شهرستان ادب: مجید اسطیری در تازهترین یادداشت خود به بررسی دو رمان «بختیار علی» نویسندۀ کرد عراقی پرداخته است. این یادداشت را با هم میخوانیم:
بسیاری از مکاتب هنری در اروپای غربی و در دهههای ابتدایی قرن بیستم به وجود آمدند. در مورد این که این مقطع زمانی چه ویژگیهای داشت که باعث رشد شیوههای جدید نگرش هنرمند به جهان و درون خودش شد بسیار بحث شدهاست. در این مجال قصد دارم به کارکرد دو مکتب هنری یعنی سوررئالیسم و اکسپرسیونیسم در دو رمان بختیار علی نویسنده کرد عراقی بپردازم.
میخواهیم ببینیم بختیار علی در چه موقفی است که خودآگاه یا ناخودآگاه برای بیان داستانش از مکاتب هنری غربی استفاده میکند و تجربهاش نسبتا موفق است.
چرا باد جمشیدخان را با خود میبُرد؟
«رمان عمویم جمشیدخان که باد همواره او را با خود میبرد» با یک قرارداد آغاز میشود: جمشیدخان که به اتهام مبارزه با دیکتاتور زندانی شده در حبس چنان تجربههای سختی را پشت سر میگذارد که اندک اندک تمام وزن خود را از دست میدهد و وزش کوچکترین نسیمی نیز میتواند او را از زمین جدا کند و با خود ببرد.
در واقعا نویسنده تنها در یکی از عناصر واقعیت دستکاری میکند: جاذبه! و آن هم فقط درمورد یکی از شخصیتهای داستان. با دستکاری نویسنده نمیشود برخورد علمی کرد و فقط باید قرارداد او را پذیرفت. این قرارداد نانوشته نویسنده با مخاطب نسبتهای واقعی زندگی را در قاب داستان به هم میریزد. این موقعیت بسیار شبیه موقعیتی است که نقاشان سوررئالیست مثل رنه ماگریت و سالوادور دالی از آن برای خلق هنرشان بهره میگرفتند. همانگونه که در جهان سالوادور دالی فیلها میتوانند پاهایی به بلندای کوهها داشتهباشند و در جهان رنه ماگریت یک سیب میتواند از چنگ جاذبه بگریزد و روبروی صورت "فرزند انسان" قرار بگیرد، در جهان بختیار علی هم جمشیدخان میتواند تمام وزنش را از دست بدهد و با باد از زمین برخیزد.
نویسنده در یکی از صحنههای رمان تعلق خاطرش به آثار یکی از نقاشان برجسته سوررئالیست یعنی مارک شاگال را برملا میکند:
در هنگام خواستگاری جمشید خان، صافيناز از او بیشتر از سه کیلو طلا درخواست کرده بود. عمویم بی آنکه به چیزی بیندیشد، همهی پول گزافی را که به او ارث رسیده بود، صرف خرید جواهر و جهیزیه و مبلمان آنچنانی کرد. یکی از خانه های بسیار زیبای پدربزرگ را نیز برای زندگی مشترک با صافیناز به بهترین شکل ممکن تزئین کرد. او در آراستن خانهی نام برده سلیقه ی بسیاری به خرج داد و سپرد تا از جاهای دور و نزدیک، وسایل گرانبهایی برای دکوراسیون آن بفرستند. چیزی که توجه مرا به خود جلب کرد، تعدادی تابلوی «پرواز عاشقان» شاگال بود که جمشیدخان آنها را در فاصله ی معینی از هم به دیوار آویخته بود. اسماعیل تعجب می کرد که جمشید خان این تابلوهای زیبا را کجا دیده و چگونه با پرده های شاگال آشنا شده است. بعدها فهمیدیم که یکی از شاگردان کلاس درسش وقتی قصهی عشق بالدار عمویم را می شنود، کتابی با تصویرهایی از تابلوهای شاگال به او تقدیم می کند. البته صافيناز از آن دسته دخترانی نبود که شاگال و معنای «پرواز عاشقان» او را دریابد، بلکه برعکس او هم مثل بیشتر دختران شهر که ناف شان را با زرپرستی و طلادوستی بریده بودند، می اندیشید و دنیا را میدید...
موقعیت تلخ شخصیت جمشیدخان که از فشار استبداد جان به در برده چگونه میتواند در جهان رمان بازنمایی شود؟ سرنوشت جمشیدخان یک تراژدی تمام عیار است اما بختیارعلی مکتب سوررئالیسم را استخدام کرده است تا سرگذشت روشنفکران سرگشته شرقی را در قالب رمان بگنجاند.
