شهرستان ادب: خودکشی زشت است. نه فقط به این خاطر که عملی گناهکارانه است. بلکه بیشتر به این خاطر که نشان زبونی انسان در برابر زندگیست. گو اینکه قرار بود مزرعه ارادۀ آدمی باشد؛ قضاوتیست نا به جا در مورد تقدیر و استعفا دادن از آینده است. آیندهای که به همگان تعلق دارد و ما در برابرش موظف هستیم. «امیل دورکیم» در کتاب «خودکشی» میگوید که خودکشی نتیجه گسست اجتماعیست. وقتی مردمان چنان از هم دور باشند که یکدیگر را نیابند، دست به انتحار میزنند. اما دورکیم ایثار (به قول ما شهادت) را نیز نوعی انتحار میداند که نتیجه همبستگی اجتماعیست. خودکشی در ژاپن تصویر متفاوتی دارد. طبق آیین شینتو و سنتهای ژاپنی کسی که شجاعانه هاراگیری یا سپّوکو میکند، به خاطر شرافتی که به خرج داده است به خدایان میپیوندد.
با این حال حتی خودکشی هم در ژاپن که مدرن شده شکل جدیدی مییابد. در این واپسین نوشتهای که از «ریونوسوکه آکوتاگاوا» به جا مانده، همین تحول از ژاپن قدیم به جدید را میبینیم، تحولی که برای ما عجیب و درسآموز است.
در ادامه این وصیتنامه را میخوانید:
هنوز هیچکس صراحتاً درباره وضعیت روانی کسی که قصد خودکشی دارد، ننوشته است. این شاید به خاطر مناعت طبع خود قربانی خودکشی بوده یا شاید هم به سبب عدم علاقه وی به وارسی شرایط روحی خود. در این نوشته که آخرین نامه من به شما است تلاش خواهم کرد شرایط روحی خود را برایتان شرح دهم. حتی اگر در شرح و توصیف انگیزههای خود با شکست مواجه شوم باز هم از اهتمام خود خشنود خواهم بود. رگنیر در یکی از داستانهای کوتاه خود مردی را به تصویر میکشد که خودکشی میکند اما خودش هم نمیداند برای چه. در بخش جنایی روزنامهها میتوان دلایل زیادی برای خودکشی یافت. از مشکلات مالی و فقر تا بیماریهای روانی. در نظر من اما اینها نمایانگر تمام آنچه فرد را به خودکشی کردن وامیدارد نیستند. اینها تنها عزیمتیاند به سوی دلیل راستین. اغلب کسانی که اقدام به خودکشی میکنند، همانطور که رگنیر نوشته است، از انگیزه خود برای این کار آگاه نیستند. خودکشی مانند تمام اقدامات ما شامل پیچیدگی انگیزههاست. آنچه مرا به خودکشی واداشته و مرا برانگیخته، حس مبهم اندوه است. حسی گنگ به آینده خویش. ممکن است نتوانید کلمات مرا و آنچه را که شرح میدهم درک کنید. دهسال تجربه به من آموخته است جملاتم برای آنان که آشنای نزدیک و همیشگی من نیستند چنان نغمهای در باد نامفهوم است. بنابراین شما را سرزنش نمیکنم... در دوسال گذشته بیوقفه به مرگ اندیشیدهام. در همین دوران بود که آثار مایلندر را خواندم. آثارش در بینش من ریشه دواند و با من عجین شد. من مطمئن هستم که مایلندر با ابتکار تمام، سفر به سوی مرگ را در غالب کلماتی انتزاعی به تصویر کشیده. من هم میخواهم دقیقاً همین مضمون را به تصویر بکشم اما به شیوهای انضمامی تر. هیچ خواستهای جز این ندارم، حتی قصد ندارم با خانوادهام همدردی کنم. کمی غیر انسانی بنظر میرسد و حال اگر مرا بسیار بیعاطفه میپندارید باید بدانید که تنها در ظاهر این چنین هستم. من موظفم همهچیز را صادقانه بنویسم. (فکر میکنم بقدر کافی برای تمعق و تامل درباره این احساس تیره و تاری که نسبت به آیندهام دارم در کتاب «زندگی یک ابله» تقلا و کوشش کردهام. در این کتاب ترجیح دادم درباره یک وضع اجتماعی که همچنان برایم آزاردهنده است چیزی ننویسم. دوران فئودالی. به این خاطر که حتی در این روزها نیز ما همچنان تا حدودی در سایه آن زندگی میکنیم. سعی کردم از مناظر، روشنایی، بازیگران و در بیشتر موارد در مورد بازیگری خودم بنویسم. به علاوه من تردید دارم و گاه با خود میاندیشم آیا من خود قادر هستم که این وضع و حال اجتماعی را به وضوح درک کنم و این در حالی است که در این شرایط زندگی میکنم.) اینکه چگونه خودکشی کنم که کمتر رنج بکشم اساسیترین دغدغه من بود. حلقآویز کردن مناسبترین راه بنظر میرسید؛ اما زمانی که خودم را در آن حالت تصور کردم، احساس انزجار بر تمام وجودم غلبه کرد. (به یاد میآورم زمانی عاشق زنی بودم، اما تمام احساساتم به او درست در آن هنگام که فهمیدم نویسنده قابلی نیست رنگ باخت.) غرق کردن خود هم چندان مناسب نیست چرا که من شناگر ماهری هستم و حتی اگر موفق شوم چنین کاری کنم این روش بارها رقتانگیزتر از حلقآویز شدن است. خودکشی از طریق انداختن خود زیر قطار حس شاعرانهای را در من برانگیخت. به سبب لرزش دستهایم، خودکشی به وسیله تپانچه و یا چاقو نیز با شکست مواجه خواهد شد. پریدن از ساختمان بیشک بسیار ناخوشایند خواهد بود. برحسب تمام این ملاحظات در آخر تصمیم گرفتم با دارو خودکشی کنم. این روش ممکن است به غایت دردناک باشد اما به عقیدۀ من به اندازه حلقآویز شدن مشمئزکننده نیست و مزیت آن در این است که امکان احیاء وجود نخواهد داشت. مسئلهای که باقی میماند این است که خریدن چنین دارویی کار چندان آسانی نیست. من اما تصمیم خودم را گرفتهام و مصمم هستم که از هرآنچه در اختیار دارم برای خریدن این دارو استفاده کنم. به همین منظور مطالعه در زمینه سمشناسی را آغاز کردم. سپس به این اندیشیدم که کجا این کار را انجام دهم. بعد از مرگ من، تکیهگاه خانوادهام ارثی خواهد بود که به آنها میرسد. یک ملک ناچیز، خانهام، حق آثارم و دوهزار ین پسانداز. تشویش و دلواپسیام از این بابت بود که میترسیدم خانهام به خاطر خودکشی من غیر قابل فروش شود. به همین علت به آن بورژواهایی که یک خانه مجلل داشتند حسادت میکردم. ممکن است به نظرتان مضحک باشد. اما زمانی که عمیقاً به آن فکر کنید قطعاً برایتان ناخوشایند خواهد بود. احساس ناخوشایند و ناگواری که گریختن از آن ممکن نیست. تمام سعی من بر این بود که طوری خودکشی کنم که کسی جز افراد خانوادهام جنازهام را نبینند. مدتی از تمام اینها دریافتم که هنوز اندکی به زندگی دلبستهام. به چیزی نیاز داشتم که مرا به سمت مرگ سوق دهد. مثل یک تخته پرش. (من به اینکه خودکشی یک گناه است، همانطور که غربیها میپندارند اعتقادی ندارم. در کتاب مقدس بودایی، بودا خودکشی یکی از شاگردانش را تصدیق میکند. کسانی که حقیقت را تحریف میکنند ممکن است بگویند این تنها در شرایطی صدق میکند که فرد ناگزیر باشد از انبوه غم و رنجی که اجتناب ناپذیر است به زندگی خود پایان دهد. در نظر من کسانی که قبل از رسیدن به چنین شرایطی به زندگی خود پایان میدهند بسیار جسور و