده بهش داد بعد خورد خورد از حقوقش کم کرد. خلاصه جور شد. منم یهمدت همونجا کار کردم. کارگاه گنبد و گلدستهسازی بود. من دو روزه، برش رو یاد گرفتم. صاحبکارش خیلی حال کرد. کارگر هم میخواست، ولی دیگه من دانشگاه قبول شدم اومدم تهران.
ـ پس خانوداگی تو کار ساختن گنبد هستید.
موسی لحظهای درنگ کرد و با خنده گفت:
ـ راست میگیها. اصلاً بهش فکر نکرده بودم.
نیمساعتی از اذان مغرب میگذشت که به سردشت بشاگرد رسیدند. تا ماشین در پمپ بنزین توقف کرد، موسی گیجومنگ از خواب بیدار شد و گردنش را که خشک شده بود بهزور تکانی داد: «رسیدیم؟».
ـ نه. امشب اینجا هستیم. فردا میریم جایی که مشخصشده را میبینیم.
موسی ساکت و بیحرف، انگار آدم دیگری باشد در ماشین ماند و حتی به گوشیاش نگاه نکرد. اسکندر همانطور که نازل بنزین را توی حلق باک فروکرده بود و تشنگی ماشین را فرومینشاند، چشمش به موسی بود که آهسته به اطراف اینشهر لخت و خلوت نگاه میکرد و گویا خودش را گم کرده بود. شام را در مهمانسرای کمیتهامداد سردشت خوردند؛ نیمرو و نوشابه. موسی کمحرفتر از قبل روی یکی از دوتا تخت، ولو شد و خیلیزود خوابش برد. اسکندر همانطور که مسواک میزد توی حیاط مهمانسرا قدم زد و به آسمان نگاه کرد. نمیدانست میتوانند نقطۀ دوم را پیدا کنند یا نه. از دست خودش لجش گرفت که آنشب، کار را نیمهتمام رها کرده بود و به راننده گفته بود برگردند. دوست داشت میتوانست ایننگرانی را به موسی هم بگوید، اما نمیشد.
فردا بعد از صبحانه، راه افتادند بهسمت خمینیشهر. موسی باز شده بود همان آدم پرحرف دیروز.
ـ ولی مهندس من اصلاً نمیفهمم چه جذابیتی داره نگاهکردن به سیارهها. بیرودربایستی دارم بهت میگما. چندتا نقطۀ پرنور که بیشتر نیستن. باور کن اصلاً نمیفهمم شماها چطور اینهمه وقت میذارید که نصفشب بیاید به مریخ و مشتری و اینا نگاه کنید. دست خودم نیست. اصلاً خوشم نمیاد. البته خدا کنه دیوونههایی مثل شما زیاد بشن وگرنه که ما بیکار میشیم.
و بلند خندید و زد روی پای اسکندر. اسکندر با لبخند گفت:
ـ من وقتی رصد میکنم، احساس میکنم به چندتا دوست قدیمی دارم نگاه میکنم. انگار که دارن باهام حرف میزنن. حتی فکر میکنم صداهاشون رو میشناسم. از بچگی وقتی به هلال ماه نگاه میکردم نیمۀ تاریکش رو هم مجسم میکردم. میخوام بگم من همیشه، ماه رو کامل دیدم، چه بدر بوده چه هلال.
ـ این چیزا که داری میگی اصلاً برای من معنی نداره.
و باز هم خندید. اسکندر، حرف را توی دهانش مزهمزه میکرد که چیزی دربارۀ خطر اشرار یا مار شب یا حتی خرس سیاه بشاگرد بگوید، اما با خودش کنار نمیآمد. بدتر اینکه نمیدانست چه خواهد شد وقتی موسی بفهمد خودش قبلاً به نقطۀ جانماییشده نرفته است.
به خمینیشهر که رسیدند هنوز وقت ناهار نبود. حاجآقا میرزایی جلوی مهمانسرای کمیته منتظرشان بود. موسی را هم مثل یکآشنا تحویل گرفت و وقتی با اسکندر روبوسی کرد گفت: «چطوری مرد بزرگ؟ پس همین یه نفرو آوردی؟».
اسکندر گفت: «یه قصهای پیش اومد، اما ایشون بخش اول کار رو انجام میدن».
داخل مهمانسرا موسی گفت: «مهندس! معطل چی هستیم؟ پاشو بریم محل رو ببینیم، برگردیم دیگه».
ـ نه، حاجآقا گفتند اول ناهار بخوریم بعد بریم.
ـ خب اون موقع که هوا حسابی گرم میشه. آبپز میشیم با اینکولر ماشین تو.
ـ حالا چه عجلهای هستش؟ ما که امشب اینجا هستیم.
ـ کی میگه امشب اینجا هستیم. اگه الآن شروع کنیم. ناهار برمیگردیم. شب هم میرسیم میناب. فردا هم من بلیط چارتر گیر میارم برمیگردم تهران.
حاجآقا میرزایی آمد و کنارشان نشست. چیزی نگفت. اسکندر پرسید: «چیزی شده حاجآقا؟».
حاجآقا عمامه را از روی سرش برداشت و دانههای عرق روی سرش را با کف دست گرفت: «دیشب توی یکی از این روستاهای کپری، مار یه بچه رو نیش زده». اسکندر، آب دهانش را قورت داد و از گوشۀ چشم موسی را پایید که چه واکنشی نشان میدهد، اما او تغییری نکرد. اسکندر دعادعا میکرد اسمی از مار شب به میان نیاید. حاجآقا گفت: «الحمدلله مار شب نبوده، وگرنه که بچه تا صبح نمیموند». موسی همانطور نگاه میکرد. «اما دیشب آوردنش اینجا. پزشکمون گفت سرم مارگزدگی تموم شده و درخواست هم دادیم، اما نیاوردن. به پدر بچه گفت فوری ببریدش سردشت. بچههای جهادی اینجا بودن گفتن ما میبریمش. بابائه گفت خودمون میبریمش. از اینجا که رفتند ما فکر کردیم بچه رو بردند سردشت، اما نگو برگشتند روستا؛ از ترس پول! خیلی دست اینمردم خالیه! خلاصه بچه تا صبح به خودش پیچیده. صبح بردنش سردشت. سرم رو زده ،ولی گفته فایده نداره. دست بچه، باد کرده اینهوا. انگشتاش هم فلج شده. خدا کنه نخوان قطعش کنن. لااله الاالله».
اسکندر نگاهش فقط به موسی بود و فهمید که موسی از مار شب نمیترسد و خوشحال شد.
موقع نماز ظهر، موسی خودش را با بوتۀ بزرگ گل کاغذی که قدش به طبقۀ دوم ساختمان رسیده بود، سرگرم کرد و نماز نخواند. نماز که تمام شد حاجآقا و اسکندر، قدمزنان بهطرف او رفتند و اسکندر فکر کرد حاجآقا الآن حتماً میخواهد او را نصیحت کند، اما حاجآقا گفت: «شما فکر نکن همینجوری اومدی اینجا. هرکس اینجا میاد برای خدمتگزاری به اینمردم حتماً یه چیزی توی وجودش داشته که دعوت شده. من ایناعتقاد رو دارم. اون رفیقتون که از نیمۀ راه برگشت از کفش رفت. یعنی بیمعرفتی به خرج داد. چون خدمتکردن به اینمردم، کار آدمای بامعرفته. خوشبهحال شما».
موسی گفت: «آخه حاجآقا اینجا کی میاد برای رصد؟».
حاجآقا گفت: «اینکه وصیت مرحوم دکتر حسینی بوده که خودش آدم روشنضمیری بود و خیلی به ما کمک کرد. من معتقدم این رصدخونه مایۀ خیر و برکت میشه. اینبچهها خیلی استعداد دارن».
ناهار را که خوردند، راه افتادند. بیتابی اسکندر شروع شد. بیش از گرما که بیتابکننده بود بهخاطر مسیر نگران بود. بعد از اولینروستا به موسی گفت نقشه را از داشبورد بیرون بیاورد و به او بدهد. کنار زد و نقشه را روی فرمان گشود. نقطۀ اول را دید و حدس زد از کنار کدام روستاها رد شدهاند. اسمها از همیشه برایش عجیبتر بود: پاراپیون، گافر، وی، گهور، سیت... توی دلش گفت توکلبهخدا و راه افتاد. روستای دوم هم آشنا بود. همانی بود که فقط مسجدش با بلوک سیمانی ساخته شده بود. اسکندر یکچشم به نقشه و یکچشم به جاده میرفت و زیر لب صلوات میفرستاد. روستای بعدی هم آشنا مینمود، اما اسکندر یکهو یادش آمد باید پرچمهای ایران در میان کپرها باشد که نیست. به زحمت دور زد و مسیر را برگشت تا ببیند کجا مسیر را گم کرده. دوراهی را پیدا کرد و از طرف دیگر رفت. موسی گفت: «مگه مسیر رو بلد نیستی مهندس؟». اسکندر خندید: «چرا. یه لحظه حواسم پرت شد». کمی که رفتند آن سهپرچم از پشت تپهای نمایان شد و خیالش را راحت کرد. بعد از آنروستا جادۀ خاکی به بستر خشک رودخانه میخزید و بیآنکه خیس بشود از آنطرف رود، تنش را بیرون میکشید. اسکندر مردد شد. یادش میآمد که آنشب قسمتهایی از مسیر را در بستر پر از قلوهسنگ رود طی کرده بودند. جاده را رها کرد و از بستر رود رفت، اما هرچه جلوتر رفت مسیری برای خروج از بستر پیدا نکرد. باز هم سر و ته کرد و برگشت. اینبار مسیر قبلی جاده را پیدا نکرد. دندهعقب گرفت و خوب به کنارۀ بستر رود خیره شد.
موسی گفت: «مهندس! حسابی گیج شدیها!»
اسکندر با دهان خشک گفت: «چیزی نیست».
موسی گفت: «مهندس! غلط نکنم یکی از لاستیکهای عقبت خوابیده».
اسکندر گفت: «نه، چون کف رودخونه میریم ماشین کج شده».
موسی از آینه نگاه کرد: «نهبابا. نگهدار که کامل پنچره».
پریدند پایین و دیدند که باد لاستیک، کاملاً خالی شده. موسی گفت: «زاپاس داری؟». و اسکندر به لاستیک زاپاس که پشت پاترول بسته شده بود، اشاره کرد.
موسی گفت: «یاخدا! اینکه از دل مؤمن هم صافتره. هیچی عاج نداره. ما رو به جایی نمیرسونه».
چاره نداشتند. جک را زیر ماشین گذاشتند، اما قلوهسنگها گرد و صیقلی بودند. وزن ماشین را تحمل نمیکردند و دوـسه بار موقع بالادادن ماشین، جک از روی سنگها سر خورد و ماشین با تکان شدید پایین میافتاد. هردو از اطراف سنگ جمع کردند و زیر جک گذاشتند. بالأخره به هرزحمتی بود لاستیک را عوض کردند و در همان بستر رودخانه راه افتادند. سایۀ خنکی، دره را فراگرفت و اسکندر یکلحظه احساس آرامش کرد. خودش هم از اینحس تعجب کرد.
موسی گفت: «مهندس بجنب. چقدر دیگه راه داریم؟».
ـ یه کم دیگه میرسیم به نقطۀ اول.
ـ مگه چندجا رو نشون کردی؟
ـ دو جا.
ـ خب زود باش دیگه. اینطوری که میخوریم به شب.
موتور سیکلتی از پشت سرشان آمد که سرنشینش سر و صورت خود را با چفیه بسته بود. قلب اسکندر به تپش افتاد، اما موتورسوار دستی تکان داد و از کنارشان گذشت. اسکندر دید که موتور سیکلت به کدام طرف رفت و خروجی از بستر رودخانه را پیدا کرد و وارد جادۀ خاکی شد. جاده با شیبهای تند پیش میرفت و پیچوتاب میخورد تا اینکه اسکندر احساس کرد همانجایی هستند که آنشب آمده بودند. ماشین را متوقف کرد. موسی گفت:
ـ چی شد؟
ـ رسیدیم. همینجاس. نقطۀ اول همینه.
ـ ما رو گرفتی؟
ـ چرا؟
ـ خب اینکه ته دره اس. چطوری میخوای رصد کنی؟
ـ خب نمیخوایم ته دره رصدخونه بزنیم. یکی از همین تپههای اطراف شاید مناسب باشه. اونش رو دیگه شما میدونی.
ـ مسخرهمون نکن مهندس. تو به اینا میگی تپه؟ اینا کوه سنگی ان. مگه میتونی بری بالا؟ مگه میتونی اینا رو صاف کنی؟ شوخیت گرفته! گردش کن برگردیم بابا.
ـ نه، هنوز یه نقطۀ دیگه هم مونده. بریم اونجا رو هم ببین.
ـ اگه اونم همینقدر راه داشته باشه که میخوریم به شب.
اسکندر با اینکه میدانست روی نقشه، راه نقطۀ دوم از اولی طولانیتر است، اما گفت: نه اون راهی نداره. زود میرسیم.
نشستند داخل ماشین و همانطور که اسکندر به نقشه نگاه میکرد، موسی زیر لب غرغر کرد: «نمیدونن کارو دست کی بدن».
جاده، پیچوتابشان میداد و بالاوپایینشان میانداخت و هردو در سکوت تحمل میکردند. گاهی توی بستر رودخانه میرفتند و گاهی از کنار نخلستانهای تنک و سوختۀ رها شده. موسی با گوشیاش ور میرفت و اسکندر حرص میخورد که چرا نمیتواند سکوت را بشکند. بالأخره موسی به زبان آمد: «شب شدها»!
اسکندر چیزی نگفت. باز موسی گفت: «من بریدم دیگه. برگردیم. جهنم فردا میریم اونجا».
چیزی از روشنایی در آسمان نمانده بود که روستایی را در کنار جاده دیدند. اسکندر، توقف کرد و از ماشین پیاده شد. نزدیک کپرها رفت. دهـدوازده بچۀ خردسال که صورتهایشان حسابی کثیف بود دورهاش کردند، اما هیچکدام به او نزدیک نشد. پیرمردی که سیگار میکشید، نزدیک شد و با او دست داد. موسی نقشه را به او نشان داد و گفت: میخوایم بریم اینجا. پیرمرد دستهایش را تکان داد و به اسکندر حالی کرد که نمیتواند کمکی بکند. دوـسه زن از درگاه کپرها او را نگاه میکردند. مردی آمد و سلاموعلیک کرد. نقشه را نگاه کرد و گفت: «اگه میخواید برید اونجا دارید ازش دور میشید. باید برگردید و برید پشت همینکوهها».
طوری گفت انگار که به فاصلهای صدمتری اشاره میکند، اما اسکندر در راستای اشارۀ مرد، کوههایی را دید که دور بودند. وقتی دید موسی از ماشین پیاده شده و دارد به آنها نزدیک میشود فوری به طرف او رفت و وادارش کرد برگردد توی ماشین و راه افتادند. موسی وقتی دید اسکندر دور زده مسیر را برمیگردد گفت:
ـ راستشو بگو اصلاً میدونی کجا داری میری یا نه؟
ـ معلومه که میدونم.
ـ بهخدا اگه بدونی. زودباش سر خرو کج کن، برگردیم.
ـ یه کم دیگه میرسیم.
ـ خالی نبند. اگه مسیرو بلد بودی چرا از اینا داشتی میپرسیدی؟
اسکندر، ناگهان زد روی ترمز. موسی ماتش برده بود. کوبیدروی داشبرد و گفت: «دیوونه. شب شد. پس کی میخوایم برگردیم؟ اگه الآن این لاستیک کوفتیت پنچر بشه چه خاکی توی سرمون بریزیم؟».
اسکندر گفت:
ـ گوش بده. یه لحظه گوش بده. توی روز نمیتونم پیداش کنم. باید شب بشه تا پیداش کنم.
موسی کمی بهتزده، نگاهش کرد و بعد داد زد: «آقاجون برگرد. نخواستم. اصلاً نمیخوام اینپروژه رو.
اسکندر گفت: «حالا که شب شد. یه کم دیگه فرصت بده. پیداش میکنم».
موسی سرش را میان دو دستش گرفت و صدای نالهمانندی بیرون داد. اسکندر فکر کرد: «از مار شب که نترسید. از اشرار هم که خبر نداره. پس دیگه نگران چیه؟».
راه افتاد. هوا کاملاً تاریک شده بود. موسی چیزی نمیگفت. فقط روبهرو را نگاه میکرد، اما یکباره انگار چیزی دیده باشد سرش را به طرف راست چرخاند، ولی چیزی نگفت. باز فقط به جلو خیره شد، اما چنددقیقه بعد باز سریع سرش را به طرف چپ چرخاند و گفت:
ـ دیدی؟!
ـ چیو؟!
ـ یه چیزی از جلوی ماشین پرید کنار.
ـ چه چیزی؟!
ـ یه چیز سفید بود.
ـ من چیزی ندیدم.
انگار توی خودش جمع شده بود. اسکندر هرچنددقیقه یکبار متوقف میشد و نگاهی به نقشه و نگاهی به آسمان میکرد. نقشه گیجش میکرد، اما آسمان بهش آرامش میداد. در دوردستها نور محوی را دید که احتمالاً از دوـسه چراغ یکروستای کوچک میتابید. موسی بیرون را نگاه نمیکرد، اما او باز هم مسیر را عوض کرد تا از نور دور شوند. اگر موسی نور را میدید حتماً گیر میداد که به طرف آن بروند. جایی توقف کرد و گفت: «فکر کنم همینجاس»، اما خوب که به نقشه نگاه کرد و عوارض طبیعی اطراف را زیر نظر گرفت فهمید که هنوز به نقطۀ دوم نرسیده. به آسمان نگاه کرد و ستارههایی که داشتند در آسمان نور میپاشیدند. به موسی گفت: «یکلحظه بیا پایین به آسمون نگاه کن. خیلی فوقالعاده اس»، اما موسی دو زانویش را روی صندلی بغل گرفته بود، گفت: «جان هرکی دوست داری، زودتر راه بیفت».
اسکندر سوار شد و شگفتزده به حالت نوزادگونۀ موسی نگاه کرد. سرش را روی زانوهایش گذاشته بود و آهسته میگفت:
ـ ای خدا، ای خدا.
ـ از چی میترسی؟
ـ جان تو اینجا روح داره. برو. توروخدا برو. منو برگردون جان مادرت.
اسکندر تلاش نکرد او را وادارد به زیبایی و شکوه آسمان نگاه کند. یکلحظه فکر کرد شاید اگر پخش ماشین را روشن کند موسیقی موسی را از ترسش رها کند، اما فوراً دریافت که موسیقیهایش چهبسا بیشتر باعث ترس موسی شود. راه افتاد. دیگر به نقشه نگاه نمیکرد. آهسته میرفت. گاهی سرش را از شیشه بیرون میبرد و آسمان را میپایید که حتی یکلکه ابر هم در آن نبود.
ناگهان موسی سرش را از روی زانوانش برداشت و گفت: «یاخدا! داری روی رینگ میری»!
اسکندر پیاده شد و تعجب کرد که چطور خودش متوجه پنچرشدن لاستیک نشده، اما این آن لاستیک زاپاس نبود. موسی همانجا داخل ماشین داشت گریهاش میگرفت. داد زد: «برگرد بیا تو. کجایی؟! بیا بشین داخل». اسکندر، کنار لاستیک نشسته بود و به این فکر میکرد که اگر اشرار از اینمسیر بگذرند چه خواهد شد؟ غیر از آن داشت به این فکر میکرد که چرا تا وقتی لاستیک پنچر نشده بود ترس از اشرار را فراموش کرده بود؟ موسی با وحشت فریاد کشید: «یاخدا! یاخدا! این چیه؟! بیا پیشم دیگه. کجا رفتی؟!».
بلند شد و پرید پشت فرمان. موسی با دستهای لرزان، روبهرو را نشانش داد: «ببین گفتم».
نور لرزانی از پشت تپه به آنها نزدیک میشد. موسی دودستی به بازوی او چنگ زد و گفت: «روحه! بهخدا روحه!»، اما اسکندر بازویش را از چنگ او آزاد کرد و گفت: «خدا به خیر کنه! کاروان اشراره».
موسی بهتزده به او نگاه کرد و گفت:
ـ اشرار؟!
ـ ساکت شو.
استارت زد و همانطور روی رینگ دندهعقب گرفت. فوری چراغ های جلو و چراغ داخل اتاق ماشین را خاموش کرد تا دیده نشوند، اما موسی داد زد: «روشنش کن». و خودش چراغ داخل را روشن کرد. اسکندر تندتر از معمول، دندهعقب رفت و ناگهان عقب ماشین، محکم به صخرهای خورد که در تاریکی دیده نمیشد. وقتی خواست جلو برود ماشین جلو نرفت. چرخها بهشدت بکسوات کردند و خاک و سنگریزه به عقب پاشیدند، اما اسکندر پایش را از روی پدال گاز برنداشت. صدای بوق موتور شنیده شد. حالا با وضوح بیشتری میشد دید که سهموتورسیکلت دارند به آنها نزدیک میشوند. اسکندر سر موسی را گرفت و به پایین خم کرد: «نباید ببیننمون».
اما موسی سرش را بالا آورد و از ماشین پیاده شد. دستهایش را تکان داد و داد زد: «آهای. ما اینجاییم».
موتورسیکلتها نزدیک شدند. اسکندر نیمهخمیده، نزدیکشدن آنها را نگاه میکرد و منتظر بود اسلحههایشان را ببیند، اما وقتی بیشتر نزدیک شدند فهمید سهنفری که ترک هرموتور نشستهاند، کودک هستند.
موتورها نرسیده به پاترول توقف کردند و موسی با قدمهای کوتاه جلو رفت. چندکلامی بینشان رد و بدل شد که اسکندر از داخل ماشین نمیشنید. موسی به طرف ماشین برگشت و به اسکندر گفت: «دارن اینبچهها رو میبرن خوابگاه. بیا پایین باهاشون بریم».
اما اسکندر پیاده نشد. موسی برگشت و به طرف یکی از موتورها رفت. دختربچهای که ترک موتور نشسته بود، پیاده شد و ترک موتور دیگری نشست و موسی بهجای او نشست. موتور دیگر به ماشین نزدیک شد و موتورسواری که صورتش را با چفیه بسته بود گفت: «بیا برگردیم خمینیشهر. فردا لاستیک زاپاس میاریم».
موسی مبهوت بود. نقشه را به دست موتورسوار داد و به نقطۀ دوم اشاره کرد: «اینجا خیلی دوره؟».
موتور سوار نگاهی به نقشه انداخت و کمی آن را جلوی چشمش عقب و جلو برد. بعد موبایلش را از جیب درآورد و نور را روی آن انداخت:
ـ همینجاست.
ـ مطمئنی؟
ـ آره. دقیقاً همینجاییه که الآن هستیم. بیا سوار شو بریم.
ـ نه، من میمونم.
ـ حالت خوبه؟
ـ آره. فقط تشنمه.
موتورسوار به پسربچهای که پشتش نشسته بود، چیزی گفت و پسربچه زیپ کیفش را باز کرد و یکبطری آب بیرون کشید و به اسکندر داد. اسکندر جرعهای نوشید و خواست آن را برگرداند که موتورسوار گفت «ما آب داریم». لبخند زد و گاز داد و رفت. موسی سرش را روی شانۀ موتورسوار دیگر گذاشته بود و به اسکندر نگاه نکرد.
وقتی موتورسوارها دور شدند اسکندر پخش ماشین را روشن کرد، پیاده شد، پایش را روی لاستیک جلو گذاشت و از روی کاپوت جلو روی سقف رفت. دراز کشید و خیره شد به آسمان.