شهرستان ادب: ستون شعر سایت شهرستان ادب را با سه شعر از «راینر ماریا ریلکه» به مناسبت زادروزش با ترجمۀ سرکار خانم «سونیا محسنی» بهروز میکنیم:
تو، ای تاریکی
تو، ای تاریکی که من از آن متولد شدهام
من تو را بیش از همه آتشهایی که جهان را به حصار میکشند دوست دارم،
زیرا که آتش
برای همه دایرهای از نور خلق میکند
و سپس هیچکس برون از دایره بر تو واقف نخواهد شد.
ولی تاریکی همه چیز را در آغوش میگیرد.
شکلها و سایهها را، موجودات را و مرا.
مردم و ملتها را.
چقدر ساده و آسان آنها را گرد هم میآورد.
تاریکی سبب میشود حضور یک قدرت برتر را در کنار خویش تصور کنم.
من به تاریکی ایمان دارم.
You, darkness
You darkness, that I come from,
I love you more than all the fires
that fence in the world,
for the fire makes
a circle of light for everyone,
and then no one outside learns of you.
But the darkness pulls in everything:
shapes and fires, animals and myself,
how easily it gathers them! -
powers and people -
and it is possible a great energy
is moving near me.
I have faith in nights.
مرگ
در برابر ما مرگ ایستاده است.
و سرنوشت ما در دستان خاموش اوست.
زمانی که ما با سروری غرور آفرین، شراب سرخ زندگی را بالا میگیریم
تا از آن جام پرتلالو عرفانی بنوشیم
مرگ درحالی که از تمام جستوخیزهایمان به وجد آمده
تعظیم میکند و اشک میریزد.
Death
Before us great Death stands
Our fate held close within his quiet hands.
When with proud joy we lift Life's red wine
To drink deep of the mystic shining cup
And ecstasy through all our being leaps—
Death bows his head and weeps.
مویه
همهچیز مهجور است
و مدتهاست که از میان رفته.
ستارهای که حالا نورش را درمیابم
هزارانسال است که مرده.
فکر میکنم در ماشینی که صدای عبورش را شنیدم،
کسی گریسته بود و چیزی دهشتناک گفته شد.
در خانهای آن طرف خیابان عقربههای ساعت از حرکت باز ایستادهاند.
کی آغاز شد؟
میخواهم از قلب خویش بیرون آیم
و زیر آسمان سترگ قدم بزنم.
میخواهم دعا کنم.
از میان تمام آن همه ستاره که مدتهاست مردهاند،
یقیناً یکی هنوز زنده است.
فکر میکنم میدانم کدام است.
کدام است که با پایان پرتویش در آسمان،
یک شهر سفید را میماند...
Lament
Everything is far
and long gone by.
I think that the star
glittering above me
has been dead for a million years.
I think there were tears
in the car I heard pass
and something terrible was said. A clock has stopped striking in the house across the road…
When did it start?…
I would like to step out of my heart and go walking beneath the enormous sky. I would like to pray.
And surely of all the stars that perished long ago,
one still exists.
I think that I know
which one it is –
which one, at the end of its beam in the sky, stands like a white city…