این نوع دخل و تصرف در واقعیت نمونههای فراوانی در ادبیات داستانی جهان دارد و بیوزن شدن جمشیدخان ما را به یاد یکی از شخصیتهای داستانهای گابریل گارسیا مارکز میاندازد. آن جا که یکی از کشیشها از کثرت موعظه نیم متر از زمین فاصله میگیرد. مارکز اگرچه تحت تاثیر مکاتب اروپایی بود اما آن ظرفیتها را در جهان خودش بومیکرد و رئالیسم جادویی را آفرید. همان طور که بیوزنی کشیش در داستان مارکز دستمایه طنز و طعنه به مفاهیم فوق بشری است در داستان بختیارعلی هم بی وزنی جمشیدخان حاوی طعن و لعن به جنبههای سخت و سنگین زندگی بشری اعم از قوانین و دیکتاتوری و جنگ و حتی عشق و ... است. جمشیدخان بالاتر از همه اینها میپرد و هیچ وقت به درستی درک نمیشود. همین درک نشدن است که طنز میآفریند.
یکی از عناصر رمان طنز است. طنزی خیلی رقیق که به واسطه امکان عجیب جمشید خان به وجود آمده :
"هشت ماه پس از عروسی، صافی ناز پسر جوانی را می آورد که در پرواز به جمشید خان کمک کند. پیش از این در هنگام پرواز جمشید خان د خواهران و پدرشان صدیق پاشا ریسمان او را نگه می داشتند... آنان از این کار احساس شادی بچه گانه ای می کردند و خرسند بودند که چنین داماد پرنده ای دارند و می توانند او را بادبادک وار به هوا بفرستند."
"خواهران صافيناز بهش می گفتند که او خوشبخت ترین زن دنیاست، چون هر زنی از صمیم قلب می خواهد شوهری داشته باشد که گه گاه بتواند او را مانند بادبادک هوا کند.
من وقتی که ماجرای این پسر جوان را شنیدم، به پیگیری هویت او پرداختم و پس از پرس وجوی بسیار دریافتم که این جوان کسی نیست جز احسان بایزید که از چند سال پیش با صافيناز روابط عاشقانه داشته، اما به خاطر تنگدستی قدم پیش نگذاشته و رسما به خواستگاری اش نرفته است."
یکی از نقاشی های شاگال نقاش فرانسوی که در رمان بهش ارجاع داده شده را هم ببینید:
و اما نکات دیگری که باید در مورد رمان عمویم جمشید خان گفت: اثر خیلی با شفافیت و روشن بینی و شهود شروع میشود اما میرود سمت غرغر کردن و پوچ گرایی که مشخصه روشنفکرهای ملل خاور میانه ست.
و میشود گفت که به همین ترتیب یعنی با آرزوی فرار از سرزمین مادری تمام میشود.
این اثر در واقع نقدی است اولا بر استبداد که مسیر زندگی انسان ها را عوض میکند و چیزی برای آنها رقم میزند که دون شان انسانی است. انسانی که تجربه استبداد را از سر بگذراند دیگر نمیتواند پایش را روی زمین محکم کند. هر بادی او را با خود میبرد چون هویتش را از دست داده است. هستی برای او سبکی تحمل ناپذیری خواهدداشت و دستاویزی برای قرار گرفتن نخواهد داشت.
ثانیا نقدی است بر روشنفکران شرقی که میخواهند هزار و یک راه مختلف را برای به دست آوردن آزادی امتحان کنند و در میان این راه های مختلف بارها و بارها مرتکب اشتباهات بزرگ میشوند.
در مورد پرداخت داستانی اثر باید گفت که شتابزدگی از سر و روی رمان می بارد و حجم اثر باید لااقل دو برابر این می بود. صحنهها در کمال ایجاز روایت میشوند و هیچ گونه جزئی نگری ندارند. دیالوگ نویسی ها خیلی خیلی کم هستند و واقعا انگار همان طور که در انتها معلوم میشود این اثر را برادرزاده کم سواد جمشید خان نوشته که چندان با داستان نویسی آشنا نیست.
آنچه معلوم نیست اینکه چرا چند بار جمشید خان و راوی هی دم از پوچ گرایی و خالی بودن آسمان میزنند؟ چه اصراری بود؟ انگار نویسنده اصرار داشت یک حرف گنده بگذارد در دهان شخصیتش در صورتی که شخصیت سطحی و سودایی جمشیدخان در حدود چنین برداشتهایی نیست.
سرنوشت سیاه سه سریاس!
رمان "آخرین انار دنیا" که پرمخاطبترین رمان بختیار علی در ایران است تصاویر بسیار پر قدرتی دارد و اساسا نویسنده در تصویرسازی خیلی قوی عمل میکند:
"باران شروع میشود. "محمد دل شیشه" بازی اش را ادامه میدهد. مردم با عجله و چتر به دست میدوند. اما او نه به آسمان نگاه میکند و نه به باران اهمیت میدهد. کم کم باران تندتر میشود. سیلاب بزرگی به راه می افتد و آهسته آهسته اشیا روی آب شناور میشوند.
هیچ کس در خیابان و پیاده روها نمی ماند
مردم همه به ساختمان های بلند رو می آورند و از طبقات فوقانی ساختمان های بلند نگاه میکنند
شخصیت اصلی و راوی رمان مظفر صبحدم است که 21 سال حبس در یک زندان مناطق صحرایی او را به یک حکیم تبدیل کرده. مثلا این مرواریدهای حکمت را از خود صادر میکند:
"بیابان و سیاست هر دو مثل یکدیگرند: دو زمین که چیزی از آن ها نمیروید!"
"هیچ خلوتی انسان را از جهان نمی رهاند"
"شما بگویید زندگی چیست جز چرخشی عظیم حول چیزهایی عادی؟! چرخشی عظیم حول آن چیزهایی که میتوانیم در مکان دیگری و طور دیگری به آنها برسیم و از منظر دیگری نگاهشان کنیم!"
"آدمی رازهای خود را به گور میبرد. اگر رازی نباشد دنیا به قصابخانه ای بزرگ بدل خواهدشد. خانوادهها از هم میپاشند، لشکر ها شکست میخورند، آدم ها رسوا میشوند. من همیشه ستایشگر راز بوده ام، همیشه همیشه."
"کسی که بخواهد اعتنایی به مرگ نکند باید تا به آخر دنبال زنده هایی بگردد که آنها را از دست داده. راه آنهایی که اعتنایی به مرگ ندارند فرق میکند. راه درازتر و پیچیدهتری است. آنهایی که به مرگ اعتنایی ندارند محکوم اند با زندگی بازی سنگینی را شروع کنند. محکوم اند دنبال تمام دوستان و هم مسلکان شان بگردند و مطمئن باشند یک بار دیگر آنها را در جای دیگر پیدا میکنند."
وقتی رمان «آخرین انار دنیا» را میخوانید حس میکنید دارید رمانی از یک کافکای عراقی را میخوانید! همان گونه که "قصر" کافکا مثل ماز تودرتویی جلوه میکند که انسان به راحتی نمیتواند به آن نفوذ کند در اینجا نیز طبیعت و صحرا همین نقش را دارند.
در توضیح این رویکرد اکسپرسیونیستی چه میتوانیم بگوییم؟ تابلوی جیغ ادوارد مونک را دیده اید؟ خواندن این رمان مثل قدم زدن در فضای همان تابلو است. راوی غرق در تردیدهای یک عمر از دست رفته است. 21 سال اسارت در صحرا! و هر شخصیتی که می بیند برایش عجیب و ناشناخته است و مثل همان دو شخصیت قد بلند تیره رنگی است که از انتهای پل به سمت مرد جیغ کشان تابلوی مونک می آیندپرداخت رمان به شدت اکسپرسیونیستی است و همه عناصر اعم از صحرا و قصر و سیل رنگ آمیزی تندی دارند.
ببینیم آن جنبه پرداخت اکسپرسیونیستی که میگوییم در این رمان چطور معنا پیدا میکند. فکر کنم در تمام اثر سیصد چهارصد بار تکرار میشود که راوی بیست و یک سال در زندان بوده. در حالی که میدانیم برای بستن این قرارداد با مخاطب یک بار ذکر کردن این مطلب کافی است. در مقابل این، تجربه دردناک راوی مثلا خواهران سپید هستند که در فضایی خیلی روشن و قدیس گونه سیر میکنند تا مثل یک تابلوی اکسپرسیونیستی کنتراست رنگ ها در بیشترین حد خودش باشد.
