شهرستان ادب: امروز، سیویکم ژوئیه، سالگرد درگذشت نویسندۀ بزرگ فرانسوی، آنتوان دوسنت اگزوپری است. اگزوپری تنها با نگارش شاهکار خود «شازدهکوچولو» در تاریخ ادبیات دنیا ماندگار شد؛ کتابی کتابی که ظاهراً برای کودکان نوشته شده است، اما خواندنش بر هر بزرگسالی واجب است. به این بهانه آقای علی جواننژاد در یادداشتی به بررسی تطبیقی شازده کوچولو وانجیل پرداخته است و مفهوم «دوستی» را جانمایۀ اصلی هر دو اثر دانسته است. شما را به خواندن این یادداشت دعوت میکنیم:
در بحبوحۀ جنگ جهانی دوم، زمانی که فرانسه برای آزادی از اشغال آلمان نازی میجنگید، اگزوپری شازدهکوچولو را در غربت آمریکا و با دلتنگی نوشت. غرب که با گذر از عصر روشنگری و انقلاب صنعتی، خود را نویدبخش عصری روشن برای بشر میدانست، در آتش یکی از هولناکترین جنگهای تاریخ بشری میسوخت. جنگ جهانی دوم سیلی محکمی بود تا بشر دوباره به خود بیاید و فکر کند مشکل از کجاست و راه رهایی از این توحشها چیست.
شازدهکوچولو یکی از بیشمار کتابهایی است که با امید پاسخگویی به سؤالاتی از این دست شکل گرفت. شازدهکوچولو جهانِ پیچیدۀ آدمبزرگها را از دریچۀ نگاهی کودکانه نگریست و با ساده کردن پیچیدگیها سعی کرد به جوابی روشن و کاربردی برسد. اما نمیتوان فراموش کرد که این اثر در بستر فرهنگی مسیحیت ظهور کرده و جدا از شباهتهای ظاهری با انجیل، محتوایی عمیقاً مسیحانه دارد. شباهتهای شازدهکوچولو با انجیل با آنکه تناظری موبهمو نیست، اما آنقدر هست که بگوییم این کتاب بیشازهر چیز ملهم از انجیل است و دیدگاه و راه رهایی را از طریق انجیل بازیافتهاست. در این یادداشت تنها به بررسی تعدادی از مسائل اساسی و مشترک در این دو کتاب میپردازیم.
اولین مسئله در رابطه با شازدهکوچولو، انتخاب جهانبینی کودکانه به عنوان جهانبینی اصیل و حقیقیست. چرا اگزوپری بیتوجه به تمام دیدگاههای فلسفی که در زمانهاش داعیۀ نجات بشر را داشتند، به کودکی باز میگردد؟ به نظر میرسد اگزوپری بیش از هر چیز تحتتأثیر روایتی از انجیل است، داستان عیسی و کودکان:
آنگاه کودکانی را نزد او [مسیح] آوردند تا دستانِ خویش بر ایشان نهد و دعا کند؛ لیک شاگردان با آنان درشتی کردند. آنگاه عیسی گفت: «کودکان را واگذارید و ایشان را از آمدن نزد من بازمدارید؛ چه ملکوت آسمانها از آنِ امثال آنان است.» سپس دستان خویش بر ایشان نهاد و راه خود در پیش گرفت.(متی:19/13-15)
در انجیل مُرقَس و لوقا سخن مسیح جملۀ دیگری نیز دارد:
بهراستی شما را میگویم: هرکس ملکوت خدا را چون کودک پذیرا نشود، بدان در نخواهد آمد. (مرقس:10/15)
انجیل راه رسیدن به ملکوت آسمان را، که همان حکومت الهی به نفع مردم است، از آنِ کسانی میداند که همچون کودکانند و تأکید میکند که اگر آن را چون کودکان پذیرا نشوید، بدان در نخواهید آمد. لابد برای اگزوپری این پرسش مطرح بوده که مگر کودکان چگونهاند؟ چهچیز در آنها هست که انجیل مقامی چنین به ایشان میدهد. شخصیت شازدهکوچولو ترکیبیست از دریافتهایی که اگزوپری از کودکی دارد. بخش زیادی از شخصیت شازدهکوچولو، کودکیِ خود اگزوپری است. حتی تصویر او شباهت زیادی با کودکی نویسنده دارد. شازدهکوچولو مدام سؤال میپرسد، در بند جواب دادن به سؤالات دیگران نیست، نادیدنیها را میبیند (و معتقد است چیزی که مهم است دیده نمیشود)، دلخوریهایش دائمی نیستند و از همه مهمتر آنکه در جستجوی دوست و دوست داشتن است و شاید این مهمترین تمایز شازدهکوچولو با آدمبزرگهاست.
اگر مسیح دنبال حواریون خود میگردد و با گفتن آنکه «از پسِ من روان شو!» آنها را به اطاعتی بیچون و چرا در میآورد، شازدهکوچولو در پی دوست است و با گفتن «برایم گوسفندی بکش»، آخرین و شاید تنها پیرو خود را به راه میآورد. دیدار در بیابان، یادآور اولین دیدار عیسی و یحیی است و درخواست کشیدن گوسفند ما را به یاد اولین جملۀ عیسی با یحیی میاندازد:
اینک برۀ خدا که گناه جهان را میزداید. (یوحنا: 1/29)
گوسفند مطلوب شازدهکوچولو اما نادیدنیست یا لااقل تا زمانی که ما نتوانیم چون او به جهان بنگریم، دیده نخواهد شد.
این گوسفند در کتاب اهمیت بسیاری دارد تا جایی که اگزوپری تاکید میکند:
«دلیل وجود داشتن شازدهکوچولو این است که او قشنگ بود، میخندید و به دنبال گوسفندی میگشت و گوسفند خواستن خودش دلیلیست برای اینکه او وجود داشته.»( شازدهکوچولو صفحۀ 23)
گوسفندی که قرار است بوتههای بائوباب را پیش از آنکه نتوان آنها را از ریشه در آورد بخورد، بیآنکه به گل آسیبی برساند. گل را میتوان همان دوستی و محبتِ بیچشمداشت در نظر گرفت و بائوباب تمام خصلتهایی که قرار است سیارک ما را منفجر کند. چیزهایی که در دید این مسیحِ کوچک گناه است و در ششنفر تجسم مییابد. کسانی که آنقدر به خود مشغولند و کار خود را مهم میپندارند که از دیدن حقیقت عاجزند.
آنچه به جهان شازدهکوچولو هویت میبخشد و شاید بشود گفت مهمترین مسئله است، محبت و دوستیست. انتخاب معنای محبت به عنوان مهمترین موضوع، در زمانی که عدالت و آزادی و جنگ مهمترین مباحث دنیاست، البته معنادار است. این انتخاب بههیچوجه سطحی و دمِدستی نبوده، بلکه برداشتیست که با انجیل رابطۀ تنگاتنگی دارد.
دلیل ظهور مسیح از دید انجیل، به پاداشتن شریعت است. اما کُنه شریعت چیست؟ در عهد جدید داستانی وجود دارد که گویی پاسخی برای پرسش ماست. این داستان برپایۀ مفهومیست که بهصراحت در تورات هم آمده است:
فریسیان چون بشنیدند که عیسی دهان صدوقیان را بسته است، گرد هم آمدند و یکی از ایشان بهر گرفتار کردن او از وی پرسید: استاد، بزرگترین حکم شریعت کدام است؟ عیسی او را گفت: خداوندخدای خویش را بهتمامی دل و تمامی جان و تمامی ذهن خویش دوست بدار: این است بزرگترین و نخستین حکم. حکم دوم همانند آن است: همنوع خویش را چون خویشتن دوست بدار. تمامی شریعت و کتابهای پیامبران وابسته به این دو حکم است.(متی:22/34-40)
در انجیل یوحنا این معنا به عنوان وصیت آمده است:
فرزندان کوچکم، اندک زمانی دیگر با شما هستم. مرا خواهید جست، و همچنان که یهودیان را گفتم: جایی که میروم، نتوانید آمد، اینک بر شما نیز این را میگویم. شما را حکمی تازه میدهم: یکدیگر را دوست بدارید؛ همچنان که من شما را دوست داشتهام، یکدیگر را دوست بدارید. همگان شما را بدین شاگرد من خواهند شناخت که به یکدیگر محبت ورزید. (یوحنا:13/32-35)
به عبارتی پاسخ اگزوپری برای رهایی بشر، همان دعوت مسیح است: محبت. اگزوپری دوستی و محبت را چیزی گرانبها و کمیاب معرفی میکند که مدتهاست به فراموشی سپرده شده و همین فراموشی باعث و بانی کوری و سرگردانی بشر است. پس شازدهکوچولو مانند آموزگاری سعی در آموزش دیگربارۀ محبت دارد. کلمهای که از شدت تکرار، از معنا تهی شده. پس باید آشناییزدایی اتفاق بیفتد، در قالب «اهلی شدن» ریخته شود و با دیدگاهی کودکانه برای دیگر بار کشف شود و این خود نوعی دوباره زادهشدن است، آنچنان که مسیح گفت:
بهراستی، به راستی ترا میگویم، تا کسی از نو زاده نشود، ملکوت خدای را نتواند دید. (یوحنا:3/3)
در انجیل این دوباره زادن در گرو زاده شدن از آب و روح است و آب در فرهنگ مسیحی خود نمادیست برای روح. این معنا در شازدهکوچولو تکرار شده. روز هشتم شازدهکوچولو و خلبان در بیابان به جستجوی آب میروند و به شکل معجزهآسایی به چاهی میرسند که آبش به «شیرینی مهمانی عید» است؛ آبی که حتی نوشیدنش ممکن است برای قلب شازدهکوچولویی که همانند مسیح طعامی جز طعام مردم تناول میکند مفید باشد.
تازه بعد از نوشیدن این آب است که شازدهکوچولو تمام تمثیلهای گذشته را معنا میکند:
آدمهای سیارۀ تو، پنج هزار بوتۀ گل را توی یک گلستان میکارند، اما آن گلی را که دنبالش هستند، توی آنها پیدا نمیکنند... در حالی که میتوانند چیزی را که دنبالش هستند در یک شاخۀ گل تنها یا در یک جرعۀ آب پیدا کنند... اما چشمها کورند. آدم باید با دل نگاه کند. (شازدهکوچولو صفحۀ 109 و 110)
انگار عصارۀ حکمت شازدهکوچولو همین است. با انتقال این حکمت شازدهکوچولو میتواند به پیشواز مرگش برود. مرگی که نوعی رجعت است و بیشباهت به تصلیب و معراج مسیح نیست: روحی مشتاق و تنی ناتوان که توان همراهی ندارد، جسمی که پس از مرگ پیدا نخواهد شد و انتظار رجعت دوباره که همواره وجود خواهد داشت. البته این رجعت در شازدهکوچولو نوعی بازگشتِ خواننده به کودکی خودش است. بازگشت به سرشت پاک کودکی و جور دیگر دیدن.
پ.ن: ارجاعات این یادداشت به کتابهای عهد جدید، ترجمۀ پیروز پارسا، نشر نی و شازدهکوچولو، ترجمۀ مصطفی رحماندوست، نشر بنفشه است.