شهرستان ادب: به مناسبت روز بزرگداشت حکیم نظامی گنجوی، از اساتید بلامنازع منظومهسرایی، بخشی از یک یادداشت نیما یوشیج و برشی از اشعار او را از نظر میگذرانیم.
خوشبختانه در سالیان اخیر، به همّت اساتید و شعرا، دیگر این نکته نیازی به اثبات ندارد که علی اسفندیاری (نیما یوشیج) هرگز نگاه سلبی به شعر گذشتگان نداشته است و به عنوان یک مخاطب جدّی ادبیات کلاسیک، آثار تمامی بزرگان شعر فارسی را خوانده و از آنان آموخته است.
در این یادداشت کوتاه از «حرفهای همسایه» که به مناسبت بزرگداشت نظامی انتخاب شده است، میتوان سطح ارادت نیما به نظامی را به نظاره نشست:
«دوست جوان من!
میپرسی زبان، زبان کیست؟ کسی که خلق کلمه با اوست. تلفیق دارد. همانطور عادّی، کلمات را وزن نمیکند و همۀ اینها بسته به این است که شاعر، فکر و موضوع داشته باشد.
برای شعرای درجۀ اوّل این هست، بدون اینکه خلّاقالمعانی لقب داشته باشند. حافظ و نظامی را فراموش نکنید.
بگویید: زبان، زبان حافظ است یا سعدی؟ حافظ زبان غیب است.
بگویید: نظامی یا فردوسی؟ به شما باز یادآوری میکنم: فردوسی در دورههای ابتدایی ادبیات ما بود. بحر تقارب او آن بحری است که بعدها نظامی تکمیل کرد. زبان، زبان این آخری است.
زبان این دو نفر که حافظ و نظامی باشند، زبان دنیاست، زبان دل، زبان معنی، زبان غیب، زبان یک زندگانی و هستی بالاتر.
اگر زبان فقیر ما با این دو نفر از نظری غنی بشود، اگر روزی زبان و ادبیاتی برای ما باشد، اگر روزی ادبیات ما شیوع یافت، آن روز، روزی است که میتوان گفت به ادبیات واقعی دست یافتهایم.»
نیما یوشیج در جایی دیگر از حرفهای همسایه، نظامی را در کنار حافظ و ملّا [مولوی] از معدود کسانی میداند که عشق شاعرانه دارند؛ عشقی که به تعبیر نیما، شاعر را به عرفان میرساند. در ادامه و به عنوان حسن ختام، ابیاتی از منظومۀ «خسرو و شیرین» را که در آن نظامی به توصیف عشق و فسلفۀ آن میپردازد، با هم مرور میکنیم:
«مرا کز عشق به ناید شعاری
مبادا تا زیم جز عشق کاری
فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بی خاک عشق، آبی ندارد
غلام عشق شو کاندیشه این است
همه صاحبدلان را پیشه این است
جهان عشق است و دیگر زرقسازی
همه بازیست الّا عشقبازی
اگر بی عشق بودی جان عالم
که بودی زنده در دوران عالم؟
کسی کز عشق خالی شد، فسردهست
گرش صد جان بود، بی عشق مردهست
اگر خود عشق هیچ افسون نداند
نه از سودای خویشت وارهاند؟
مشو چون خر به خورد و خواب خرسند
اگر خود گربه باشد، دل در او بند
به عشق گربه گر خود چیر باشی
از آن بهتر که با خود شیر باشی
نروید تخم کس بی دانۀ عشق
کس ایمن نیست جز در خانۀ عشق
ز سوز عشق بهتر در جهان چیست؟
که بی او گل نخندید، ابر نگریست
شنیدم عاشقی را بود مستی
وز آنجا خاست اوّل بتپرستی
همان گبران که بر آتش نشستند
ز عشق آفتاب آتش پرستند
مبین در دل که او سلطان جان است
قدم در عشق نه، کاو جان جان است
هم از قبله سخن گوید هم از لات
همش کعبه خزینه هم خرابات
اگر عشق اوفتد در سینۀ سنگ
به معشوقی زند در گوهری چنگ
که مغناطیس اگر عاشق نبودی
بدان شوق آهنی را چون ربودی؟
و گر عشقی نبودی بر گذرگاه
نبودی کهربا جویندۀ کاه
بسی سنگ و بسی گوهر به جایند
نه آهن را، نه که را میربایند
هر آن جوهر که هستند از عدد بیش
همه دارند میل مرکز خویش
گر آتش در زمین منفذ نیابد
زمین بشکافد و بالا شتابد
و گر آبی بماند در هوا دیر
به میل طبع، هم راجع شود زیر
طبایع جز کشش کاری ندانند
حکیمان این کشش را عشق خوانند
گر اندیشه کنی از راه بینش
به عشق است ایستاده آفرینش»