شهرستان ادب: به مناسبت سالروز درگذشت «بهومیل هرابال» چهلوهشتمین صفحۀ ستون «یک صفحه خوب از رمان خوب» سایت شهرستان ادب را با صفحهای از کتاب «تنهایی پرهیاهو» با ترجمۀ «پرویز دوائی» بهروز میکنیم:
سیوپنجسال است که دارم کاغذ باطله روی هم میکوبم و در این مدت آنقدر کتابهای زیبا به سردابهام سرازیر شده که اگر سهتا انباری میداشتم پُر میشد. جنگ دوم جهانی که تمام شد یک روز شخصی یک سبد کتاب در داخل طبله پرس هیدرولیک من ریخت، سبدی از زیباترین کتابها. وقتی که ضربان قلبم کمی آرام گرفت، یکی از این کتابهای مزین را برداشتم و بگو چه دیدی؟ مهر کتابخانه سلطنتی پروس بر کتاب نقش بسته بود. روز بعد که به سر کار رفتم دیدم که زیرزمینم پر است از همین جنس کتاب با جلدهای چرمی که عطف و عنوان طلاکوبش فضا را روشن کرده است. دویدم بالا به حیاط و در آنجا دو نفر را دیدم که ایستادهاند و هرجوری بود ازشان درآوردم که جایی در حوالی نووه استراشتسی[1] یک انباری پُر از کتاب هست، کتابهای ولو شده در میان کاهها، آنقدر کتاب که چشم از دیدنشان سیر نمیشود. رفتم پیش کتابدار ارتشی و دوتایی روانۀ نوره استراشتسی شدیم و دیدیم که در آنجا نه فقط یکی، که سهتا انباری پر از کتابهای کتابخانه سلطنتی پروس هست. بعد از آنکه از تحسین این ذخیره گرانبها بازایستادیم، ترتیبی دادیم که کاروانی از اتومبیلهای ارتشی این کتابها را به یکی از جناحهای ساختمان وزارت امور خارجه در پراگ منتقل کند که فعلاً همانجا بماند تا بعد که اوضاع کمی آرام گرفت کتابها را به مرکز اصلیشان بفرستند. ولی در این بین کسی مخفیگاه را لو داد و کتابهای کتابخانه سلطنتی غنیمت جنگی اعلام شد و باز کاروانی از اتومبیلهای ارتشی به راه افتاد و این کتابها را با جلدهای چرمی طلاکوبشان به ایستگاه راه آهن برد که بعد آنها را بر واگنهای باری بیدروپیکر بار زدند... باران میآمد. تمام هفته سیل از آسمان سرازیر بود. آخرین محموله کتابها را آوردند و بار زدند و قطار در باران شدید به راه افتاد در حالی که از اطراف واگن، مرکب چاپ و آب طلا سرازیر بود. تکیه داده بودم بر تیر چراغ و ماتومبهوت به این صحنه نگاه میکردم. وقتی که آخرین واگن در میان پرده باران ناپدید شد حس کردم که بر چهرهام اشک و باران درهم آمیخته است. در خروج از ایستگاه، سر راه، پلیس اونیفورم پوشی را دیدم. جلو رفتم و مچ دستها را متقاطع برهم گذاشتم و دو دست را پیش بردم و از او استدعا کردم که دستبندش را، النگوهایش را به اصطلاح ما، در بیاورد و به دست من بزند و مرا با خودش ببرد، چون من مرتکب جنایت شدهام، جنایتی علیه بشریت، و وقتی که این مأمور پلیس مرا با خود به کلانتری برد و قضیه را فهمیدند به من خندیدند و تهدید کردند که به زندانم میاندازند. چندسال دیگری که با این وضع سرکردم دیگر عادتم شد. بار-بار کتابهای کتابخانههای قصرهای شهرها و روستاها را، کتابهای نادر زیبا با جلدهای چرمی و تیماجی را بار قطار میکنم و همچه که سیتا واگن پُر شد، قطار راهی سویس یا اتریش میشود. یککیلوگرم کتاب در قبال یک کرون پول قابل تسعير، و خم به ابروی هیچکس هم نمیآمد. هیچکس قطرة اشکی نمیریخت، حتی خود من.
[1] Nové Strašeci
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز