شهرستان ادب: دکتر محمد رودگر با قلم تکنیکی و داستاننویسی نخبگانیاش در سالهای اخیر چهره متمایز خود را به مخاطبان حرفهای ادبیات شناسانده است. رودگر را شاید بیشتر با رمان «دخیل هفتم» و طرح جلد خاصش میشناسیم، اما این داستاننویس و استاد دانشگاه خلاق کشورمان رمان موفق دیگری دارد که این روزها و در هفته دفاع مقدس برای خواندنش زمان مناسبی است. «دیلمزاد» در زمان انتشار خود توانست نظر منتقدان و جایزهها و جشنوارههای مهم ادبی را به خود جلب کند که جایزه مهم «کتاب سال دفاع مقدس» فقط یکی از آنهاست. برگزیدهشدن در جوایزی چون «جایزه گام اول» و «جشنواره هنرهای آسمانی» و همچنین نامزدی در بسیاری از جوایز دیگر نیز از جمله موفقیتهای این رمان خواندنی است.
نوریه کاظمی در بخشی از یادداشتش درباره ساختار این رمان مینویسد: «دیلمزاد رمانی با سبکی بدیع و خلاقانه است که در زمرۀ رمانهایِ نخبهگرا جای میگیرد». کاظمی درباب محتوای این رمان یادآور میشود «دیلمزاد نه تنها شرح حال پریشانی و دردمندی شخصیتهاست بلکه احساس حلشدگی و وحدت درونی و دوری و انزجار از کثرت و چندگانگی را القا میکند.». (منبع: خبرگزاری تسنیم) پرستوعلیعسگرنجاد دیگر منتقد ادبی نیز در یادداشت خود درباره این کتاب مینویسد: «دیلمزاد رمانی همهخوان نیست... این اثر، برای مخاطب عام طراحی نشده و تنها کسانی که در ردۀ "کتابخوانهای حرفهای" قرار میگیرند، میتوانند از عهدۀ درک فراز و فرودهای متنی آن برآیند. این خود میتواند برگ برندهای برای اثری باشد که آشکارا تلاش کرده تکنیکمحور و یک سر و گردن بالاتر از آثار دمدستی این روزها باشد، اما طبیعتاً به علت ریزش مخاطب ساده و نه حرفهای، میتواند بهعنوان "عوارض جانبی خوب نوشتن" مطرح گردد.». او در بخش دیگری از یادداشت خود متذکر شده: «شخصیتپردازی رمان دیلمزاد، چنان پیچیده و در عین پیچیدگی، هیجانانگیز و جذاب است که خواننده، نیاز به بازخوانی اویس و آسیف را در خود احساس میکند تا در نهایت، به کلید بازگشایی قفل نام کتاب و کشف "دیلمزاد" برسد و از این کشف، ساعتها سرخوش و متأثر باشد، چنان متناقض که اویس، چنان رازآلود که آسیف!» (منبع: روزنامه خراسان). همچنین خانم زهره عارفی از نویسندگان مطرح کشور در جلسه نقد این کتاب میگوید «نگارش به سبک مدرن همراه با واقع گرایی و نگاه متفاوت به مساله انقلاب و جنگ از برجستگیهای رمان دیلمزاد است».
در تازهترین مطلب پرونده ادبیات دفاع مقدس و در سیام صفحه از ستون «یکصفحه خوب از یک رمان خوب» شما را به خواندن صفحهای خوشخوان و صمیمانه از رمان ایرانی دیلمزاد دعوت میکنیم:
«...او همچنان بر این عقیده بود که یک فرزند شهید را باید از همه گونه خطر احتمالی، دور نگه داشت: - تا رضایتنامه نیاری، از جبهه خبری نیست! چند روز بعد، خبر آورد که باید به یک اردوگاه آموزشی در کردستان اعزام شویم. دادِ همه بلند شد که مگر ما آموزش ندیدهایم و... . حاجی توضیح داد که این آموزش، حسابش از قبلیها جداست؛ مخصوص نفوذیها و خطشکنها و تکاورهاست. روز اعزام را هم مشخص کرد. رفتم خانه و افتادم به دست و پای مادرم. هرچه عز و جز کردم، به خرجش نرفت. میگفت: اول دیپلمتو بگیر، بعد. گفتم: درس توی مخم نمیره. گفت: حرفهای تو هم توی مخ من نمیره. حتی قول دادم درسهام را همانجا بخوانم و براش تعریف کردم که آسيف، چطور درسهاش را توی جبهه ادامه میدهد. بیفایده بود. این کارش باعث شد که صبح یک روز آفتابی از خواب بیدار شود و ببیند یکی از انگشتهاش جوهری شده. حاجی آن اثر انگشت را قبول نداشت: - ببین اویسخان! تو پسر خوبی هستی، به شرط اینکه مثل یه بچه، عجولانه آمادۀ خوردن همهچیز نباشی. صبر کن مادرتو ببینم. آنقدر دملابه کردم و جلز و ولز زدم، تا راضی شد. میثمطلا هم - خدا خیرش بدهد - خوب پادرمیانی کرد: - اصلش اگه اویس نیاد، ما هم نمیآیم. و رو به آقای سلیمانی ادامه داد: - مگه نه؟ تو نگو که او هم با نقشهای مشابه، ساکش را بیخبر بسته بود. هنوز سوار اتوبوس نشده بودم که... يا ذا الجلال! آمده بود دنبالم؛ مادر را میگویم. به تنش کارد میزدی، خونش درنمیآمد. تمام صفها را میگشت. معطل نکردم. زیر لب آیۀ «وَ جَعَلنا» خواندم و زدم از صف بیرون. پشت سرم هِی داد میزدند: - آقا، صفيه...! دود اسپند پیچیده بود توی اتوبوس. از پنجره، از لای انگشتهام که نقابشان کرده بودم روی صورت، لباسهای نظامی، پرچمها و آدمهایی را که آمده بودند بدرقه، دید میزدم. از توی بلندگوها، آهنگران با چه اصراری از همه میخواست: «بار بندید همرهان...»، ولی کسی عجله نداشت. اتوبوس راه افتاد و آهنگران اعلام کرد: - این قافله عزمِ... کربوبلا دارد... چشم از پنجره کندم و نفس راحتی کشیدم: آخیش!...»
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز