شهرستان ادب: دوسال پیش همین روزها بود که استاد حبیبالله چایچیان معروف به حسان، بزرگ شاعر آیینی سرزمینمان دار فانی را وداع گفت. به همین مناسبت حامد صلاحی محقق و پژوهشگر ادبیات یادداشتی را برای ما فراهم آورده است که شامل بیست خاطره زیبا از شعر و زندگی استاد حسان است. جناب صلاحی در مقدمه یادداشت خود نوشته است: «این یادداشت را اگر ثواب و ابرویی آسمانی داشته باشد، پیشکش میکنم به مجتبی فائق عزیز شاعر جوان آیینی که چندسالی است از خاک پرکشیده.» گلبرگهای معطر زندگانی طولانی و نورانی "حسان" شعر معاصر مالامال خاطره است و مملؤ از نکته. هرچند هرآینه روشن است که گردآوری همگی آنها میسر نمیشود جز با مجال موسع و فسحت فرصت؛ اما دلمان نیامد گامی نزنیم -به تفرج- در بستان دلپذیر یاد استاد. "بضاعت مزجات" موجود، "برگهایی در آغوش باد" بود که از میان گفتهها و نوشتههای پراکنده در باب پدیدآور "گلهای پرپر" فراهم آمد و پس از بازنگری و بازنگاری فراروی شماست: یکم مادرش عاشق مولا علی و اهل بیت بود و پیوسته او را به سرودن اشعار مذهبی در مدح و مرثیه ائمه اطهار تشویق میکرد. نخستین سفری که همراه مادر و مادر بزرگش به کربلا رفت، در حرم سیدالشهدا و در کنار ضریح آن حضرت خواست که ایشان را به شاعری درگاهش مفتخر فرماید و توفیق دهد که منحصراً اشعار مذهبی بسراید. در همین موقع یکی از سادات، کتابی به دستش داد به نام "بطلة کربلا" تألیف "دکتر عایشه بنتالشاطی". وقتی به تهران آمد، آن را با عنوان "زینب بانوی قهرمان کربلا" به فارسی برگرداند. بالاخره تصمیم نهایی خود را گرفت و هرچه شعر در زمینههای مختلف داشت، به آتش انداخت و از آن تاریخ همواره اشعار مذهبی سرود.(1) *** دوم تخلص برای یك شاعر مانند شناسنامه و در واقع معرّف اوست و ایشان نیز برای انتخاب تخلص بسیار وسواس داشت. در این فكر بود كه تخلصش باید رابطهای با اشعار مذهبیاش داشته باشد. بنابراین به قرآن مراجعه كرد و این آیات بهشتی رهنمایش شد: "متّکئین على رفرف خضر و عبقرىّ حِسان"(رحمن/76). واژه «حِسان» دلنشان شد و نشست برجانش. وقتی بیشتر مطالعه كرد و دید كه "حِسان" به معنای امام حسین(ع) است، همین تخلص را برگزید.(2) *** سوم استاد فاطمینیا از ایشان پرسیده بود: چرا شما تخلصت را "حَسّان" قرار ندادهای؟ حَسّان بن ثابت، شاعر پیامبر(ص) و شاعر بزرگی بود. ایشان مزاحی کرده بود و گفته بود: آخر حَسّان دُم داشت. چون پیغمبر(ص) فرمودند: «خدا تو را کمک کند مادامی که مارا یاری می کنی(...ما دُمتَ...)»". برای همین میگفت: حَسّان "دُمـ ..." داشت؛ یعنی فیض روح القدس و یاری خدا تا آن دَم همراه او بود که برای پیامبر و خاندان او شعر میسرود.(3) *** چهارم برای استاد فاطمینیا تعریف کرده بود که سوم شعبان رفتم کربلا. به سیدالشهدا گفتم: یا سیدالشهدا! اگر من در میان اهل بیت(ع) روسفیدم، با نشانه ای برایم معلوم کن. آن ایام عده ای در حال بنایی داخل حرم بودند. همین طور که در حرم راه می رفتم، یک استانبولی گچ چپ شد و برگشت روی سر و لباسم؛ و اینگونه «روسفید» شدم!(4) *** پنجم جوان بود و آرزو داشت عرض ارادتی کند به ساحت قدسی امام حسین(ع). اتفاقاً بارها و بارها به مسأله آخرین لحظات شهادت سیدالشهدا(ع) و یاران با وفای ایشان فکر می کرد؛ به آن لحظات خلوت عاشقانه ایشان با خدا و پس از آن به لحظات جانسوز اسارت آلالله. در نهایت در شب عاشورا این ابیات به عنایت حسین بن علی(ع) بر زبانش جاری شد و در حالی که بسیار منقلب شده بود، بند بند ابیات را در کنار هم نشاند و شد این شعر مشهور و شایع: "امشب شهادتنامه عشاق امضا میشود..."(5) *** ششم جوان که بود شعری سروده بود برای حضرت بابالحوائج. در حرم قمر بنیهاشم که قدم میزد، با حالتی منقلب و ملتهب از آن حضرت خواست فضایی آماده شود برای خواندن آن شعر. در همان حال و هوا بود که دستی خورد به شانهاش. یکی از خادمان حرم بود که گاه به تهران میآمد. حسان را شناخته بود و با لهجهای عربی از او خواسته بود، حالا که اینجایید، شعری بخوانید برای زائران. چهارپایهای آوردند. حسان بر آن ایستاد و دستش را گره زد به ضریح و شعرش را با صدایی گیرا خواند. غوغای حرم و غلغله زائران بهیکباره فرونشسته بود و جایش را داده بود به عطر شعر عترت.(6) *** هفتم وسیله آشنایی حسان با علامه امینی، شعری بود که از زبان قمر منیر بنیهاشم در شب عاشورا خطاب به سالار شهیدان سروده شده بود. شعر را یکی از مداحان در حضور علامه میخوانَد. علامه نام شاعر را جویا میشود و حاجکریم دستمالچی هم واسطه اتصال میشوند و ملاقات شکل میگیرد؛ ملاقات و دیداری لبریز از تشویق و بذل عنایت.(7) یکی از نزدیکترین دوستان حسان نیز در این باب چنین میگوید: آیتالله امینی به ایشان علاقه بسیاری داشتند و پس از شنیدن شعری پیغام داده بودند که آقای «حسان» بیاید من ببینمش و مدتی بعد که هنوز دیدار حاصل نشده بود، علامه گفته بوند اگر حسان نمیآید، من به دیدن او میروم. البته در انجام امر، حسان به دیدار مرحوم علامه امینی رفت و این شد طلایه و طلیعه سالهای سال ارتباط عمیق؛ اما آن جمله تأملبرانگیز، خود نشانگر ارج و ارزش حسان است در نگاه آن عالم بزرگ شیعه.(8) *** هشتم شعری سروده بود با عنوان" الغدیر کتابی کمنظیر"؛ چهارپارهای با این مقطع: «ز سبک "الغدیر"ش هست پیدا که علمش را علی اعطا نموده و یا بیپردهتر گویم حسانا! علی املا و او انشا نموده» شعر را که برای علامه خواند، ایشان فرمودند: اگر فکر و استعدادت را میگذاشتی و شعری در مدح امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) میسرودی، اجر معنوی بیشتری داشتی. پاسخ این شاعر آلالله اما جالب بود: «من شما را از امام زمان جدا نمیدانم...». واقعاً علامه را از عترت جدا نمیدانست و حتی ملاقات با ایشان را از صلههایی میشمرد که از ناحیه اهلبیت(ع) رسیده است.