شهرستان ادب: در سالروز درگذشت «جان استاینبک»، ستون داستان سایت شهرستان ادب را با نامهای به دوستش «جورج آلبی»، با ترجمۀ «سونیا محسنی» بهروز میکنیم:
جورج عزیز؛
نامهات امروز صبح به دستم رسید و مرا به بحث و جدل با خودم واداشت، این نشان میدهد افسردگی شدیدم رو به بهبود است. به نظرم جهان حتی ذرهای به اندازه تو خصمانه نیست. جورج تو با جهان میجنگی و اینکه دنیا چندان توجهی به تو نشان نمیدهد خشمگینت میکند. به نظر میرسد آثار هنری ارزشمند همیشه در مواجهه با سختی خلق میشوند. ظاهراً احساس تحقیر همان خاک سختی است که بهترین گلها در دل آن ریشه میدوانند. جورج خودت را فریب نده. تعریف و تمجید نه تنها هنرمند نمیآفرینند بلکه هنرمند را زایل میکنند. بهترین اثر هنگامی خلق میشود که هنرمند برای دیده شدن میجنگد نه زمانیکه مخاطبان با شور و اشتیاق در انتظار جملات او هستند.
یک قطار هوایی شهری بیشتر به یک کتاب خوب مربوط میشود تا ناشر جوان و مشتاقی که با حق نشر در سالن به انتظار ایستاده است. اگر علاقه نداری با این چیزها مقابله کنی باید از نوشتن دست بکشی. آدم میتواند با یک اثر فوقالعاده همه توجه ها را به خود جلب کند و این فقط با تمرین و ممارست امکانپذیر است. بعضی چیزها آزار دهندهاند. خواهرم امشب اینجا میماند. به او میگویم: یک داستان جدید نوشتهای کاش به آن گوش میکردی و او میگوید: دوست دارم بشنوم.
داستان حاصل سه هفته فکر کردن و کار است و من واقعاً به آن مفتخرم. از بس طنزآمیز است خودم را به خنده میاندازد و پایان حزنانگیزش را به سختی میتوانم بخوانم. شخصیتهایش را همانند فرزندانم دوست دارم. بعد از شام خواهرم برای قدم زدن به شهر میرود و مجله زرد عصر شنبه را میخرد. دیگر نمیخواهم داستانم را برایش بخوانم. ابلهانه به نظر میرسد، چرا باید از اینکه او داستانی را که سههزار دلار ارزش دارد به داستان من که در دفتر پارهپاره و پوسیدهام نوشته شده و یک پیش نویس غیر قابل فروش است ترجیح میدهد خشمگین باشم؟ چطور میتوانم او را سرزنش کنم در حالیکه خودم هم دوست نداشتم اولین پیشنویسهایم را بخوانم اگر آنها را خودم ننوشته بودم؟
باید قبل از اینکه احساساتت جریحهدار شود به خاطر داشته باشی برای قضاوت یک نسخه دستنویس داستان یک متخصص حرفهای نیاز است.
به نظرم کارولین میتواند همسر خوبی برایت باشد. قطعاً نمیخواهی او تو را یک نابغه فرض کند. هیچ همسری نمیتواند چنین تصوری داشته باشد و اگر او تو را یک نابغه میپنداشت واقعاً افتضاح میشد.
سالها پیش معشوقهای داشتم که مرا نابغه میدانست و آن موقع آنقدر جوان بودم که من هم همین فکر را میکردم. در نهایت مجبور شدم در انزجار و خستگی محض او را ترک کنم. نابغه بودن واقعا طاقت فرسا است.