شهرستان ادب: پروندۀ «برای سپهبد سلیمانی»» را با یادداشتی ازمحمدرضا بایرامی که بعد از خبر شهادت ایشان نوشته شده است، بهروز میکنیم.
گفت: باید راه ما را ادامه بدهید. من تا پای دژ بیشتر با شما نیستم. آنجا میافتم و شهید میشوم.
همه با تعجب نگاهش کردند….
گفت: عملیات سختی خواهد بود. من زیر دژ خواهم افتاد. شما بر جنازهام پا خواهید گذاشت و دژ را فتح خواهید کرد….
گفت: حسین، برادرم، چه بخواهد و چه نخواهد، شهید خواهد شد…
گفت: نجمیان، سید کاظم و برادرش، مهدی امراللهی و غلام نهویی هم شهید میشوند….
گفت: جواد کامرانی و عباس علیزاده زخمی میشوند….
گفت: رضا قربانی، محمود حسن زاده، دو دوست با وفا، با هم شهید میشوند….
گفت: ثمره نه شهید میشود و نه مجروح!....
سه دهه پیش بود. داستان زندگی حاج علی محمدی پور را مینوشتم. (که اکنون در «سهگانهای برای یگانه» ی نیستان باز نشر شده) شهیدی از روستای دقوق آبادِ نوقِ رفسنجان. از بچههای تیپ و بعد هم لشکر ۴۱ ثارالله. حاج علی آدم عجیبی بود. نه تنها چگونگی شهید شدن خود که عاقبت برخی از دوستان دیگرش را هم پیش بینی کرده بود. ریز به ریز. و همان هم روی داده بود.
آنوقتها، رئالسیم جادویی در اوج خود بود. هنوز یک دهه از نوبل گرفتن مارکز نمیگذشت. من هم صد سال تنهایی را خوانده بودم. بدم نمیآمد برخی کارهایم رگههایی از این سبک را داشته باشد. برای همین هم وقتی مثلاً داستان زندگی مصعب بن عمیر یعنی همان اشرافزاده قهرمانِ مکّی را مینوشتم (با عنوان «به کشتی نشسته»)، تاکید میکردم روی صحنهای که در منابع کمی نقل شده بود اما برای من جذاب بود آن وقتی که میخواهند بر جنازهاش نماز بخوانند و لکه ابری میآید و سایه میاندازد روی جمع و مراسم. مصعب مردی بود که در «اُحد» گولِ مال دنیا را نخورده و به جمعآوری غنایم مشغول نشده و مسؤولانه سعی کرده بود تنگه را نگهدارد. ابن قمیئه نامی اما حمله کرده و دست راست پرچمدار را قطع کرده بود. مصعب پرچم را با دست چپ و بعد هم با سینه نگه داشته بود تا زمان شهادت و با آخرین توان خود. مردی چنان رشید و برومند که وقتی سعی میکردند با عبا، روی و موی او را بپوشانند، پاهایش بیرون میماند و وقتی بر آن میشدند پا را کفن کنند، سر! گویی سرداری بود از داستان دیگر مارکز، یعنی «زیباترین غریق جهان»؛ مردی با غرور به استقبال مرگ رفته، در حالی که چنان رشید و بزرگ و عظیم است که نه روی تختی جای میگیرد و نه توی اتاقی. مردی که زنان دهکده، تمام گلهای پیرامون را جمع کرده و روی جنازهی او میریزند تا باشکوهترین سوگواری جهان را برایش بگیرند و چون حتی نامش را هم نمیدانند، برایش اسم گذاشته و از آنِ خودش میکنند مردی را که " گناه او نیست که آنقدر زیباست"!
باری، بر اساس اسناد و مدارک و گفتهها و خاطرهها، زندگی شهید را مرور میکردم تا داستانم را بنویسم. رسیدم به کربلای ۵. گفته شده بود که حاج علی ۷۰ تانک عراقی را در طول عملیات شکار کرده! من تجربهی سربازی را داشتم و هرچند به سوی تانکی تیراندازی نکرده بودم اما به عنوان اسلحهدار، آنقدری آر. پی. جی زده بودم که بدانم شلیک پی در پی، چگونه بعد از مدتی، نه تنها گوش که مغز را هم تا حدودی از کار میاندازد. علاوه بر آن، به نظرم میآمد باید به ۷۰۰ تانک شلیک کنی تا بتوانی ۷۰ تای آنها را منهدم کنی. به هرحال، گاه گلوله به هدف نمیرسید و یا به شنی میخورد و کمانه میکرد و… و. کل ده لشکر زرهی آن موقع عراق هم نمیتوانست این همه تانک وارد شلمچه کرده باشد. مطلب را کنار گذاشتم. ولی با کمال تعجب دیدم در خاطرات دیگر هم به همین موضوع اشاره شده! عجب شانسی! آیا میتوانست واقعیت باشد؟ بعید بود! به هیچ وجه طبیعی به نظر نمیرسید. در نهایت اما، از آن استفاده کردم. تاکید راویها، گویی تکلیف را از من ساقط کرده بود. استفاده کردم، هرچند ناراضی! متولی چاپ و نشر کتاب، کنگره کرمان بود. داستان رفت آنجا، اما گیر کرد، معطل شد! دور از انتظار! دلیلش را از آقا مرتضی که به نوعی دبیر مجموعه بود پرسیدم. گفت کار کمی به مشکل خورده!
پرسیدم چه نوع مشکلی!؟
گفت از لحاظ داستانی اشکالهایی گرفتهاند.
پرسیدم کی گرفته؟
گفت سردار سلیمانی!
باور نکردم. احتمالاً دوستان کنکره از منظر تفویض و برای محکمکاری و از رو بردن من، اسم ایشان را به میان آورده و به آقا مرتضی هم گفته بودند. مردی که یک سر داشت و هزار سودا، کی میرسید که داستان مرا بخواند؟
آن موقعها گمانم سردار هنوز فرماندهی نیروی قدس نشده بود، اما بسیار محبوب و مقبول بود به خصوص در کرمان؛ طوری که به قول آقا مرتضی، استان روی کاکلش میچرخید. اما به هرحال، نظامیان، در مورد ادبیات و نوع نوشتن من نه تنها «نظر» که «نقد» داشتند!
این قابل قبول نبود. حتی از سوی خود سردار!
جوان بودم و سرکش. برای همین هم سریع گارد گرفتم: همانطور که اگه حرف جنگ باشه، ما پشت سر ایناییم و چون و چرا نمیکنیم؛ اینا هم باید بدونن داستان و داستاننویس حریم و حرمت داره و رعایت کنن و احترام بذارن به تخصص ما. اگه فرمانده اون عرصه اونا هستن، فرمانده این عرصه ماییم! به کارشون احترام میذاریم و اونا هم باید به کار ما احترام بذارن و خرده فرمایش نکنن!
گمانم چنان تند رفته بودم که آقا مرتضی دیگر از منتقل کردن جزئیات اشکالها منصرف شد و یا آن را به وقتی دیگر گذاشت. اما مدتی بعد نامهای رسید. این بار به راستی، از خود سردار. پیامی بود بسیار صمیمی و با این مضمون:
من این شهیدی را که در بارهاش نوشتهای، از سالیان سال پیش میشناسم. با هم بزرگ شدهایم، با هم به جنگ رفتهایم، با هم در منطقه بودهایم، با هم در عملیات شرکت کردهیم...
من شب تا صبح نشستم و کتاب تو را خواندم و گریه کردم و گریه کردم. من دست شما را میبوسم، اما شهدای ما خودشان به اندازهی کافی بزرگ هستند. لازم نیست در موردشان اغراق کنیم...
به یکباره شرمنده شدم. به دلایل مختلف. یکی اینکه برخلاف تصورم، سردار نه تنها کارم را به دقت خوانده بود که مرا با الفاظ بسیار متواضعانه هم مورد خطاب قرار داده بود. در همان موقع هم او به عنوان یکی از قهرمانان جنگ، بسیار نامی بود و من به عنوان نویسنده، گمنام گمنام. نه برخی از آثارم به زبانهای دیگر ترجمه شده بود و نه جایزهی مهمی گرفته بودم. هیچ هیچ!
دیگر اینکه به اشکالی اشاره کرده بود بسیار به جا و اساسی! و همهی اینها با زبانی درست و غیر برخورنده، به نویسنده منتقل میشد. لحن نامه، به شدت مرا به فکر فرو برد. کمکم به چیز مهمی پی میبردم. پیش از آن، همواره برایم سوال بود که راز قدرت و موفقیت مردانی مثل قاسم سلیمانی در چیست؟ او نه به دانشگاه جنگ رفته بود و نه مطالعات عمیقی کرده بود در این زمینه؛ با این حال، توان سازماندهی بسیار بالایی داشت و حرفش را همه میخواندند. آن هم با جان و دل! اما چرا؟
اگر به عنوان متولی زندگی داستانی شهید محمدیپور، به من دستور داده بود که باید فلان اصلاحات را انجام بدهی، بعید نبود که جواب تندی بدهم. اما ایشان حتی خواهش هم نکرده بود. بلکه گوشهای از دلش را در نگاه به موضوع، به روی من گشوده بود.
به زودی و با نقل قولهایی دیگر دریافتم راز موفقیت سردار در برخورد ساده، صمیمی و بیتصنع اوست. دیگر شک نداشتم در این مورد. او با رفتارش که گمانم روانشناسی بسیار عمیقی در بطن آن نهفته بود همه را به نوعی نمکگیر عاطفی میکرد. باب دوستی را باز میکرد و نه رابطهی کاری را.
دست از لجبازی و یکدندگی برداشته بودم. به دوستان گفتم «اصل خبر» را به من برگردانند.
پرسیدند برای چه؟
گفتم اصلاح میکنم، حتی اگر موافق هم نباشم.
دور موارد مشکلدار، خط کشیده بودند. به سرعت همه را درست کردم و بازگرداندم. کار به زودی چاپ شد. از همه بیشتر، صحنهی پایانیاش را دوست داشتم:
نفرات گردان به سختی از شیب دژ بالا میرفتند و گاهی لیز میخوردند و برمیگشتند سر جای اولشان. یکی داشت نزدیک میشد. مهدی کلاه غواصیاش را کشید روی صورت علی تا او شناخته نشود.
«این کیه افتاده؟»
مهدی و محمدی نسب نمیدانستند در جواب سیدکاظم چه بگویند. سیدکاظم کنار جنازه نشست. به سختی گفت:
«این حاجی نیست!؟»
دیگر نمیشد موضوع را پنهان کرد. مهدی گفت: «خودش است.»
سیدکاظم خیره شد به علی. گفت: «پس، از من جلو زد!»
و برگشت طرف مهدی و محمدی نسب.
«شما بروید جلو! من کمی همپای حاجی میمانم. تنهایمان بگذارید!»
هر دو راه افتادند. زمین زیر پایشان میلرزید. صدای انفجار گلولههای مختلف، لحظهای قطع نمیشد. منورها «کوکو» میکردند. انگار کسی را صدا میزدند؛ گلولههای توپ غرشکنان هوا را میشکافتند و از بالای سرشان میگذشتند؛ خمپارهها سوت میکشیدند؛ تیربارها چهچه میزدند؛ اما هیچکدام نمیتوانستند صدای ضعیفی را که لحظاتی پیش شنیده بودند، بپوشانند.
«یا مهدی! یا مهدی!»
انگار همه چیز داد میزد یا مهدی، انگار همه جا داد میزد یا مهدی انگار هر صدا، تنها انعکاسی بود از صدای علی.
«یا مهدی!»
مهدی بیاختیار داد زده بود. نه، نمیتوانست پیش از یک خداحافظی جانانه، از علی دور بشود. باید راه را ادامه میداد. باید میرفت به سوی کانال پرورش ماهی؛ خط سومی که علی آن همه روی تسخیر آن تأکید داشت. اینها را میدانست. خوب هم میدانست. اما چگونه میتوانست به این راحتیها از یار چندین سالهاش دور بشود؟ تصمیم گرفت، پیش از ادامهی راه، یکبار دیگر علی را ببیند. برگشت طرف دژ. از مقابل نفرات مختلفی گذشت و خودش را رساند بالای دژ. چشم دوخت به آن سو و از صحنهای که میدید، برجا خشک شد: جنازهای زیر پا افتاده بود. آنهایی که از آب بیرون میآمدند، برای اینکه لیز نخورند، پا میگذاشتند روی جنازه و خود را میکشیدند بالای دژ. این همان صحنهای بود که علی همیشه حرفش را زده بود.
«یاشار کمال» نویسنده توانای ترکیه، رمانی دارد به نام «اربابهای آقچاساز». در این رمان او از چیزهایی سخن میگوید که زمانی بودهاند و بعد از بین رفتهاند. نویسنده در پایان هر فصل، با جملات حسرتبار و تکرار شوندهای همچون ترکیببند و یا موتیو، تاسفش را از این فقدان ابراز میدارد: آن مردان نیک بر آن اسبها نشستند و رفتند و رفتند و رفتند!
باری، همواره مردان خوب میروند و مردان باقیمانده را گاه برق جذاب غنایم میفریبد.
غنیمت شیرین است و یا مفت! ناگهان به دست میآید و میتواند وضع و حال آدم را از این رو به آن رو بکند. از برند حضور در احد هم میتوان استفاده کرد و خیلی چیزها به دست آورد و گاه حتی اسیر شهوت بیپایان مال و قدرت و مکنت شد و به هیچ کس و هیچ چیز فکری نکرد. بیشک دل ما از این افراد خونین است. وضع و حال فعلی و ناامیدی و بیآیندگی خود را حاصل عملکرد بخشی از این افراد میدانیم. فساد اداری، سیاسی، فرهنگی، برکشیدن هم باندیها و اقوام و فرو کوبیدن و راندن شایستهگان و …اما علمدار دست بریده را نباید از یاد برد و نباید قربانی اختلاف و دلچرکینی از برخی دیگر کرد، به خصوص در وقتی که پای اصل و منافع ملی به میان میآید، آن هم در مقابل شقیترین و نفرتانگیزترین آدمهای روی زمین؛ سرخروی («قاناوزلی» یا شرور به تعبیر «مردگان باغ سبز») زشت خوی دروغگویی که حتی به «کودکان پروانهای» هم رحم نمیکند و از رسیدن دارو به بیماران بد حال هم جلوگیری میکند همانند آنهایی که راه آب را بستند!
نظام بیشک بیتدبیریها و اشکالهای متعدد دارد که بخشی از حال و روز فعلی ما نتیجهی آن است. اما یادمان باشد، همانگونه که بر بخشهای دارای اشکال میآشوبیم، باید از بخشهای درست هم دفاع کنیم تا مبادا از بغض معاویه، حب علی را هم فراموش کنیم و نگاه به منافع ملی را.
اکنون زیباترین شهید ما و بلکه جهان، همچون مصعب ابن عمیر، با دست و پایی قطع شده به خون خود غلتیده. ترور شده و عجبا که تروریست هم خوانده میشود با وقاحت تمام! همه سوگواریم برای قهرمانی ملی و فراملی و تکرار ناپذیر، مردی اسطورهای که بدون آلودگی و ابتلاء، همچون برخی دیگر، به دنبال جمعآوری غنایم نرفت و تنگهی احد را رها نکرد و مردانه و حماسی و اساسی، بر سر پیمان و مرزداری ماند. نگهبانی چنان زلال و بزرگوار و عاطفی و دوست داشتنی که سه دهه پیش برای نویسندهی گمنامی نوشت من دست تو را که درباره شهیدی قلم زده، میبوسم و کاش حالا میدانست آن نویسنده خیلی دوست دارد بر دست و پای این «آخرین نسل برتر» بوسه بزند، اگر که بشود، اگر که بتوان! افسوس!