شهرستان ادب: به مناسبت زادروز نیکوس کازانتزاکیس، نویسندۀ نامدار یونانی، یادداشتی میخوانیم از امیر مرادی بر کتاب «آخرین وسوسۀ مسیح»:
انتخاب ضلع سوم برای دوگانۀ تولستوی و داستایفسکی، انتخابی دشوار بود که البتّه آشنایی با نیکوس کازانتزاکس، این انتخاب را آسان ساخت. کازانتزاکیس نویسندهای است که در قصّهپردازی، کمتر میتوان نمونهای برای او یافت و توجّه اکید او بر مسألۀ دین و سؤالات عدیدهای که ذهن حقیقتجوی او را به خود مشغول کرده، دیگر موضوعی است که خوانش این یونانی اصیل را برایم دلپذیر و دلپذیرتر میکند.
از کازانتزاکیس در جامعۀ ادبی ایران، دو کتاب «مسیح بازمصلوب» و «زوربای یونانی» (هر دو با ترجمۀ محمّد قاضی) بیشتر معرّفی و خوانده میشوند؛ کتاب نخست به روستایی مربوط است که اهالیاش در صدد اجرای تعزیۀ مسیح برآمدهاند و دیگری روایتی است از شخصی معدنچی به نام «زوربا» که گویا شبیهی نیز در عالم واقعی داشته است و کازانتزاکیس به نوعی، به او ادای دین کرده است. البتّه در سطح جهانی، کتاب «آزادی یا مرگ» کازانتزاکیس (گاهی با عنوان «پهلوان میکلس») نیز اثری مشهور است و در ایران نیز باز توسّط محمّد قاضی، منتشر شده است.
پس از خواندن هر سه اثر -که هر کدام به تنهایی برای علاقه به این نویسندۀ مطرح کافی است- سراغ «آخرین وسوسۀ مسیح» رفتم؛ دیگر اثر جهانی نویسنده که البتّه به دلایل متعدّد و گاه نامعلوم، سالها توقیف بوده است و در کشور ما نیز به سختی میتوان از لابهلای کتابهای کتابفروشیهای محلّی، نسخهای از آن را تهیه کرد. این کتاب روایتی است از زندگانی مسیح، از زمانی قبل از بعثت تا به صلیب کشیده شدن او.
از این منظر که کازانتزاکیس را نویسندهای حقیقتجو میدانم، نحوۀ نگرش او به مسألۀ مسیح برایم جذّاب بود و هم از این رو، خوانش کتاب را با شوقی زایدالوصف آغاز کردم و تا آخرین کلمات نیز این شوق با من همراه بود.
با آنکه بسیاری از فرازهای کتاب را به شکلی سماعی شنیده بودم یا در کتب مقدّس خوانده بودم، لذّت خوانش روایت کازانتزاکیس برایم شامل دو نکتۀ عمیق بود:
1- کازانتزاکیس ضمن تقیّد و تسلّط به انجیلها، هرگز مقهور فضای کلّی آنها که از مسیح، موجودی سراسر مرحمت و مهربانی میسازند، نیست و بارها به ستیهندگی مسیح نیز پرداخته است. مسیح از نگاه کازانتزاکیس، عاشق بشر است ولی کیست که نداند که عشق هم مهر است و هم قهر؟ نویسنده هرگز سعی ندارد تنها رویۀ مهر عیسی(ع) را به ما بنمایاند و این تلاشی است درست و بجا:
«ما در مسیر دشواری هستیم، پطرس. انسانها رویارویمان قرار خواهند گرفت، زیرا چه کسی آرزوی نجاتش را دارد؟ کدامین وقت پیامبری برای نجات مردم قیام کرد و مردم سنگبارانش نکردند؟»
نویسنده معتقد است چون کار پیامبر اصلاح است و انسانها گرایشی شدید به حفظ شرایط معمول خویش دارند، پیامبران همگی باید برای نهادینه کردن ذات اصلاح هم تلاش کنند و این تلاش با مهرِ نیامیخته با قهر، هرگز امکانپذیر نیست:
«من نه فقط برای آوردن صلح به جهان، که برای آوردن شمشیر آمدهام. من تخم ناسازگاری در میان خانهها میپاشم. به خاطر من، پسر دست روی پدر دراز خواهد کرد و دختر روی مادر و عروس روی مادرشوهر. آن کسی که مرا دنبال کند، همه را رها خواهد کرد. آن کسی که بر این زمین در جستجوی نجات زندگی خویش برآید، نجات نخواهد یافت و آن کس که به خاطر من زندگی زودگذر را از دست دهد، زندگی ابدی خواهد یافت.»
مسیح حتّی در پاسخ به کسی که رسالت او را «عشق» یادآوری میکند نیز به صراحت، عشق را خشن و آمیخته با اعمال قدرت توصیف میکند:
«عشق بیسلاح نیست. عشق هم جنگافروزی میکند و یورش میبرد.»
2- کازانتزاکیس مسیح را موجودی فرازمینی نمیداند و نمیبیند و یکی از دلایل توقیف طولانیمدّت اثر از سوی کلیسا همین نگاه است. به اعتقاد نویسنده –که به نظرم اعتقاد درستی هم هست- مسیح باید در عین فخامت و بهرهمندی از جایگاهی رفیع، یکی از ما مردم باشد (أنا بشر مثلکم) تا بتواند الگو واقع شود (لکم فی رسول الله اسوه حسنه). در نگاه جوامع عوام، تقدّس بخشیدن به بزرگان و معصومین تا جایی پیش میرود که گاه یادمان میرود این بزرگواران، قرار هست نقشی هم در زندگی ما ایفا کنند یا همواره قرار است بتهایی باشند برای قرارگیری در دکورهای ذهن ما. کازانتزاکیس خود در مقدّمۀ کتاب، به این موضوع اشاره میکند:
«این کتاب را از آن جهت به رشتۀ تحریر درآوردم که میخواستم الگویی متعال فراروی انسان مبارز قرار دهم و نشانش دهم که نباید از درد، وسوسه یا مرگ بهراسد، چرا که این هر سه را میتوان مغلوب کرد و پیشاپیش مغلوب گشتهاند؛ مسیح طعم درد را چشید و از آن پس، درد متبرّک گشته است. وسوسه او را تا واپسین لحظات عمر دنبال کرد و در صدد گمراهیاش برآمد و او همچنان جنگید و وسوسه را شکست داد. مسیح بر روی صلیب جان داد و در همان لحظه مرگ برای همیشه مغلوب گردید.»
این مقدّمه به خوبی نشان میدهد که کازانتزاکیس با اثر خود، خالیگاه الگوشناسی را هدف گرفته است و سعی بر آن داشته با روایتی که ارائه میدهد، انسان معاصر را نسبت به آنچه باید باشد، رهنمون شود و مسیح نیز یکی از الگوهایی است –در نگاه مسیحیانۀ او، بهترین الگو- که خداوند در برابر انسان قرار داده است.