شهرستان ادب به نقل از روزنامۀ صبح نو: مهرماه سال 91 بود و یکسالی از تدریسم در دانشگاه میگذشت، اما آن سال من عزادار بودم؛ مردادماه پدرم را از دست داده بودم و حوصلۀ تدریس فلسفه و منطق نداشتم.
یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت دانشگاهی که تدریس میکند نیاز به مدرسی دارد تا درس تاریخ اسلام را به او بسپارند. من مدرک فلسفه داشتم، اما مطالعاتم در زمینۀ تاریخ که از دغدغه و سؤالهایم نشأت میگرفت، باعث شده بود پشتوانۀ خوبی در این زمینه داشته باشم.
آن روزها بهنظرم میرسید تدریس تاریخ اسلام راحتتر و مشغولیت ذهنیاش کمتر است. پس این پیشنهاد را پذیرفتم، ولی خیلیزود متوجه شدم که تصوراتم غلط بوده است. همان روزها بهوضوح میدیدم که دغدغه و پرسشهای جدی برای دانشجویان دربارۀ وقایع تاریخی بهویژه تاریخ اسلام مطرح است. مضاف بر اینکه شبکههای ماهوارهای معاند و فضای مجازی نیز در حال انتشار و ایجاد سؤالهای جدید و شبهه بودند و البته هستند. در همان ایام گاهی کلاسم تبدیل به عرصۀ جنگ نرم میشد؛ جنگی از جنس کلمهها و جملهها و روایتهای متفاوت از وقایع. من آن روزها علیرغم سوگواری، از پذیرش این پیشنهاد پشیمان نبودم و تا به امروز هم در هرترم تحصیلی یکی از درسهایی که از تدریسش استقبال میکنم، همین درس پر از سؤال و چالش تاریخ اسلام است.
خاطرم هست از همان روزها به این فکر میکردم که روایت داستانی از تاریخ و وقایعش چه اندازه برای دانشجویان؛ خاصه دانشجویان فنیـمهندسی و پزشکی جذاب است. بهتدریج به لزوم پرداخت داستانی تاریخ و بهویژه تاریخ اسلام پی بردم. روایت داستانی از وقایع تاریخی کاری بس مشکل، حساس و لازم است. روایتی که عناصر داستانی در آن بهخوبی به کار گرفته شود و درعینحال در آن وفاداری به تاریخ و عدم تحریف وقایع نیز لحاظ شود، کاری بس صعب و جانفرساست.
اکنون خرسندم که کتاب «پس از بیستسال» نوشتۀ «سلمان کدیور» نویسندۀ جوان توسط شهرستان ادب منتشر شده است. پرداختی داستانی از یکواقعۀ مهم در تاریخ اسلام، فرصت هیجانانگیزی را برای همه فراهم کرده است.
در همین ابتدا باید بگویم گمان نمیکنم کسی دربارۀ پس از بیستسال حرفی بزند و به حجم کتاب اشارهای نکند. هفتصدوپنجاه صفحه برای یکرمان میتواند از چندجهت پاشنۀ آشیل آن محسوب گردد. حفظ ریتم، انسجام و یکپارچگی داستان باتوجه به تعدد شخصیتها و حتی فضا و محلها، خردهروایتها و... هرکدام به تنهایی میتوانند این رمان قطور را به مسلخ ببرند، اما پس از بیستسال از این آوردگاه به سلامت بیرون آمده است.
سلمان کدیور در اولین تجربۀ جدی داستاننویسیاش از دوجنبه سراغ موضوع حساسی در تاریخ اسلام رفته است؛ یکی روایت داستانی از وقایع تاریخ اسلام و دیگری خود موضوع جنگ صفین است. صفین پس از جمل، دومین جنگ در تاریخ اسلام است که مابین مسلمانان درگرفته است. تا پیش از آن اگر قرار بود مسلمانان بجنگند، آن جنگ بین اسلام و کفر یا شرک بود و تکلیف کفر و شرک هم مشخص. از جانب مسلمانان تحلیل وجوب جنگ با کافر یا مشرک کار سختی نبود و اساساً این موضوع تردیدناپذیر مینمود. اما جنگ مسلمان با مسلمان چه؟
درواقع گرانیگاه این داستان، همین نقطه است. پس از بیستسال روایت داستانی نبرد میان دوقرائت از اسلام است. دوشیوۀ دینداری و تبیین موضوعها از منظر کتابالله و حتی سبک زندگی و دونحوۀ حکومتداری. مذهب علیه مذهب یعنی دقیقاً همین. هردو گروه علیالظاهر برای رضای خداوند و اطاعت از دستور او و جهاد، روی هم شمشیر کشیدهاند.
نویسنده در این کتاب از زاویهدید سومشخص یا همان دانای کل بهره برده است. انتخاب این زاویهدید در رمانی با این حجم و موضوع، انتخاب درستی است؛ از این جهت که این زاویهدید به نویسنده کمک میکند تا هرمیزان که بخواهد به شخصیتهای داستانش نزدیک شود و از گذشته و حالتها، تردیدها، ترسها، امیدها، طمعها و جستجویشان بگوید. دانای کل این قصه گاهی در ذهن و زبان شخصیتهایش (منفی یا مثبت) نفوذ و حرفهایشان را برای ما بازگو میکند و گاهی هم خودش از منظر دانای کلبودن و اشرافش بر وقایع میگوید. درواقع این تمهید به نویسنده کمک کرده است تا اطلاعات مورد نیاز را علاوهبر دیالوگ میان شخصیتها، مرور خاطرات، حدیث نفس و یا نامه، به این شکل و بهطور تدریجی به خواننده منتقل کند.
راوی در این داستان بیطرف نیست، هرچند تلاش میکند که منصف باشد و طرف مقابل را یکسره نفی نکند، اما این تلاش منصفانه به معنای بیطرفی او نیست. باید توجه داشته باشیم این کتاب داستان است و نویسنده دوربینی فرضی در دست گرفته است و تلاش میکند تا در قالب داستان و به کمک کلمهها روایتی از شخصیت یا واقعهای را در یکبرش از زمان که به آن تاریخ میگوییم، ارائه کند. دوربین فرضی او در سمت ماست و روایتگر ماست. مایی که در این طرف ماجرا هستیم. این طرف یعنی همدلِ ابوذر و عمار و مالک و سلیم و... . ما که میگویم مرادم شیعیان و محبان علیبنابیطالب است. تأکید میکنم این موضوع را بهعنوان نکتهای منفی بیان نکردم، بلکه درواقع خوانندۀ این یادداشت را متوجه این ماجرا میکنم که راوی خودآگاه یا ناخودآگاه با قهرمان داستان همراهی میکند. قهرمان در این داستان «علی» است و هرکس که مرید و محبش است.
استفاده از حربۀ جبرگرایی، سلاحی بود که بنیامیه در جهت استحکام قدرت خود و بهرهکشی از ضعفا و توجیه انواع خلافکاریها و زیرپاگذاشتن حدود و قوانین خداوند از آن نهایت بهره را برده است. با اینکه این موضوع کلامی است، اما توجه نویسنده به آن قابل تحسین است. شخصیت ذوالکلاع که از شیوخ شام و پدر راحیل و اهل فتوا بوده و با استفاده از موضوع جبر و خواست خداوند، رفتار و مواضع معاویه را توضیح میداد و توجیه می کرد. ذوالکلاع در پاسخ پیرمرد ستمدیدهای که در مقابل اعتراض او به معاویه گفت: «پس ای شیخ! بگو چارۀ ما چیست وقتی روز و شب ستم میبینیم؟»، چنین میگوید: «حکومت حاکمان، تقدیر و خواست خداوند است و ما محکوم به اطاعت از سرنوشتی هستیم که او برای ما رقم زده است». (صفحۀ 45) بههمینراحتی جماعتی که تعدادشان اندک هم نبود، ساکت میشدند و گمان میکردند خواست خداست تا استخوانشان زیر شلاق ستم معاویه خرد شود و باید به بهشت خدا در برابر این صبر امیدوار باشند.
در تحلیل وقایع تاریخی و تبیین و روایت آنها ولو به شکل داستانی باید توجه جدی داشته باشیم که چرایی بسیاری از وقایع نیازمند بررسیهای جامعهشناسانه، تأثیر عوامل روانی و محیطی بر شخصیتها و انتخابهایشان در بزنگاههای حساس در جامعهای است که بستر وقوع آن حادثه بوده است.
چرایی رفتار ساکنین شام در آن روزها نیازمند چنین تحلیلی است و مبرهن است گنجاندن این تحلیل در داستان بهگونهای که قصه را به شعارزدگی یا مقالهواری مبتلا نسازد، امر خطیری است. بهنظر میرسد کدیور در گذار از این امر موفق بوده است. بهعنوان نمونه ابتدای فصل سوم این رمان، توضیحی دربارۀ آداب و رسوم مردم شام میخوانیم و در خلال آن متوجه میشویم منشأ بسیاری از آداب و عادتهای مردم شام، ریشه در همسایگی با رومیان داشت که ریشهیابی مهمی است. بهنوعی به علتالعلل بعضی از عادتهای این مردم پرداخته است. بهنظر میرسد روشنساختن دلیل رفتار و سکوت و حتی ظلمپذیری مردم شام یکی از دغدغههای جدی کدیور بوده است.
از جانب دیگر حوادث، آدمها و مکانها همگی متکثرند و روایت آنها به شکل جزیرهای آفتی است که میتوانست این رمان را ناکام بگذارد، اما نویسنده بهخوبی دریافته است که باید وقایع را در یکپلات کلی ببیند و بتواند منطق روایی حاکم بر اجزای آن بخش کلی را درک و توصیف کند. پس حوادث را مانند قطعههای پازل در کنار هم میگذارد و فقط در این صورت است که خواننده علاوهبر جزئیات حوادث به یکآگاهی توأم با تحلیل و به یکدرک کلیِ واحدِ پیوسته و منسجم از تاریخ میرسد.
در بخشی از این داستان، شاهد چرخش آرام و تدریجی برخی افراد در میانۀ تردیدها و سؤالها به سمت و سوی مقابل هستیم. یکی از تحولهای بدون توضیح در این داستان راجعبه شخصیت شمر اتفاق افتاده است. در بند پیشین از منطق روایی گفتم. منطقی که حاکم بر روایت داستان است و درواقع تبیین علیومعلولی حوادث و تحولهای درونی شخصیتهای قصه است. تحول شمر از فرماندۀ سپاه علیبودن به فرماندۀ سپاه یزیدشدن بدون مقدمه، بدون تحلیل و ناگهانی در قصه آمده است. درواقع حلقۀ مفقودهای که اگر بیان میشد به درک اتفاق درونی و سقوط شمر کمک شایانی میکرد. باید توجه داشت نام شمر برای شیعیان فقط یکنام نیست، بلکه علاوهبر نمادبودن، نوعی نشانه و کد است. در این داستان از فرماندۀ بیبدیل و شجاعی چون مالک خطا و حتی مخالفت نظری با امام دیدیم، اما از شمر خیر. بهگمانم خوانندگان جوان این داستان مشتاق شنیدن این تحول تدریجی باشند. اینکه در فردی مانند او چه ویژگیهایی خفته بود که در طول زمان از حالت قوه به فعل رسید و او را به آن عاقبت شوم کشاند. چنانچه بهنظرم کدیور توانایی گنجاندن این موضوع را در داستانش داشت.
تقابل زید و مسلم بهعنوان دوبرادر با دوجهانبینی و مسلک و اعتقاد بهشدت قابلیت پرداخت قویتری داشت. علیرغم پرداخت صحیح و کامل شخصیت سلیم، زید در حد تیپ باقی مانده است. البته برای من قابل درک است که زید از حضور و زنهار و صحبتهای سلیم متحول نشود. این موضوع به دلیل شخصیت این فرد است؛ شخصیتی وابسته که بیشتر تحتتأثیر تربیت و خلقوخوی پدرش است و نقش همسرش هم در این میانه بهنوعی حضور پدر را تکمیل میکند، اما بهنظرم اگر بر تقابل این دو تکیۀ بیشتری میشد، با داستان جذابتری روبهرو بودیم.
کتاب علیرغم اینکه سرشار از جملههای عجیب، عمیق، روح و ذهننواز است، اما در اندک مواردی از عبارتهای نامأنوس رنج میبرد. بهعنوان نمونه در صفحۀ 195 میخوانیم: «جیرجیرکی ناشناس زیر یکبوته یا میان درز دیوار، موسیقی تنهایی خویش را مینواخت». اینجا صفت ناشناس برای جیرجیرک کاربرد ندارد و یا در صفحۀ 218 چنین آمده است: «باران با صدای برگ درختان میبارید». این جمله هم گنگ و نامفهوم است. اگر بخواهم به این موضوع منصفانه نگاه کنم، باید بگویم تعداد جملههای اثرگذار و قوی این رمان بهمراتب بیشتر از عبارتهای نامفهوم بود.
نمیتوان از پس از بیستسال گفت و از عاشقی مسلم و راحیل چیزی نگفت. حضور این ماجرا در کل داستان هرچند لطیف، اما قدرتمند است و به نویسنده کمک کرده است با این تمهید هم برخی مواد لازم برای پیشبرد داستان را در اختیار داشته باشد و هم به خواننده این فرصت را بدهد که وجوه عاطفی یکزندگی و رابطه را در دل یکداستان تاریخی تجربه کند. چهبسا فقدان این رابطه یا پرداخت کمرنگتر از این باعث میشد ما فقط یکداستان تاریخی بدون روابط انسانی اینچنینی را شاهد باشیم.
پس از بیستسال، بهخوبی و کاملاً دقیق نشان میدهد که انحراف از حق با زاویهای میلیمتری آغاز میشود مانند آنچه در سقیفه اتفاق افتاد و با گذشت زمان، زاویه بیشتر میشود. چنانکه در جمل و صفین اتفاق افتاد و با گذشت زمان، حقیقت چنان قلب میشود که پنجاهسال پس از رحلت آخرین فرستادۀ خداوند، فرزندش را برای رضای خدا در بیابانی بیآبوعلف ذبح میکنند، چنانکه در کربلا اتفاق افتاد. سکوت علی و فتنۀ جمل و صفین و نهروان و جگر پارهپارۀ حسنبنعلی و سر بریدۀ حسینبنعلی نتیجه و میوۀ سقیفه بود و شد آنچه که نباید.
بعد از این هرگاه بخواهم از مکر معاویه و از جهل مردم بگویم، بخواهم از شخصیت ملموس و زمینی علیبنابیطالب بگویم و از عمق تنهایی مردی که از عصر و زمانهاش بزرگتر بود، از «پس از بیستسال» خواهم گفت. آدمها میروند و زیر خراوارها خاک و گذر زمان دفن میشوند، اما تردیدها، ترسها و دوراهیها همیشه زندهاند و در همیشۀ زندگی ما جریان دارند. پس از بیستسال را بخوانید و از حجمش نترسید. به خودتان فرصت همراهی با بخشی مهم از تاریخ اسلام را بدهید تا مشاهده کنید که معاویه و عمروعاص و هشام، ابوذر، عمار و مالک درگذشتند، اما نگاه و مسلکشان در تاریخ باقی مانده و چون موجهای قوی اعصار را در نوردیده و به ما رسیده است. موجهایی که در هرعصر با هم برخورد میکنند و میجنگند تا موعد موعود فرابرسد.
*مصرعی از مرتضی امیریاسفندقه