ی خداوند مهربانی که ما را آفریده ای. اسم من مجید است. مجید اصغری. پسر حجت اصغری اصل. الان که دارم اینها را برایت می نویسم خیلی گریه ام می آید و یک قطره اشک افتاده روی دفترم و خیلی فوتش می کنم تا خشک شود. چون یک چیزی از ته دلم واقعن از شما می خواهم که اگرداشته باشم دیگر چیزی از شما نمی خواهم. شما اگر آقای رضایی را بشناسید معلم ماست. آقای رضایی می گوید اگر واقعن از ته دلمان چیزی بخواهیم و برای بدست آوردن آن خیلی تلاش کنیم حتمن به دست می آوریم. آقای رضایی می گوید ما باید چیزهایی را که می خواهیم داشته باشیم یک جایی یادداشت کنیم تا یادمان نرود و شما هر شب که ما می خوابیم نوشته های ما را می خوانید.
ای خدای مهربان حالا من به شما می گویم چه می خواهم. من از شما می خواهم کاری کنی تا پدرم شورای شهر شود. پدرم می گوید اگر او شورای شهر شود آنوقت می تواند برای من یک «پلی استیشن تو» بخرد. مثل همانی که مجتبی خاله دارد و هر وقت من می روم خانه شان مامانش با چشم به او می گوید جمعش کند و او هم سریع جمعش می کند که من بازی نکنم.
ای خدای مهربان. اگر من یک پلی استیشن تو داشته باشم دیگریواشکی نمی روم توی کلوپ آقا داریوش تا شاگرد آقا داریوش بهم بگوید بچه برو بیرون اونجا وای نستا مثل مادر مرده ها. شاگرد آقا داریوش هر وقت می گوید مادرمرده من خیلی ناراحت می شوم و برای مادرم گریه ام می گیرد. چون خیلی مادرم را دوست دارم و اگر بمیرد خیلی گریه می کنم. خدایا می دانم یک پلی استیشن تو خیلی گران است اما پدرم می گوید اگر شورای شهر شود دیگر هیچ چیز برایمان گران نیست چون به ما خانه و پول زیاد می دهند که دیگر من و جواد و کبری و حسین توی یک اتاق نمی خوابیم و دعوامان نمی گیرد.
پدرم می گوید اگر شورای شهر شود به جای وانتی که دارد یک ماشین خارجی به او می دهند. ولی من خانه و ماشین خارجی نمی خواهم و من فقط پلی استیشن تو می خواهم. چون خیلی از رونالدو خوشم می آید. شما اگر بلد باشی اگرسه بار دکمه ی «اِل» را بزنی رونالدو پاهایش را دور توپ می چرخاند و همه را دیریب می زند. دیروز توی کلوپ آقا داریوش وقتی آن پسر موبلند که روی لباسش عکس شیطانک بود داشت بازی می کرد من به دسته اش نگاه کردم و دیدم وقتی جلوی دروازه رسید دکمه ای را که عکس مربع رویش بود فشار داد و همان گل شد. الان دیگر خیلی خوابم گرفته و باید بخوابم. جواد هم هی بیدار می شود و یک حرفی می زند و دوباره می خوابد. همسایه روبرویی هم چراغ خانه شان خاموش شد و من دیگر نمی بینم چه می نویسم.
ای خدای مهربانی که ما را آفریده ای. دیشب خواب دیدم توی کوچه داشتیم فوتبال بازی می کردیم. رونالدو هم توی تیم ما بود و من هی داد می زدم و به رونالدو می گفتم که تند تند دکمهی «اِل» را بزند تا پاهایش را دور توپ بچرخاند و حسن و اکبر حیدری را دیریب بزند ومن آنقدر داد زدم که گریه ام گرفت. الان خیلی خسته ام و چشمهایم می سوزد. می خواهم زود بخوابم چون صبح زود باید بروم مدرسه. الان ساعت سه شب است ومن اولین باری است که در همه عمرم این موقع بیدارم. جواد همانجا پشت وانت خوابش برد. حسین و بابا هم تا رسیدیم خانه خوابشان برد. همه مان رفته بودیم عکس های بابا را به دیوارها بچسبانیم. دیشب هر چقدر گریه می کردم که من را هم با خودشان ببرند نمی بردند. مامان می گوید تو خیلی بچه ای و زود خوابت می آید و نمی گذاری بابا اینها کارشان را بکنند. اما امشب بابا خودش گفت بیا تو هم برویم. خیلی ذوق کردم و تا نشستم پشت وانت شدم مسئول سریش درست کردن.
حسین بهم یاد داد چگونه سریش درست کنم با آب. توی خیابان که ایستادیم همه جا خلوت و تاریک بود. من قلم مو را می زدم توی سریش و می دادم دست حسین تا عکسهای بابا را بچسباند. خود بابا هم با چوب بلندی که دستش بود عکسها را بالای بالا می زد. بابا می گوید اگرعکسها را پایین بزنید بچه ها زود آنها را می کنند. جواد هم دنبال ما می آید و عکس های دیگری را که روی دیوار است می کند. بابا یکبار بهش گفت مواظب باش عکسها را که می کنی کسی نبینتت. بیشتر از همه عکسهای دکتر لطفی را می کند. توی تمام خیابانها و هر جایی که می رویم عکسهای دکتر لطفی آنجا ست. عکسهای دکتر لطفی از همه بزرگتر و رنگی تر است. من هم هرجا عکسهای او را می بینم روی صورتش سریش می مالم چون او عوضی است. یکبار بابا که داشت عکسهای خودش را روی صورت دکتر لطفی می چسباند گفت«گه خوردی تو که دکتری عوضی» من هم خیلی از او بدم می آید و هر جا عکسش را می بینم می کنم. یکبار به بابا گفتم چرا عکسهایش مثل دکتر لطفی بزرگ و رنگی نیست. بابا گفت چون سیاه و سفید زودتر توی چشم می آید قشنگتر است. عکس های بابا خیلی خوب افتاده و زیباست فقط مامان می گوید اگر سبیلش کمی کوتاه تر بود خیلی قشنگتر می شد. ای خدای مهربان. من امشب صدوبیست عکس را سریش زدم و خیلی خسته شدم اما اگر پدرم شورای شهر شود و برای من پلی استیشن تو بخرد دیگر خستگی ام در می شود.
ای خدای مهربان. امروز از مدرسه که تعطیل شدیم با ساسان نیامدم و از یک راه دیگری آمدم. چون خیلی گریه ام می آمد و نمی خواستم جلوی ساسان گریه کنم. دلم می خواست از یک کوچه ی خلوتی بیایم تا یک گوشه ای بنشینم و گریه کنم. حتی با اینکه صورتم را توی پارک شستم تا کسی نفهمد اما تا رسیدم خانه مادرم گفت دماغت چی شده. من هم دروغ گفتم. چون الکی گفتم زمین خورده ام. چون نمی خواستم مامان بفهمد که من چند تا از عکسهای بابا را بردم مدرسه تا دوستانم آنها را بدهند پدر و مادرشان که به بابا رای بدهند. فقط حیف که زورم کم است و نتوانستم سهیل کره خر را بزنم. اگر زورم زیاد بود مُشت کثافت سهیل را در هوا می گرفتم تا به دماغم نخورد و خون نیاید و جلوی بچه ها اینقدر خجالت نکشم. بعد گردنش را می گرفتم وبه نیمکت کلاس می کوبیدم و سرش می شکست و خونش فَفَران می زد بیرون وسط کلاس می ریخت و جلوی چشم بچه ها می بردمش توی کوچه و سرش را توی جوب آب جلوی مدرسه فرو می کردم و وقتی داشت خفه می شد سرش را بیرون می آوردم و می گفتم«بگو گه خوردم» و او می گفت گه خوردم و دوباره سرش را در جوب چرک و لجنی فرو می کردم ودر می آوردم و می گفتم «سگ سیبیل کیه؟ » و آنقدر سرش را در کثافت جوب فرو می کردم که دیگر جرات نکند عکس بابای من را بزند روی تخته سیاه و چشمش را سوراخ کند و روی تخته بنویسد«چه کسی به سگ سیبیل رای می دهد.»
ای خدای مهربان. من امشب با بابا و جواد و حسین نرفتم عکس بچسبانم و پیش مامان توی خانه ماندم. من دلم خیلی برای مامان می سوزد چون بابا خیلی محکم کشیده زد توی صورت مامان و از آشپزخانه بیرون رفت. مامان این چند روز خیلی زحمت می کشد و بابا نباید بزند توی صورتش. چون او هر شب کلی غذا برای دوست های بابا درست می کند و ظرفهای آنها را می شوید. چون دوست های بابا هر شب می آیند خانهی ما شام می خورند و بعد همگی می روند عکسهای بابا را می چسبانند به دیوارهای شهر. وقتی بابا از آشپزخانه بیرون رفت من رفتم توی بغل مامان نشستم و به جای انگشتهای بابا روی لپّ مامان نگاه کردم که قرمز قرمز شده بود. مامان نشسته بود روی زمین و گریه می کرد. من هم گریه ام گرفته بود. مامان مرا محکم توی بغلش گرفت و به من گفت که از همسایه مان زیبا خانم شنیده اینها عکسهای بابا را نمی چسبانند و گم و گور می کنند و می ریزند توی جوب.
ای خداوند مهربان. دیگر چیزی نمانده که بابا شورای شهر شود. امروز رای گیری بود و مامان سفره نذر کرده که بابا شورای شهر شود. با اینکه کمرم خیلی درد می کند اما به بابا نگفتم تا فکر نکند بی عرضه ام. چون می دانم دردش به خاطر آن مشتی است که امروز از آن سرباز لاغر مردنی خوردم. بابا از صبح زود ما را بیدار کرد و هر کداممان را فرستاد توی یکی از مسجدها و مدرسه های رای گیری تا برای پیرمرد و پیرزنهایی که سواد نوشتن ندارند اسم بابا را توی برگشان بنویسیم. اما آن سرباز مردنی هی از همان اول صبح گیر داد که برو بیرون. من همین که بیرون می رفتم دوباره تا حواس سرباز پرت می شد تو می آمدم. اما وقتی داشتم برای دوتا پیرزن که گفته بودند اسم دکتر لطفی را بنویسم اسم بابای خودم را می نوشتم یکدفعه دیدم پشت کمرم سوخت. نفهمیدم با آن ته سفت چوبی تفنگش کوبید تو کمرم یا مشت خودش اینقدر قوی بود. بعد هم گوشه ی یقه ام را گرفت و بیرونم انداخت. من هم تمام روز را توی خیابان پرسه زدم و نرفتم خانه تا بابا فکر نکند بی عرضه ام. وقتی به خانه برگشتم زیبا خانم با آن چادر سفید گل گلی اش جلوی در داشت با مامان حرف می زد. مامان چادرش را زیادتر از همیشه روی صورت گرفته بود تا جای انگشتهای بابا دیده نشود. زیبا خانم به مامان می گفت اگر حجّت آقا رای آورد و شورای شهر شد ما را فراموش نکنید. می گفت که خودتان می دانید حاج فیّاض چند وقتی است از کار بیکار شده. حاج فیّاض شوهر زیبا خانم است که در کارخانه ی روغن نباتی کار می کرد اما از وقتی کارخانه تعطیل شد توی خانه نشسته و کار نمی کند. این چند روز هم برای عکس چسباندن خیلی کمک کرد. زودتر از همه می آمد خانه شام می خورد و عکس ها و سریش هایش را می گرفت می رفت. مامان می گفت زیباخانم گفته آقافیّاض دیده که بقیه ی دوستهای بابا یواشکی عکس ها را نفله می کنند و فقط چند تایی را به در و دیوار می زنند. مامان به زیبا خانم گفت به روی چشم. شما دعا کنید آقا حجّت رای بیاورد همه چیز درست می شود.
از همین یک ساعت پیش همه نشسته اند پای رادیو و به شمارش رای ها گوش می دهند. بابا تو همین چند ساعت صدتا سیگار کشیده و همه اش راه می رود و به دکتر لطفی فحش می دهد. مامان همه اش می رود توی آشپزخانه و گریه می کند. می گوید یا خدا خودت به کمکمون برس.
دوستهای بابا از سر شب زنگ می زنند و تبریک می گویند. ولی هنوز که اسم بابا را رادیو نگفته. پس چرا آنها زنگ می زنند و تبریک می گویند. همه چیز فردا معلوم می شود. یعنی خدایا من می توانم یک پلی استیشن تو داشته باشم؟
ای خدای مهربانی که ما را آفریده ای. من دیگر تحمل گریه های مامان را ندارم. تا می بینم مامان یک گوشه نشسته و زیر چادرش تکان تکان می خورد خودم گریه ام می گیرد. مگر چشم های مامان چقدر اشک می تواند بسازد که مامان اینقدر اشک می ریزد. امروز عصر هم که کمی آرام شده بود و می خواست کبری را به پارک ببرد با آمدن زیبا خانم باز زد زیر گریه. زیبا خانم پول آورده بود. یک بسته ی هزار تومانی که نفهمیدم چقدر بود از توی کیفش دراورد گذاشت جلوی مامان و گفت «این یه مقدار پس اندازه. ما که الان به این پول احتیاجی نداریم.» مامان تا چشمش به پول افتاد اول دست زیبا خانم را پس زد و بعد یکدفعه زد زیر گریه. زیبا خانم مامان را بغل کرد و گفت خدا ان شاالله آزادشون می کنه. ای خدای مهربانم. من که همان روزی که آن دوتا مامور بابا را دستبند زدند و مامان جیغ زد یا حضرت عباس گفتم پلی استیشن تو نمی خواهم. به خدا من دیگر هیچ چیز نمی خواهم. هیچ چیز هیچ چیز. اصلن غلط کردم که پلی استیشن تو خواستم. فقط کاری کن که بابا به خانه برگردد. یک کاری کن که یک مشتری برای وانت پیدا شود تا بتوانیم بدهی های بابا را به چاپخانه بدهیم و از زندان نجاتش دهیم. به خدا دیگر هیچ وقت پلی استیشن تو نمی خواهم. من فقط بابایم را می خواهم. ای خدای مهربان...
زمستان 86