1- بروید ای دلتان نیمه که در شیوه ما/ مرد در هر چه ستم هرچه بلا می ماند
نتوان گفت که این قافله وا می ماند
خسته و خفته از این خیل جدا می ماند
این رهی نیست که از خاطره اش یاد کنی
این سفر همراه تاریخ به جا می ماند
دانه و دام در این راه فراوان اما
مرغ دل سیر ز هر دام رها می ماند
می رسیم آخر و افسانه وا ماندن ما
همچو داغی به دل حادثه ها می ماند
بی صداتر زسکوتیم ، ولی گاه خروش
نعره ماست که در گوش شما می ماند
بروید ای دلتان نیمه که در شیوه ما
مرد در هر چه ستم هرچه بلا می ماند
2- ندیدی یا نه، در تصویرها دیدی مباد اما/ببینی او که روزی همصدایت بود حالا نیست
غزل در نزد من هرچند جان شعر ایرانیست
تغزل در چنین ایام اما راویِ ما نیست
تغزل لهجهی عشق است و با هر گویشی زیباست
بدا در باورم اینک صدای عشق، گویا نیست
ندیدی یا نه، در تصویرها دیدی مباد اما
ببینی او که روزی همصدایت بود حالا نیست
ببینی روبهرویت ایستاده با نگاهی گنگ
و در پشت نقابش هیچ از آن ایام پیدا نیست
و تو شک کردهای بر دیدهات در خویش میگویی
زبانم لال آیا اوست؟ آیا هست؟ آیا نیست؟
و شاید او هم از خود پرسش بیپاسخی دارد
برایش فرصت تحلیل این ناگفتنیها نیست
مبادا یا نه بادا هرچه باداباد فرقش چیست
زمان شرمساری چشمها وقتی که بینا نیست
غزل میماند و فصل تغزل میرسد حیفا
نگاهی که برایش فرصت دیدار فردا نیست
3- مي شناسم اين خيابان ها و اين پس كوچه ها را / بارها اين دوستان بستند ره بر دشمنانم
شعری برای دزفول زادگاهم
ناگهان ديدم كه دورافتاده ام از همرهانم
مانده با چشمان من دودي به جاي دودمانم
ناگهان آشفت كابوسي مرا از خواب كهفي
ديدم آوخ قرنها راه است از من تا زمانم
ناشناسي در عبور از سرزمين بي نشاني
گرچه ويران خاكش اما آشنا با خشت جانم
ها ... شناسم اين همان شهر است شهر كودكي ها
خود شكستم تك چراغ روشنش را با كمانم
مي شناسم اين خيابان ها و اين پس كوچه ها را
بارها اين دوستان بستند ره بر دشمنانم
آن بهاري باغ ها و اين زمستاني بيابان
ز آسمان مي پرسم آخر من كجاي اين جهانم ؟
سوز سردي مي كشد شلاق و مي چرخاند و من
درد را حس مي كنم در بند بند استخوانم
مي نشينم از زمين سرزمين بي گناهم
مشت خاكي روي زخم خونفشانم مي فشانم
خيره بر خاكم كه مي بينم ز كرت زخمهايم
مي شکوفد سرخ گلهايي شبيه دوستانم
مي زنم لبخند و برمي خيزم از خاك و بدينسان
مي شود آغاز فصل ديگري از داستانم
شعرها از استاد محمدعلی بهمنی