«هاجر» به استاد خلیل عمرانی
تقدیم به خانوادۀ بزرگ استاد خلیل عمرانی که این روزها صبر آزمونند.
چشمها چشمۀ توفان شده است
مرگ، خاکستری باورها
کورۀ سینۀ مردان آتش
خیسِ گریه نفسِ دخترها
دستها ملتمس و حاجتمند
شاید این لحظۀ آخر باشد
کاش خندیدن چشمان تو را
فرصت دیدن دیگر باشد
سینه ها سوخته و سنگین است
باز هم اهل حرم در غوغا
آتش افتاده به جانها آتش
باز آن عصر همان عاشورا
«پاشو ای مرد نه وقت خواب است»
شیون خستۀ هاجر میگفت
یکی از درد پدر مینالید
یکی از داغ برادر میگفت
زندگی کاش عقب برمیگشت
پانزده سال جوانتر میشد
چشم من در نفحات نفست
بار اوّل که معطّر میشد
تو جوانی که به قاف خورشید
سایه گسترد دلت بر منِ من
نوجوانی که به شعرت دل داد
-شعر بی تجربه و الکنِ من-
با تو تا سایۀ باران رفتیم
با تو همسایۀ دریا شده ایم
پاشو ای مرد به «جد هاجر»
تازه در عشق شکوفا شده ایم
تا ابد سایه تو بر سر ماست
نام تو در تب جانها زنده است
نفست رایحهای خورشیدی
در تماشایی شعر آکنده است
6/9/91
این شعر بعد از ظهر عاشورا پس از به کما رفتن استاد سروده شده است.