«... فرض کن من داماد
و این دریا - که دختر خوبی است - عروس
این قایق ما را تا «بی بی خاتون» میبرد
از آنجا تا «سیدسیلمان» هم راهی نیست
میان راه خوابهامان را برای ماه
تعبیر میکنیم
بخند لیلا
عروسی عبدالحمید با دریاست!...»
نمیدانم «بی بی خاتون»، «سیدسلیمان» و «زیارت»، در کجای این سرزمین یک میلیون و ۶۴۸ هزار کیلومتر مربعی و در کدام ضلعش واقع شدهاند. شاید هم میشد که تا آخر عمرم نیز این جزئیات را ندانم؛ مثل خیلی جاهای دیگر که اینگونهاند و اینگونه خواهند شد.
اما با یک مجموعه شعر که به دستم میرسد، درمییابم که «زیارت» نام روستایی در حوالی بندرعباس است و «بی بی خاتون» و «سیدسلیمان» نام دو بقعه مربوط به آن. نکته دیگر اینکه این روستا یک شاعر جوان - ۳۰ساله – دارد، به نام «عبدالحمید انصاری نسب».
پس مجموعه شعر «تا سیدسلیمان» اولا سفیری است برای شناساندن نقطۀ کوچکی از نقشۀ ایرانزمین که به هر جایی میتواند برود و در نقش یک رسانه عمل کند. ثانیا به ما میفهماند که در این نقطه کوچک، شاعری به ظهور رسیده است که هراس عقب ماندگی از مرکز و مغرب نشینان، او را گرفتار ایسمها و تئوریهای نامربوط و نامطبوع نکرده و به یقین، دو نکته ای که در بالا اشاره شد، تنها در این صورت است که میتوانند واقع شوند.
این هم چیزی نیست جز صداقت شاعر. درواقع، اگر عبدالحمید انصاری نسب شاعر را مورد نظر قرار دهیم، با شاعری صادق مواجهیم که در گوشه و کنار و متن شعرش، به راحتی با واژههایی چون «خور»، «شط»، «گورسوزان»، «بندر»، «رودخانه»، «جزیره»، «قایق»، «سیل و سیلاب»، «خانههای گلی» و ... برخورد میکنیم؛ چراکه این شاعر، مردی اهل جنوب است که در حاشیه دریا - خیلج فارس - به دنیا آمده و زیسته است و دلیلی نمیبیند که هویتش را پنهان یا معاوضه کند.
حال در این صداقت توأم با سادگی شهرستانی و روستاییاش، از اهرام ثلاثه و نیل تا بندرعباس رفت و آمد میکند، از بانوی بیوه دریا و ریزعلی - دهقان فداکار - میگوید، با پینوکیو و فروغ فرخزاد صحبت میکند، حافظ و سعدی را کنار میزند تا لورکا شعرش را بخواند؛ و برای این منظور حاضر است اسپانیا را به بندرعباس بیاورد، از زمزم و کربلا و علی اصغر(ع) و عباس(ع) و شهدای گمنام و زینب(س) و فاطمه الزهرا(س) و کربلای ۵ و الفجر ۸ و ایستگاه صلواتی سخن به میان میآورد؛ تا دانته و بنلادن و سرخپوستها و مینوس - اسطورۀ یونانی...
از قبل همین رکگویی، خیلی راحت دلگیری اش را از محیط اطرافش، شهر و مولفههای آن ابراز میکند و آنها را نمیخواهد. دوست دارد به هزارههای قبل، تا غار اصحاب کهف برود و از آن فراتر، با خط تصویری سخن بگوید و پیراهنی از برگ موز به تن کند. در هر حال، شاعر ما از اژدها میخواهد که خشم بگیرد و هرچه را که در اطراف اوست، ببلعد.
وقتی هم که در سیر تاریخی بازگشت به آغاز، به ابتدای خلقت میرسد، دوست ندارد گندم و سیب بکارد، بلکه انار میخواهد؛ تا از بهشت دست برندارد. زیرا از خیابانی که استفراغ کرده و نوزادی که قبل از تولد مرده، از تاکسی که روسری دختر را با خود میبرد و نیز از بوی نوزاد مرده و ادکلن تایتانیک که در خیابان به مشام میرسد، تهوعش میگیرد. انصاری نسب شاعر مجموعه «تا سید سلیمان»، خیلی کم بازی زبانی دارد و حتی شاید بتوان گفت از این امکان در حد معقولش هم بهره نمیگیرد؛ اما در عین حال، دارای نگاهی شاعرانه به جزئیات محیط اطراف است؛ حتا آنها که ممکن است به اندازه چند لحظه حیات گذرا داشته باشند:
«بر نیمکت عصر
روحی خسته آواز میخواند
کفشهای کهنه و عصاها
میرقصند»
در همین راستاست که علاوه بر مولفههای مربوط به دریا و متعلقاتش، دیگر مولفههای شعر او هم انگار روحی محلی و عینیتی قابل لمس دارند؛ همان مولفههای ساده محیط اطراف زندگی یک جنوبی، مثل سرکار کلانتری، راننده تریلی، محله کمربندی، رادیوفردا، پدری که حقوق بازنشستگی میگیرد، قبرستان کهنه و...
درواقع انصاری نسب یک جنوبی تمام عیار است که در عین سادگی و خونگرمی، حتا به هنگام اعتراض، از مادرش میخواهد که با چهل هزار تومان حقوق بازنشستگی پدر، تمام مردم دنیا را در «پنجه علی»، شام دعوت کنند، و البته احساسات پاک و اعتقادات مذهبی اهالی جنوب را در جای جای شعرش به تماشا میگذارد که همۀ واژههای اشاره شده، خود گویای میزان این رویکرد هستند و به توضیح بیشتری نیاز نیست. ضمن آنکه طرح روی جلد کتاب هم این حس و حال را در همان نظر اول به مخاطب منتقل میکند.
شاعر مورد بحث ما، گویا بیش از هر تصویری، به رقص روسری در بادی که احتمالا از سمت دریا میوزد علاقه دارد و تراژدی اش، مجلس عروسی انگار ناممکن و بیماری خواهری است که شفا نگرفته! وقتی هم که به محیط رویدادهای اطرافش - چه جغرافیایی و چه شنیداری - واکنش نشان میدهد، برای سقوط صدام شعر میگوید، برای مارک وی وین فو - بازیکن تیم ملی فوتبال کامرون که در جریان یک مسابقه درگذشت - برای همۀ شهدای زادگاهش - یک جا، که البته شش نفرند - و برای لاله و لادن در سرزمین برهما پوترا.
این یعنی که در عین ناامیدی و احساس حالت تهوع از آنچه در زندگی روزمره اش وجود دارد، در رفتاری توام با تضادی قابل قبول، به جریان زندگی ایمان دارد و دست کم، روحش را نمیتواند نادیده بگیرد. از این رو، از خاطراتش با دوستان قدیمی به هیچ وجه نمیگذرد، و از کلاسهای دانشگاه میگوید و کتاب علوم و سینما و بلندگوی مسجد ابوالفضل و... چند جا هم به گویش محلی و زبان عربی در میان شعرهایش گریز میزند.
انصاری نسب در این مجموعه، چهار غزل هم در میان آثارش دارد که ای کاش نداشت؛ غزلهایی غیرقابل تامل با تصویرسازیها و مفاهیم کلیشهای و پیش پا افتاده، آن هم در وزنهایی ریتمیک که بیشتر در سرایش چارپارههایی برای کودکان و نوجوانان به کار میروند. برای خلاصه گویی در این بخش از بحث، آوردن چند بیت از غزلها، خود به حد کافی گویاست:
- وقتی نگاهم کرد، تنهایی ام را دید
از گوشۀ چشمش، اشکی به من خندید
...
از دور وقتی مرا دید، با لهجهای تلخ خندید
دستی برایم تکان داد، اما نیامد به سویم ...
...
یادت میآید که تشنه در دشت خشکیده بودی
پاشاندمت شربت شعر از انتهای سبویم
ضمن آنکه اصلا معلوم نیست این چهار شعر، با چه منطق و دلیلی در میانۀ کتاب و در کنار هم گنجانده شدهاند. ابتدا این ذهنیت محتمل میشود که شاید شعرهای پس از غزلها، به زمانهایی پیشتر مربوطند و از سطح کیفی کمتری برخوردارند؛ اما مطالعه شعرها و رویدادهای اشاره شده در آنها این فرض را هم مردود میکند که غزلها نقش جداکنندگی دو دوره از سیر تکوینی شعرها را ایفا میکنند.
ضعف دیگر را شاید در فقدان یکدستی و مهندسی منسجم آثار بتوان دید که البته این هم یکی دیگر از شواهد بیانگر صداقت شاعر میتواند باشد؛ اما مطمئن نیستم که این را دلیل موجهی بتوان درنظر گرفت؛ چراکه در بخش کوششی شعر و نه بخش جوششی آن، وظایف مشخص و هنرمندانه ای را برای شاعر قائلیم که صداقت صرف، آنها را تامین نمیکند.
اما در هر صورت، در این وانفسا، خود این موضوع موهبتی شده است که شاعر مورد بحث ما در عین حالی که از روی حکمت، به پند و اندرز گویی مدرن خطاب به تمام کائنات نمیپردازد، شاعر روشنفکری هم نیست و در کل مجموعه، تنها یک حرکت روشنفکرمآبانه نصفه و نیمه از او سر میزند؛ آن هم آنجا که از دانته میخواهد به جای کمدی الهی، تراژدی انسانی بنویسد! وگرنه مروری بر پی نوشتهای کتاب، خود گواهی بر این نکته است که شاعر ما چقدر بومی است، بومی زندگی میکند، بومی میاندیشد و بومی حرف میزند:
«- گورسوزان؛ گوری کهن در بندرعباس که هندوهای قدیم ساکن بندر، سوزندان اجساد مردگان خود را کنار این گور برگزار میکردند و خاکستر مردگان را در آن میپاشیدند.
- کرنگ؛ کال و نارس در گویش بندری
- پنجه علی؛ قدمگاهی در بندرعباس، شمال کمربندی
- زیارت؛ از روستاهای بخش مرکزی بندرعباس
- بی بی خاتون؛ مقبرۀ دختری پاک و نجیب نزدیک روستای زیارت سیدسلیمان
- دیریا؛ دریا در گویش محلی بندری
- رزیف؛ مجموعه آواهایی که ماجرای رفت و برگشت یک جهاز به سفری دور را بیان میکند، رزیف یا رزیف خوانی گفته میشود
- شروند؛ تلفظی دیگر از شروه است که در جنوب به ترانه و آوازهای عامیانه اطلاق میشود»
در هر صورت، جای بسی خوشبختی است که در این مملکت و در نسل ما، شاعرانی هستند که با افتخاری نه ژست گرایانه، تنها خود را صرف میکنند و از این طریق، هم وجه ملی خویش را تامین کرده، هم حقانیت شعر صادقانه را برای باری دیگر، به اثبات میرسانند. البته این سخنها قطعا به این معنا نیست که شعر امروز از تجربهها و پیشنهادی جدید کاملا بی نیاز است؛ چنین بحثی خود، مجال و محل اعرابی دیگر میطلبد.
علیرضا بهرامی