شهرستان ادب: به مناسبت سالروز درگذشت خولیو کورتاسار، داستاننویس نامدار آرژانتینی نگاهی خواهیم داشت به سه داستان کوتاه از او. این سه داستان از کتاب «فراریها» انتخاب شدهاند که گزیدهای از داستانهای نویسندگان آمریکای لاتین است.
1
بیسر
روزی آقایی را گردن زدند امّا چون در آن میان اعتصاب در گرفته بود، نتوانستند چالش کنند و آقا هم ناچار شد بیسر به زندگی ادامه دهد و خوب و بد، گلیمش را از آب بکشد.
بلافاصله پی برد چهار حس از حسهای پنجگانهاش همراه با کلّهاش رفتهاند. فقط حسّ لامسه -امّا تمام هوش و حواسش- مانده بود و آن وقت این آقا روی نیمکتی در میدان لاوال نشست و شروع به لمس برگهای درختها کرد و کوشید هر کدام را به جا بیاورد و اسمهایشان را ذکر کند. با گذشت چند روز، یقین حاصل کرد که یک برگ اکالیپتوس، یک برگ چنار، یک برگ ماگنولیا و یک سنگ کوچک سبز روی زانوهایش قرار دارد.
آقا وقتی فهمید که این تکّۀ آخر، یک سنگ سبز است، دو روز تمام به شدّت هاج و واج ماند. سنگ بودنش درست و ممکن بود امّا سبز بودن خیر. برای امتحان در ذهنش مجسّم کرد که سنگ سرخ است ولی بیدرنگ احساسی چون بیزاری شدید و انکار دروغی به آن وضوح به سراغش آمد، زیرا سنگ مطلقاً سبز بود و مثال قرصی گرد و صاف، و آدم خوشش میآمد که لمسش کند.
آقا وقتی پی برد که گذشته از اینها، سنگ شیرین هم هست، به شدّت غرق حیرت شد و باید مدّتی میگذشت تا بتواند موضوع را هضم کند و آن وقت جانب شادی را -که به هر حال بهتر است- گرفت، زیرا برایش مسلّم شد که مثل حشرههایی که اندامهای بریدهشان را از نو میسازند، او هم میتواند به نحوی دیگر همه چیز را حس کند. آقا که این کشف، او را برانگیخته بود، نیمکتش را ترک کرد. خیابان لیبرته را زیر پا گذاشت و به خیابان مییو رسید و همه میدانند که به علّت وجود رستورانهای متعدّد اسپانیایی، انواع بوهای سرخکردنی از آن برمیخیزد. آقا آگاه از اینکه حسّ تازهای به او داده میشود، به یک سمت رفت امّا چون از لحاظ جهتیابی هنوز اطمینان نیافته بود، نمیدانست به شرق میرود یا غرب ولی به نحوی خستگیناپذیر پیش رفت و امیدوار بود که هر لحظه چیزی بشنود، چون شنوایی یگانه حسّی بود که هنوز نیافته بود. در واقع، آسمانی رنگپریده، مثل آسمان سپیدهدم میدید، با انگشتهای نمدار و ناخنهایی که در کف دستش فرو میرفتند. دستهای خودش را لمس میکرد، بویی چون بوی عرق تن حس میکرد و در ذائقهاش طعم فلز و کنیاک بود. تنها چیزی که نداشت شنوایی بود و ناگهان صاحب آن هم شد و آنچه شنیده میشد همچون خاطرهای بود، زیرا چیزی که از نو میشنید، حرفهای کشیش زندان بود؛ حرفهایی تسلّیبخش، امیددهنده، حرفهایی به خودی خود بسیار زیبا ولی افسوس که آن گفتار بس مکرّر و آسیبدیده از فرط بازگویی، چه آهنگ فرسودهای داشتند.
2
موضوع برای یک قالیچۀ دیواری
ژنرال فقط هشتاد نفر دارد و دشمن پنجهزار نفر. ژنرال در چادرش بد و بیراه میگوید و اشک میریزد. آن وقت الهام میگیرد و بیانیهای مینویسد که کبوتران نامهرسان روی اردوگاه دشمن میریزند. دویست تن از افراد سپاه دشمن به ژنرال میپیوندند. به دنبال درگیری مختصری که صورت میگیرد و ژنرال در آن پیروز میشود، دو هنگ دشمن به او میپیوندند. سه روز بعد، دشمن فقط هشتاد نفر دارد و ژنرال پنجهزار نفر. بیانیۀ دیگری مینویسد و هفتادونه نفر دیگر به اردوی او میپیوندند. در محاصرۀ سپاه ژنرال که خاموش انتظار میکشد، فقط یک دشمن میماند. شب میگذرد و این یگانه دشمن، به اردوی ژنرال ملحق نشده. ژنرال در چادرش بد و بیراه میگوید و اشک میریزد. سپیدهدم دشمن به کندی شمشیرش را از غلاف بیرون میکشد و به سوی چادر ژنرال میرود. وارد میشود و به او نگاه میکند. سپاه ژنرال با بینظمی پراکنده میشود. خورشید سر میزند.
3
داستان واقعی
عبنک آفتابی میافتد و بر اثر برخورد با زمین صدای شدیدی میکند. آقا چون شیشههای عینک برایش خیلی گران تمام شدهاند، بهتزده خم میشود ولی با حیرت پی میبرد که بر اثر معجزه، عینک سالم مانده است.
مسلّم است که این آقا کاملاً احساس حقشناسی میکند و پی میبرد اتّفاق افتاده، اخطاری دوستانه است. به همین جهت باشتاب میرود و یک قاب عینک چرمی که دو لایه حفاظ دارد میخرد. یک ساعت بعد، عینک بر اثر بیتوجّهی میافتد. آقا بدون نگرانی خم میشود و میبیند که عینکش تکّهتکّه شده است. لازم است مدّتی فکر کند تا پی ببرد که راههای تقدیر نفوذناپذیرند و در حقیقت معجزه این بار صورت گرفته است.