(9) حسان چند شعر دیگر در باب منزلت ایشان و کتاب ماندگارش و حتی برای کتابخانهاش دارند که فرازهایی از این اظهار ادب، مزار آن دردانه مولیالموالی را زیور بسته است(10) تا نشانه آشکار این پیوند زرین باشد تا نفخ صور. *** نهم میگفت: "زمانی علامه امینی را به هیئتی دعوت کرده بودند و من هم در معیت ایشان بودم. از آنجا که دوستان میدانستند حضرت علامه نسبت به من لطف دارند، خواستند تا درباره مقام حضرت علیاکبر(ع) از وی سؤالاتی بپرسم، من هم چون تازه با ایشان آشنا شده بودم و شناخت کاملی نسبت به حالات ایشان نداشتم، ناشیانه این سئوال را در حین عبور از خیابان پرسیدم و چنان انقلابی در ایشان رخ داد که همانجا در وسط خیابان نشستند و عبور و مرور وسایل نقلیه برای مدتی با اختلال مواجه شد. این عالم ربانی نسبت به چهارده معصوم حال عجیبی داشتند و من هیچ عالمی را در عشق به معصومین(علیهم السلام) مانند ایشان سراغ ندارم و به معنی واقعی کلمه، مجسمه عشق و علاقهمندی به قرآن و عترت بودند."(11) *** دهم مرحوم حاجکریم دستمالچی -که حلقه اتصال آن دو بود- با مطایبه و شوخی به علامه میفرمودند: درباره حضرت زهرا(س) هم بنویسید؛ همهاش که نمیشود الغدیر نوشت؛ ایشان هم میفرمودند: انشالله الغدیر را که تمام کنم، راجع به حضرت زهرا(س) هم مینویسم. آقای دستمالچی به شوخی میگفت: من صبر ندارم تا الغدیر تمام شود؛ شما هر وقت تشریف میآورید تهران، مباحثی پیرامون حضرت زهرا(س) بگویید تا استفاده کنیم. بالاخره این پیجوییها جواب داد و جلساتی در تهران و با محوریت حضرت صدیقه طاهره(سلام الله علیها) شکل گرفت که ضبط و بدل به کتاب شد. خاطره استاد حسان در باب تبدیل گفتار به نوشتار، شنیدنی و خواندنی است: "قبل از شبی که آقای دستمالچی نوارها را برای پیاده کردن به من بدهد، در عالم رؤیا خواب دیدم که علامه از نجف تشریففرما شدهاند و ازدحام جمعیت است. در همان عالم خواب، علامه شخصی را به سراغ من فرستادند تا در محضر ایشان اشعاری در مدح اهلبیت بخوانم و در همانجا این مأموریت را به من دادند که این نوارها را تبدیل به متن کنم. ایشان فرمودند، من کسی را میخواهم که هم امین و هم عاشق چهارده معصوم(علیهم السلام) باشد و از طرفی ذوق ادبی نیز داشته باشد و شما این خصائص را دارید و عمری هم در روش و مسیر اهلبیت کوشش کردهاید و از طرف من مأمورید که این کار را بهسرانجام برسانید. من از این مأموریت بسیار خوشحال شدم و صبحگاهان بود که آقای دستمالچی با من تماس گرفتند و گفتند: بهترین راه نشر کلمات علامه امینی راجع به حضرت زهرا(س) تبدیل آن به متن است و شما باید این کار را انجام دهید. با این اتفاق، رؤیای من تعبیر شد و به کمک امیرالمومنین (علیهالسلام) این مطالب به صورت کتاب «فاطمه زهرا، امُّ ابیها» توسط انتشارات مؤسسه امیرکبیر منتشر شد." سروده زیبایی هم -که برآمده است از کلمات علامه- بر تارک کتاب آمده: منم که عصمت اللَّه و به ساق عرش زیورم حبیبه خدا منم، حباب نور داورم... (12) *** یازدهم یکی از ذاکران جوان اهل بیت که دستی هم در شعر داشت، به ایشان گفته بود كه شما بزرگان زيادي را ديدهايد. نكتهاي از آن همه آموزه مهمانمان کنید. پاسخ استاد حسان چنین بود که: دفتر شعرم را بردم محضر علامه اميني. خواستم ببينند اشعار براي چاپ مشكل اعتقادي نداشته باشه. علامه تورقي كردند و به من گفتند: "اينها همه در باب تولاست. پس تبرای آن كو؟" دفتر را بردم و چندي بعد با اشعاري در باب بيزاريجستن از دشمنان آلالله خدمت علامه رسيدم. بعد از خواندن اشعار لبخندي زدند و فرمودند: دفتر يك شاعر شيعي بايد همين گونه باشد.(13) *** دوازدهم جلسه ای داشت با علامه امینی که شعری برای هر هفته می ساخت و می برد. یک روز بیدار شد و دید برای این هفته شعر نگفته. با خودش گفت، برای این هفته یک شعر قدیمی میبرم. وقتی شعر را خواند، علامه امینی به شوخی و با آن لهجه ترکی به ایشان گفتند: حِسان! جانت دربیاید! این که قدیمی بود!(14) البته این ماجرا اینگونه هم نقل شده: علامه امینی خیلی تأكید داشتند كه حسان در هر ملاقات، حتماً شعر تازهای داشته باشد. یك بار شعر تازه نداشت و از شعرهای قبلیشان خواند كه البته برای حاضران جالب بود. بعد از اینكه مجلس تمام شده بود، علامه امینی آهسته به ایشان گفته بودند: شعرتان خیلی عالی بود؛ اما از این به بعد دیگر بیات به خورد ما نَده!(15) *** سیزدهم رفته بود پیش علامه امینی. صندوقی را گشوده بودند پیش روی جناب چایچیان و نشان داده بودند. قریب پانزدههزار نامه بود؛ همه از سوی کسانی که مستبصر شده بودند به برکت "الغدیر".(16) حال که نام نامه به میانه آمد، جالب است بدانید که گاهی علامه از نجف برایشان نامه میفرستادند و ایشان را با عنوان شاعر اهلبیت(ع) خطاب میکردند؛ عنوانی که "حسان" آن را با هیچ عنوان دیگری عوض نمیکرد.(17) *** چهاردهم میگفت: "شعری برای حضرت امیر(ع) گفته بودم؛ در جیبم گذاشته و فراموش کرده بودم. شب بعد به محضر علامه رسیدم. فردی که تازه شیعه شده بود، در جلسه شروع کرد به شعرخوانی به زبان عربی. من هم تا وارد جلسه مذهبی شدم، علامه امینی فرمودند: شعری را که برای حضرت امیر سرودهای بخوان. من که فراموش کرده بودم، گفتم: کدام شعر؟ جناب علامه فرمودند: همان شعری که در جیبت داری و دیشب سرودهای."(18) این خاطره شگفت، ذهن و دل انسان را میبرد به آن ماجرای مشهور "علی ای همای رحمت..." و رؤیای صادقه آیتالله مرعشی نجفی؛ و چه نیکو که یادی شود از دیگر شاعر دلباخته آن "آیت خدا": زندهیاد شهریار اواخر عمر گوشهگیر شده بود. یك بار كه حسان به زادگاهش، تبریز رفته بود، تصمیم میگیرد به منزل شهریار برود. میرود و در خانه را میزند. شهریار از لای در نگاه میكند. حسان چون میدانست او در را باز نمیكند، پایش را لای در میگذارد و میگوید: من حسان هستم. شهریار در را كامل باز میكند و ایشان را در آغوش میكشد و ساعتها با هم به صحبت مینشینند. بعد هم شهریار دو بیت مینویسد و به حسان هدیه میكند.(19) *** پانزدهم «عبدالعلی نگارنده» از فحول شاعران معاصر و از بستگان دور «حسان»، به ایشان پیغام داده بود كه بعد از من، مجلس مرا تو باید بگردانی. وقتی این مطلب به گوش «حسان» میرسد، تعجّب كرده و عنوان میدارد كه من در تهران هستم و ایشان و انجمن ادبیاش در خراسان. چطور این قضیّه امكانپذیر است؟ زمان میگذرد تا این كه «نگارنده» بدرود حیات میگوید. مجلس ترحیم او برگزار میشود و «حسان»، در حالی وارد محفل میشود كه سخنرانیِ واعظ جلسه رو به پایان است و كیسهای هم از اشعار «نگارنده» در مقابل دارد. دست در كیسه میبرد و مشغول زیر و رو كردن اوراق است تا بلكه فیالمجلس شعری مناسب جلسه از آن شاعر درگذشته بیابد و بخواند. تا چشمش به «حسان» میافتد، اظهار میدارد كه خبره كار آمد و كار را به «حسان» واگذار میكند. عجیب آن كه از بین تمام اشعار، ورقه مشهورترین، بلكه سوزناكترین اثر او از كیسه بیرون میآید و شراره ذكر مصیبت حضرت حسین (علیه السّلام) آتشِ جان و دل مستمعین میشود و آن شعر نبود مگر: به خولی بگفت آن زن پارسا" كه را باز از پا درآوردهای؟" در هنگام خواندن شعر، وقتی مجلس را شوری درگرفت، «حسان» تازه منظور «نگارنده» را درمییابد و شگفتا كه به خواستهی او، در مجلس ختمش، چنین جامه عمل پوشیده میشود.(20) *** شانزدهم با آرامش "بسمالله" گفت و خاطرنشان شد شعری كوتاه انتخاب كرده و از این كوتاهتر دیگر شعر نیست. "آقا" خندیدند و با زیركی منظور حسان را فهمیده و فرمودند: بله؛ چهلپنجاه بیت كه چیزی نیست. جمعیت هم خندیدند و حسان هم. او البته از تكوتا نیفتاده و از تجربه شاگردیاش پیش علامه امینی یاد کرد و به نقل از ایشان گفت: اگر شاعری ادعا میكند شاعر آیینی است، باید برای تولد حضرت علی(ع) در خانه خدا مستقلاً شعری داشته باشد.(21) *** هفدهم در جلسهای شاعر جوانی شعر بسیار کوتاهی در حد یکی دو بیت برای مرحوم چایچیان خواند. شعر از نظر ادبی خیلی قوی نبود؛ اما مرحوم چایچیان از جوان خواست تا شعر را در کاغذی نوشته و به او بدهد. جوان شاعر علت را جویا شد و استاد در پاسخ گفت که قصد دارد این شعر را برای خانوادهاش بخواند. این حرف استاد در شاعر جوان تأثیر بسیاری گذاشت و او را نسبت به ادامه کار مصممتر کرد. از این دست ویژگیها در روحیه زندهیاد چایچیان بسیار دیده میشد.(22) *** هجدهم مدیر وقت شبکه سه وسط سفرش از مکه تماس گرفته بود و گفته بود که دعوتش کنیم برای شعرخوانی ویژهبرنامهای مذهبی. مجری گفته بود: "امکان نداره استاد حسان بیاد؛ حتی اگه من باهاشون تماس بگیرم. اولاً که استاد حسان به شدت بیمار است و ماههاست که دعوت جایی رو قبول نکرده. ثانیاً اگه به فرض محال بیاد، موافق نیست زیر صدای «شعرخونی مذهبیش» از موسیقیهای متناسب با سلیقه تو پخش بشه." تهیهکننده هم از سر استیصال پرسید: ـ پس من چیکار کنم؟!…جواب مدیر شبکه رو چی بدم؟ مجری هم برای این که تهیهکننده مطمئن بشود، شماره استاد را به خودش داد. در کمال ناباوری استاد پذیرفت و برنامه هم زنده و مستقیم رفت روی آنتن. بعدها معلوم شد که استاد، یک شب پیش از تماس مدیر شبکه از مکه، شعر تازهای سروده و همان لحظه با دل شکسته رو به پیامبر رحمت گفته بود: "آقاجان! من دیگه پیر شدهم؛ اما شاعر، دوست داره شعرش به مخاطبش برسه. من هم خیلی وقته دعوت جایی رو قبول نکردهم. جلسهای، جایی پیش بیاد که این مسمط تازهم رو بخونم." همان وقت، خدا به دل آقای پورمحمدی انداخته بود و بقیه ماجرا...(23) *** نوزدهم مصرعی به او تفضل شد در عالم رؤیا. از خواب برخاست و خواست شعر را کامل کند؛ شعری برای کریم اهل بیت(علیه السلام). آنطور که به دلش بود، پیش نمیرفت. به حضرتشان متوسل شد تا کوشش شاعر را بدل کنند به جوشش. این توسل همان و جاریشدن شعر، همان. از این قبیل دستگیریها در مسیر شاعری ایشان کم نبود و خودش بارها میگفت: کرامت اهل بیت مانند امواج رادیو گسترده است؛ باید پیچ خود را تنظیم کنیم. (24) *** بیستم "آمدم ای شاه! پناهم بده..." اندکند اشعاری که از شاعرشان بیشتر شهرت یابند و قطعاً شعر بالا یکی از همانهاست. وجه سرایش این غزل رضوی از زبان "حسان" و نقل متن کامل سروده، حسن ختام خاطرات آن مادح آستان ختم رسل و خاندان پاک اوست: "مادرم در آخرین لحظاتی که خدمتشان رسیدم، همیشه آن حال و هوای ارادت به چهارده معصوم را داشت و در همان حال که سکته کرده بود، دکتر را خبر کردیم. دکتر مشغول گرفتن نوار شد و وقتی خواست برود، متأسفانه مادرم سکته دیگری کرد. من به دکتر آن را اعلام کردم. دکتر خطاب به من گفت: «فردی که اینگونه سکته کند، کمتر زنده خواهد ماند!» به هر حال دکتر راهی شد و من خدمت مادر برگشتم و به ایشان عرض کردم، شما آرزویتان چیست؟ ایشان گفت آرزوی من این است که یک بار دیگر حضرت رضا (ع) را زیارت کنم. و این نکته را هم بگویم که راه رفتن ایشان خیلی سخت بود و حال خوبی نداشت و من دو بازوی مادر را میگرفتم تا بتواند یواشیواش حرکت کند. با هواپیما به سمت مشهد رفتیم. نمیدانم در ایام تولد حضرت رضا(ع) بود یا شهادتایشان. حرم خیلی شلوغ بود. واردشدن به حرم هم یقیناً مشکل و حتی برای مادرم غیرممکن بود. گفتم: "مادرجان! از همین جا سلام بدهی، زیارت است." گفت: «ما قدیمیها تا ضریح را نبوسیم، به دلمان نمیچسبد.» گفتم: "دلچسبیاش به این است که حضرت جواب بدهد." هرچه کردم، دیدم مادر قبول نمیکند. خلاصه بازوی مادر را گرفته بودم و همینطور به سمت ضریح حرکت میکردیم. در همین حال دیدم که حال شعر برایم فراهم شد. من تمام توجهم را به شعر و الهامی که عنایت شده بود، دادم. دیدم زبان حال مادرم است؛ نه زبان حال من! و شعر تا «تخلص» رسید. وقتی شعر به «تخلص» رسید، دیدم مادرم با آن ازدحام که آدم سالم نمیتوانست برود، خودش را به ضریح رسانده بود و داشت ضریح را میبوسید و من هم ضریح را بوسیدم و این شعر در حقیقت زبان حال مادرم در آخرین لحظات عمرش است: آمدم ای شاه پناهم بده خط امانی ز گناهم بده ای حرمت ملجأ درماندگان دور مران از در و راهم بده ای گل بیخار گلستان عشق قرب مکانی چو گیاهم بده لایق وصل تو که من نیستم اذن به یک لحظه نگاهم بده ای که حریمت مَثَل کهرباست شوق و سبکخیزی کاهم بده تا که ز عشق تو گدازم چو شمع گرمی جانسوز به آهم بده لشکر شیطان به کمین منند بیکسم ای شاه پناهم بده از صف مژگان نگهی کن به من با نظری یار و سپاهم بده در شب اول که به قبرم نهند نور بدان شام سیاهم بده ای که عطابخش همه عالمی جملۀ حاجات مرا هم بده آن چه صلاح است برای «حسان» از تو اگر هم که نخواهم بده"(25)
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز