شهرستان ادب: به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، علی داودی از اعضای موسسه فرهنگی شهرستان ادب یادداشتی را بر رمان «تشریف» نوشته علی اصغر عزتی پاک نوشت و آن را در اختیار خبرگزاری فارس قرار داده است.
جستجویی بود در پی دغدغهای شخصی و یافتن پاسخ برای سوال خود؛ انتظار، انتظار و انتظار!
دنبال خود گشتن و به او رسیدن؛ در مسیری به نام انقلاب.
در کنار همه در کنار ـ و شاید همراهِ ـ اجتماعی که روایت تک تک آنها همین جستجو بوده و داستان هریک را که دنبال کنی میبینی با آرزویی به این خط پیوسته است.
**
و ما همه چشم به راه بودیم
و راه افتادیم
در یک روز زمستانی در برف در باران
در تنهایی
در کندن و جدا شدن و به راه زدن
و به راه زدن؛ همان رسیدن است!
رمان «تشریف» نوشته علی اصغر عزتی پاک روایت این رفتن و شاید رسیدن است. داستان از شب عروسی شهریار و مهری شروع میشود، با این جمله مبهم که کلید کل داستان است: «وقتی آلبوم عکسهای مراسم نامزدی را بستند، به خیال هیچکدام نمیرسید که آلبوم بعدی زندگیشان را در همین ابتدای راه به توقف کامل خواهد رساند»
ماجرا این است که مهریِ نوعروس اعتراف میکند برای ساواک خبرچینی میکرده: «چند مورد خبر درباره بچهها رساندم. نمیدانم چه استفادههایی کردند!»
این جمله برای شهریار داماد، یک ویرانی عظیم است و آواری چنان هولناک که او را وا میدارد از حجله عروسی پا بیرون بگذارد و بیهوش و حواس، ممنوعیت آمد و شد حکومت نظامی را بشکند و وارد محدوده خطر شود تا برود.
برود برود و همچنان برود. با سه روز باران یکریز. نهایتا به مصطفی؛ دوستی که توسط مهری لو رفته و از دانشگاه اخراج شده برسد و طلب بخشش کند.
اما این جستجو او را نه به مصطفی بلکه به زیربافت زندگی و روابط پنهان بین آدمها میرساند ماجرایی که از یک کشف حقیقت شروع شده گام به گام روشنی ست و حقایق بیشتری رو میکند. وقتی راه میفتی کمکم لایهها کنار میرود و اطرافیانت را بهتر میبینی آدمها خود را نشان میدهند، البته که باید از سختیها بگذری و سختترینها همیشه همان آغاز راهست. میبینی همین اطرافیان تو چه انسانهای مهم و بزرگی هستند و هر یک تعلق به چه عالم و معنای بزرگی دارند:
پس آن آخوندی که سرش را در حیاط مسجد شکستند، قافلهدار این خیل است و آن جوان که شهریار را در مغازه زندانی کرد و آن ژاندارم که اسلحه از پادگان بیرون برده و آن یکی سروان رازی و جوان ساده دل روستایی که از مجسمه شاه آویزان شده و تیر میخورد و مصطفی و دیگران.
مصطفی نه نماد که نمونه یک راهنماست که شهریار را تا گذشتههای دور پیش از تولد خود میبرد؛ آنجا که پدر و مادر مصطفی دانشجویانی هستند در حادثه ۱۶ آذر.
بعد پرسان پرسان و ترسان ترسان میآوردش تا شهر و پاتوق فعلی او؛ کوهی که میعادگاه همه منتظران امام است و صبح جمعه کاروان برای انجام مناسک دعای ظهور به آنجا میروند! راستی چرا تا آن روز شهریار متوجه این حرکت نشده بود؟ گویا این کشف در امتداد سلسله کشفهایی ست که برای قهرمان روی میدهد.
***
عزتی پاک در این کتاب نه بر مبنای اندیشه هزارهگرایان نه بر اساس شعار سیاسیون و نه با قرائت آرمانخواهان از حادثه انقلاب، بلکه برآن است که هر حادثه، گام روشنی در جستجوی صبح است و باید در پی نور بود که رسید و الیس الصبح بقریب!
داستان «تشریف» آنقدر واقعی و عمیق است که قهرمان از داستان جدا میشود و میشود ما!
از مرحلهای به بعد دیگر نگران او نیستیم و او را دنبال نمیکنیم انگار خود ماییم و میخواهیم ببینیم ما چه کارهایم و چه بر سر ما خواهد آمد و تکلیفمان چیست؟ داستان انگار طرحی از پیش تعیین شده نیست بلکه روایت لحظه ماست که ما را به پیش میبرد.
جوانی که سه روز را با تنهایی خود درگیر بوده متوجه میشود به چه خیل گسترده و عظیمی تعلق دارد. بله در ماجرای بزرگ همه دخیلند و شاید همین دخیل بودن همه ماجرا را همگانی میکند و گسترش میدهد. ناگهان در مییابی منتظران او چه فراوان هستند تو نیز شاید یکی از آن بیشمار ۳۱۳ نفر باشی.
****
همه شهرها کوهی و قله و جایی برای رفتن و به کوه زدن داشتهاند و مردانی که به امید آن رستخیز عظیم همراه خود شمیشیرهای تیزشان به گور رفتند و هنوزا در گور نیز هماره چشم انتظارند تا برخیزند و لحظه قیام معطل نمانند.
و اما انسان روزمره چه دورست از این وعده! گویی به یک باره تمام ادیان و انبیا را فراموش کردهایم. به قول مرحوم شریعتی انسان امروز در انتظار هیچ چیز نیست.