شجاعاند.) زمانی که تمام آنچه که باید انجام شد، معمولاً یک زن میتواند نقش آن تخته پرشی که پیش از این گفتم را بازی کند. کلیست (Kliest) قبل از اینکه خودکشی کند از دوستانش درخواست کرد که وی را همراهی کنند. راسین نیز همراه با مولیر و بوالو خودش را در رود سن انداخت. متاسفانه من چنین دوستانی ندارم بنابراین تلاش کردم زنی را که با او آشنا بودم متقاعد کنم که در کنار من بمیرد. مدتی بعد او درخواست مرا رد کرد. طولی نکشید که من اعتماد به نفس خود را باز یافتم و فهمیدم که به هیچ تخته پرشی نیاز ندارم. میدانستم که انجام این کار به تنهایی سهلتر است و میخواستم درست زمانی که خودم میخواهم همهچیز را به سرانجام برسانم. بعد از چندماه که به تهیه مقدمات گذشت، تصمیم گرفتم زمانی به زندگیام پایان دهم که خانوادهام متوجه نشوند. (به خاطر کسانی که به من اهمیت میدهند نمیخواهم تمام جزئیات را بنویسم. مسلم است که هرگز قانونی علیه تشویق و همدستی در خودکشی وضع نخواهد شد. اگر چنین چیزی جرم تلقی میشد، شمار جنایتکاران به شکل چشمگیری افزایش مییافت. حتی اگر داروخانهها و اسلحهفروشیها و فروشندگان تیغ ادعا کنند که از مقصود اصلی ما اطلاعی نداشتهاند، از آنجا که کلمات ما اهداف حقیقیمان را افشا میکنند، میتوان گفت که حداقل ذرهای گمان برده بودند. جامعه و قانون و امثال اینها خود به این تشویق و همدستی در خودکشی ضرورت بخشیدهاند. در آخر، این جنایتکاران چه قلبهای مهربانی دارند.) بشر نیز نوعی حیوان است و از این رو است که ما نیز مانند حیوانات از مرگ میهراسیم. اصطلاح میل به بقا زندگی، چیزی نیست جز یک کلمه متفاوت برای غریزه حیوانی. من هم یکی از این حیوانات انسانی هستم و زمانی که به علاقه از دست رفتهام نسبت به غذا و زنها درمینگرم، میفهمم که این غریزه حیوانی به تدریج در من نسخ شده. دیشب با یک روسپی دربارۀ دستمزدش صحبت کردم. عمیقاٌ برای ما انسانها که تنها به خاطر زندگی، زندگی میکنیم غمگین شدم. اگر بتوانیم خودمان را تسلیم این خواب ابدی کنیم، بیتردید حتی اگر خوشبختی را نیابیم میتوانیم به آسودگی و فراغبالی برسیم. مردد بودم و میاندیشیدم که آیا من آنقدر جسور هستم که بتوانم به زندگی خود پایان دهم. در این هنگام بود که طبیعت برایم زیباتر از همیشه شد. شما زیبایی طبیعت را دوست دارید و این تناقضات مرا به تمسخر خواهید گرفت. اما طبیعت به چشمان کسانی که زمان زیادی برای قدردانی آن ندارند زیباتر مینماید. من بیش از دیگران دیدهام، بیش از دیگران دوست داشتهام و بیش از دیگران درک کردهام. این تنها چیزی است که حالا مرا تسکین میدهد. لطفاً اجازه ندهید این نامه تا سالها بعد از مرگ من برای عموم منتشر شود. ممکن است طوری خودکشی کنم که مرگ طبیعی به نظر برسد. با خواندن زندگی امپدوکلس، فهمیدم مبدل کردن خود به خدا چه آرزوی باستانی است. این نامه به این منظور نوشته نشده. من تنها به عنوان یک انسان پیش پا افتاده و معمولی وجود دارم. بیستسال پیش، زمانی که زیر شاخههای درختان زیرفون درباره امپدوکلس در اتنا صحبت میکردیم، من کسی بودم که خودش را خدا میپنداشت.
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز