شهرستان ادب به نقل از روزنامۀ جوان: از «مجید اسطیری» پیش از این، مجموعهداستان «تخران» و داستانی که در کتاب «کجا بودی الیاس» با همراهی جمعی از نویسندگان گردآوری شده بود، خوانده بودیم.
اسطیری، دغدغۀ شخصیتها و آدمهای طبقۀ متوسط و معمولی را در داستانهای کوتاهش داشت و همینطور بهاذعان خودش، در نوشتن. حالا در اولین رمانی که از او منتشر شد یعنی رمق نیز دست روی همین طبقه میگذارد و روایتگر زندگی این مردمان است.
«رمق» از جوانی فوتبالدوست میگوید. امجدیه میرود و ورزشگاه، بازیکنان و تماشاچیان را نگاه میکند و به عالمی میرود که آراماش میکند. برای رئوف، ورزشگاه با آن همه سروصدا و تماشاچی و بازی و صدای گزارشگر و... محلی است برای فاصلهگرفتن از دغدغههای بیرون از زمین بازی و خلوتکردن با خود و فکرکردن و در درون تأملکردن و ماندن.
«رمق» از گروهی میگوید که خستهاند از وطنفروشیها و ذلتپذیریهای شاه و میخواهند زهرچشمی از اسرائیل بگیرند، گروهی از بچههای مسجد؛ گروهی که تا همین چندیپیش رئوف هم آنجا بود و بهخاطر اختلافهایی که با سبحان داشت دیگر در جلسهها شرکت نکرد و نرفت. حالا زمانی میرسد که این گروه و آن ورزشگاه بههم گره میخورند و شاخکهای رئوف را میجنباند که اتفاقی دارد میافتد و او اگر سهمی در این اتفاقها ندارد، لااقل باید بداند که چهخبر است و دارد چه میشود.
اسطیری با گذر و نگاهی که به «خاطرات عزتشاهی» داشته، همچنین استفاده از فضای فوتبال و شور مسابقه و تنفرِ بهجایی که از اسرائیل در دلها داریم، رمانی نوشته که میتوانست با اندکتغییرهای جزئی، رمانی مناسب و خوب برای نوجوانان هم باشد.
رمق اما بیش از همه، داستان پیداکردن موقعیت است. اینکه هرکس باید جایگاه خودش را در دنیا پیدا کند و برود سراغش. کارش را بکند، اثرش را بگذارد و زندگیاش را متناسب با جایی که هست و قرار است باشد، جلو ببرد و بچیند.
«توی این دنیا هیچخبری نیست جز این که هرکسی باید در «موقعیت» خودش قرار بگیرد، نه اینکه فرار کند. همین «قرار»گرفتن عجب چیز سختی بود. هزارتا چیز دیگر هستند که نمیگذارند سر جایت بایستی. هزارتا چیز ترسناک مثل نگاه یکمأمور یا حتی یکعابر معمولی یا اصلاً نگاه پرسشگر یکگربۀ سیاه».
یکجاهایی این پیداکردن جایگاه، ممکن است به اختلاف و سوءتفاهم و... بکشد. مثل اتفاقی که برای رئوف و سبحان میافتد و تنشهایی که با هم پیدا میکنند.
گاه این خودشناسی به حسادت و غبطهخوردن میکشد. مثل آنجا که رئوف، خانواده و هفتپشت سبحان را با عزتتر از خانوادۀ خود میداند و هرچند پدرش میگوید که ما خانزاده هستیم، اما رئوف دلش پیش خانوادۀ سبحان است که خانزاده نبوده و نیستند و برای زندگی و حیاتشان وابستۀ هیچخان و خانزادهای نبودند و بیاینکه از ایشان بترسند کارخودشان را کردهاند.
گاه ضعف و خودکوچکپنداری میشود و تو را مجبور میکند که شیفته و همراه کسی شوی که شاید هیچنسبت و تناسب خاصی با او نداشته باشی، اما بهخاطر اینکه او میداند چه میخواهد بکند و در جای خود نشسته است، ولو اینکه تنها و تنها نشسته باشد و هیچکار خاصی هم نکند و یکاندک حس آرامشی به تو بدهد، خودت را همراهش میکنی و به همنشینی با او تن میدهی، شبیه رئوف و بابک. بابکی که جایگاه و مسیر خود را در هیپیبودن یافته و چهبسا او هم مسیری مانند رئوف را پیموده و به این سبک زندگی رسیده و الآن در تقابل با خانواده و جامعهای است که طرز تفکرش در آنها جایگاه و ارزش و احترامی ندارد. شاید راهش و موقعیتش را اشتباه یافته باشد.
فرقی نمیکند کجا باشی، چه کنی. کاری که میکنی و موقعیتی که داری چقدر از بیرون و از نظر دیگران مهم و بزرگ و اثرگذار باشد یا نباشد. تو باید باشی، آنجا که باید. این مهم است. این است که رئوف میداند و دیگران هم به او میگویند کاری که قرار است انجام دهی، کار سختی نیست. اصلاً کار زیادی قرار نیست انجام دهی، اما خیلی مهم است. چهبسا مهمتر از کسانی که تو فکر میکنی بازیگران و طراحان این بازی هستند. همین هم میشود. رئوف در جایی که باید، قرار میگیرد و آنجاست که دیگر آن اضطراب و نگرانی را برای تماشای بازی ندارد. آنجاست که بهراحتی از خانۀ بابک بیرون میزند؛ مثل چندین بازی که پیش از این میخواست چنین کند و خودش هم میدانست که جایش آنجا نیست و رفاقت و دوستی عمیقی هم با بابک نداشته و این تنها بهانهای بوده برای یافتن خودش و باید راهی جایی، شهری دیگر شود. آنجاست که حتی خودش را میبیند که الآن زمان عاشقشدنش شده و باید برسد به آنکه دوستش دارد.
این یافتن موقعیت، بیسؤال و اما و اگر امکانپذیر نیست. از دل هزاران سؤال بیرون میآید. یکیاش میشود حرف پدر رئوف که در لحظهای مهربانانه به او میگوید که برایت وقت زنگرفتن است. عاشقشدن و عاشقیکردن برای جوانی چون رئوف. یکخانۀ دیگر. یکپلۀ دیگر برای بالارفتن. یکموقعیت دیگر که باید ببیند میتواند در آن قرار بگیرد؟ عاشق چه کسی بشود؟ و آیا امروز وقت آن رسیده یا هنوز نه؟
سبحان هم شخصیت خوشپتانسیلی در رمان داشت. از هادی که سرگروه مسجد بود، خواندیم و اندکدیداری داشتیم، اما از سبحان با اینکه تنشهای زیادی میان او و رئوف بود، چیز زیادی نخواندیم و ندیدیم. خواندیم، اما کافی نبود. اگر راوی سومشخص بود، راحتتر میشد قصۀ سبحان و نظر و افکارش را برای خواننده ترسیم کرد، اما با روایت رئوف هم میتوانستیم از زندگی و احوال سبحان بیشتر بدانیم و این تضاد و کشمکش را بیشتر بشناسیم و بسنجیم.
اسطیری چیز زیادی از عاطفۀ میان رئوف و نیکو نمیگوید. اگرچه هنوز عاطفهای هم در کار نیست و تنها افکار و احساسات تازهشکفتۀ رئوف است. رئوف میگوید از اندکدغدغههای احساسیاش نسبت به نیکو که آن هم آنچنان عمیق نیست، اما همان احساس سطحی شیرینی مهر را در خود دارد. نویسنده از یکجای رمان بهبعد، گاه از این زیبایی برای شیرینکردن دهان خواننده استفاده میکند. محبتی که رئوف و مجید اسطیری با هم روایت میکنند، محبتی است صادقانه، صاف، پاک و دغدغهمند. محبتی که کاش بیشتر از آن میخواندیم و کاش نویسنده بیشتر دربارۀ آن مینوشت. احساس نیکو را میدانستیم و از آنچه در سر او میگذرد، باخبر میشدیم و... .
حیف شد که این احساس و این ابراز در حد چندسطر و چندصفحه باقی ماند.
اسطیری، داستان محبتی که تعریف میکند از سر دلسیری و سرخوشی و بیکاری آدمها نیست. سعی دارد آن را در موقعیتی خاص روایت کند که بهمعنای حقیقی عشق، نزدیکتر و صادقانهتر باشد و این زیبایی را باید در رمانی با درونمایۀ اصلی عشق در کارهای بعدی او بخوانیم و بسنجیم.