اما به نظر میرسد اکسپرسیونیسم شرقی با اکسپرسیونیسم غربی خیلی تفاوت دارد. انسان شرقی وقتی احساسات مهارنشده ش را بیرون میریزد سیلاب پر قدرتی به راه می افتد که نیروی محرکه آن عشق است بر خلاف انسان غربی که ظاهرا محرک احساسات مهارنشده ش وحشت است. بازنمایی این سیلاب عشق در شخصیت خواهران سپید و رابطهشان با پسر ظریف و حساسی به نام "محمد دلشیشه" است. و همچنین صحنههای ناب و اشراقی زیبایی که در مسیر حرکت به سمت آخرین درخت انار دنیا برفراز قله توصیف میشود:
""سریاس صبحدم" آرزو دارد زیر آخرین انار دنیا بمیرد:
سریاس میخواست در مرگی زیبا بمیرد. سریاس تلاش میکرد برخیزد. ما خیلی اصرار داشتیم استراحت کند اما بی فایده بود. با صدایی گنگ و ضعیف مانند آن که نتواند از درد چشمانش را باز کند گفت: اگر با من نیایید میروم، تک و تنها. این آخرین آرزویش بود. آخرین امیدش لحظه به لحظه مرگش را تاخیر می انداخت تا به "آخرین انار دنیا" برسد"
و
دمدمه های صبح به قله بسیار بلندی رسیدند. قله ای که بالاتر از ابرها قرار داشت. مثل جزیره ای بود در دریایی که امواج نقره ای ابر آن را پوشیده باشد. اولین شعاع آفتاب بر آنها و دریای بی کرانه سفید می تابید. زیباترین تصاویری بود که تا آن زمان آن دو بچه دیده بودند. دنیا آن قدر زلال وخنک و سپید بود که گویی به سیاره دیگری پرواز کرده بودند. دنیای اندوهناک زیر ابر هیچ شبیه آن نبود.
و باز مقایسه کنید کنتراست فراوان صحنههای بالا را با صحنههای خشن جنگ:
"غروب دیر وقت بود که کریم از غفلت ما استفاده کرد و آن بچه را سر سفره شام کشت. منظره عجیبی بود. قبلا سفره ای چنین خونین ندیده بودم. پلو پر از خون شد. خرده های نان در خون شناور بود. سر کوچک آن بچه روی زانوهای من افتاد. خون و خرده استخوان های جمجمه ش توی بغلم ریخت. مثل این که مرا بغل کرده باشد یا چیزی شبیه آن.
بلند شدم و پلو را ریختم. به کریم گفتم: نمیگذاری غذایمان را بخوریم؟
اگرچه نویسنده واقعا قلم گیرایی دارد اما کثرت توصیفات بالاخره باعث میشود که شما احساس دلزدگی کنید و گمان ببرید که نویسنده مشغول روده درازی است. کوچک ترین احساس درونی شخصیت ها لااقل با شش هفت جمله توصیف میشود.
در این رمان هم علیرغم چیرهدستی نویسنده به لحاظ فرمی نوعی فضای پوچگرایانه غلبه دارد که علت آن ناکامی مظفر صبحدم برای پیدا کردن فرزندش است. گمان میکنم این رمان هم نهایتا از نوعی نیهیلیسم حرف میزند همان طور که رمان "عمویم جمشیدخان" به نظرم با نیهیلیسم تمام شد:
"بنگرید: پدری با دست خالی و پسری که به مرگی پوچ مرده در دشتی از خار و خس به هم میرسند.
نگاه کنید: تا چشم کار میکند قبایی از پوچی روی سر ما قرار گرفته. قبه ای بزرگ از پوچی. گنبدی عظیم از هیچی. چتری بزرگ از بی معنایی.
آن لحظه این گونه فکر میکردم که من و سریاس نه گذشته ای داریم و نه حال و آینده ای
آن شب در آن روشنی کمرنگ و بی فروغ به هم رسیدیدم اما حرفی برای گفتن نداشتیم
پوچی بزرگی من و او را احاطه کرده بود"
پوچگرایی مثل یک نتیجه حتمی و غیرقابل گریز در هر دو رمان مورد بحث سایه خود را بر پایان بندی انداختهاست. در رمان "عمویم جمشیدخان..." نهایتا جمشیدخان در جستجوی ناکجاآبادی که آزادی مطلق را بتواند در آن تجربه کند برای آخرین بار وطنش را وامیگذارد و به هند میرود. در رمان "آخرین انار دنیا" نیز راوی وقتی به دنبال سومین سریاس است موفق میشود که او نیز وطنش را واگذاشته و برای درمان به انگلستان رفته است. باید پرسید بختیار علی که این اندازه در به کارگیری سوررئالیسم و اکسپرسیونیسم متبحرانه عمل میکند چرا قهرمانانش را از وطن فراری میدهد؟
پایان کلام این که این دو رمان بختیار علی از لحاظ استخدام شیوه بیان مکاتب هنری غربی تجربیات موفق و در خور توجهی هستند.