شهرستان ادب: در تازهترین مطلب از ستون یک صفحۀ خوب از یک رمان خوب، به رمان مطرح «خانم دلوی» اثر ویرجینیا وولف میپردازیم. «خانم دَلُوی» یک از مهمترین آثار ویرجینیا وولف نویسندۀ مشهور انگلستانی و یکی از شاخصترین رمانهای انگلیسی زبان قرن بیستم است.
وولف این اثر را در سال 1925 به شیوۀ جریان سیال ذهن نوشت؛ شیوهای که در آن سالها توسط نویسندگان بزرگ اروپایی چون مارسل پروست و جیمز جویس در حال تکوین و تثبیت بود و بهنوعی تمامی رمانهایی را که پس از آن خلق شد، تحت تأثیر قرار داد. از این رو ویرجینیا وولف در کنار این نامها یکی از چهرههای شاخص ادبیات قرن بیستم جهان است.
وولف در «خانم دَلُوی» روایتگر یک روز از زندگی کلاریسا دَلُوی -زنی از طبقات مرفه انگلستان- است. او خواننده را همراه با شخصیت اصلی داستانش در خیابانهای لندن میگرداند و فضای انگلستان بعد از جنگ جهانی اول را با هنرمندی تمام ترسیم میکند.
این اثر را میتوان اوج صناعت وولف در آثارش برشمرد و نمونۀ کمالیافتۀ سبک او دانست. به همین خاطر نمیتوان به کسی که تا به حال از او رمانی نخوانده، این اثر را به عنوان اولین کتاب معرفی کرد؛ چرا که رمان دشواریست و برای خواندن آن آشنایی مقدماتی با سبک وولف ضروری مینماید. به عنوان مثال رمان موجها (به ترجمۀ مهدی غبرایی) گزینۀ بهتری برای ورود به دنیای پیچیده و بدیع این بانوی انگلیسی است.
و اما در مورد ترجمه، در حال حاضر دو ترجمه از این اثر با عنوان «خانم دَلُوی» به قلم فرزانه طاهری (انتشارات نیلوفر) و «خانم دالاوی» به قلم خجسته کیهان (انتشارات نگاه) در بازار کتاب موجود است، که از جهات مختلفی ترجمۀ خانم طاهری بر دیگری برتر مینماید، که مهمترینش انتخاب زبانی شاخص و در عین حال مناسب برای ترجمۀ این اثر است، اثری که ناگفته پیداست که برگردان کردنش تا چه اندازه مشکل مینماید. حداقل میتوان گفت متن فارسی طاهری به مراتب خواندنیتر است. در مورد زباندانی او نیز با توجه به سابقۀ ترجمۀ آثار دیگر و وسواسی که او در انجام کار خود دارد، میتوان آسوده خاطر بود.
در ادامه بخشی از این رمان به ترجمۀ خانم فرزانه طاهری را میخوانیم که هم تا حدودی با فضای پیچیدۀ شاهکار وولف و سبک رماننویسی او آشنا شویم و هم با قدرت قلم مترجمی که از هر تلاشی برای برگردان خوب این شاهکار فروگذار نکرده است:
«پرستارِ موخاکستری، وقتی خرناس پیتر والش بر نیمکت داغ کنار او آغاز شد، بافتن از سر گرفت. در لباس خاکستری، دستها را که خستگیناپذیر و با این حال آرام حرکت میداد، چونان قهرمان نگهبان حقوق خفتگان مینمود، چون یکی از آن موجودات نامرئی و شبحوار ساخته از آسمان و شاخهها که در جنگل در گرگ و میش برمیآیند. مسافر تنها، درنوردۀ معبرها، برآشوبندۀ سرخسها و نابودگر گیاهان عظیم شوکران، ناگهان که سر بالا میکند، پیکر غولآسا را در انتهای راه مالرو میبیند.
لحظات سرور خارقالعاده او را، که کشیش شاید بیخدایی بود، غافلگیر میکرد. هیچچیز به نظر او بیرون از ما وجود ندارد مگر وضعیت ذهن؛ میل به تسکین، به آسودگی، به چیزی بیرون از این کوتولههای مفلوک، این مردان و زنان ضعیف، زشت، جبون. اما با خود میگوید که وقتی میتواند آن را تصور کند، پس به نحوی وجود دارد و همانطور که در کورهراه چشم به آسمان و شاخهها پیش میرود، بهسرعت به آنها زنانگی میبخشد؛ با حیرت میبیند که چه جدّی میشوند؛ چه با شکوه وقتی نسیم میجنباندشان، با لرزش تیرۀ برگها نیکدلی، درک، آمرزش میپراکنند و بعد، ناگهان خود را که به بالا پرتاب میکنند، با شادخواریای لجامگسیخته زهد سیمای خویش را بر باد میدهند.
اینگونهاند تصاویر ذهنی که شاخهای فراوانی عظیم پر از میوه را به مسافر تنها تعارف میکنند، یا مثل سیرنها که دوان دوان بر امواج سبز دریا دور میشوند در گوشش زمزمه میکنند، یا همچون دستههایی گل سرخ به صورتش پرتاب میشوند، یا چون چهرههای پریدهرنگ که ماهیگیران تقلا کنان در میان تُندابها میروند تا در آغوش گیرند به سطح میآیند.
چنیناند تصاویر ذهنی که بیوقفه به سطح امر واقعی میآیند، کنارش گام میزنند، چهرهشان را در برابرش میگذارند؛ اغلب بر مسافر تنها چیره میشوند و درک خاک، میل به بازگشت را از او میگیرند و در عوض آرامشی کلی به او میبخشند؛ گویی (از معبر جنگل که به پیش میرود با خود میاندیشد) تمامی این تب و تاب زیستن نفس سادگی بوده و هزاران چیز در یک چیز ممزوج شده و این هیأت ساخته از آسمان و شاخهها از میان دریای طوفانی برآمده است (پیر شده، بیش از پنجاه سالش است) همچنان که شکلی ممکن است از درون امواج به بیرون مکیده شود تا از دستانی جلیلش همدردی بباراند، درک، آمرزش. پس به خود میگوید، باشد که هرگز به زیر نور چراغ بازنگردم، به اتاق نشیمن، هرگز کتابم را تمام نکنم، هرگز پیپم را خاموش نکنم، هرگز زنگ نزنم تا خانم ترنر بیابد میز را جمع کند؛ بهتر آن است که یکراست به سوی هیأت عظیم بروم که با تکان سرش، مرا بر ستونهای نوری خویش سوار میکند و میگذارد همراه با بقیه پای به هیچی بگذارم.
چنیناند تصاویر ذهنی. دیری نمیپاید که مسافر تنها جنگل را پشت سر میگذارد و آنجا، آمده تا درگاه با چشمانی زیر سایبان دست، احتمالاً چشمانتظار بازگشت او، با دستان بالاگرفته، با پیشبند سفیدی که باد در آن افتاده، زنی سالخورده که گویا (بس که این وسوسۀ تسلیم قدرتمند است) بر فراز بیابان به جستجوی پسری از دسترفته برآمده است؛ به جستجوی سواری فنا شده، تا هیبت مادری باشد که پسرانش در جنگها جهان کشته شدهاند. بدینسان، مسافری تنها از خیابان دهکده، که زنان در آن به بافتن نشستهاند و مردان باغچه را بیل میزنند پیش میرود. عصرگاهان دهشتناک است؛ هیاکل ساکن، گویی سرنوشتی در ماه اوت، که از آن باخبرند، بیهیچ بیمی انتظارش را میکشند، همین دم و آن است که همگیشان را با خود به انهدام کامل بکشاند.
داخل خانه میان چیزهای معمولی، گنجه، میز، هرۀ پنجره با شمعدانیهایش، ناگهان پرهیب کدبانوی خانه، که خم شده تا رومیزی را بردارد، از نور نرم میشود، مظهر و نمادی تحسینبرانگیز که فقط خاطرۀ تماسهای سرد انسانی مانع میشود آن را در آغوش بکشیم. مارمالاد را برمیدارد؛ در گنجه میگذارد و در را میبندد.
- امشب دیگر کاری با من ندارید، آقا؟
امّا مسافر تنها به چهکس پاسخ میدهد؟»
انتخاب و مقدمه: محمدامین اکبری