شهرستان ادب: مرحوم ابوالفضل زرویی نصرآباد، شاعر نامآَشنای طنز معاصر، نام خود را در عرصۀ ادبیات عاشورایی نیز با کتاب «ماه به روایت آه» ماندگار کرده است. به مناسبت شام تاسوعای حسینی، بخشی از این اثر را که به مناقب حضرت عبّاس(ع) و روایتهایی از زندگی ایشان اختصاص دارد، انتخاب کردهایم که در ادامه قابل مطالعه است.
گریستم، هم بر مصائب پیش، هم بر مصائب پیشرو.
بیتابی نکن زینب! هنوز اوّل عشق است. اضطراب مکن. آنچه در مصیبت پدربزرگ و مادر و پدر و برادر بزرگتر و سایر خویشان دیده و کشیدهای، در برابر آنچه پیش رو داری، در حکم میوۀ نوبرانه و طلایۀ سپاه مصیبت است.
«پیامبری» شغل و پیشۀ جدّمان نبود. او اندوختۀ یک عمر تلاش و تمامی سرمایۀ همسر توانگرش را نیز در راه ابلاغ پیام خداوند هزینه کرده بود. علاوه بر این، پابهپای دیگران کار میکرد و دوشادوش دیگران میجنگید و حاصل دسترنج و سهم غنایم خود را به یتییمان و درماندگان میبخشید. بارها فرموده بود که: «ای مردم! من در برابر رسالت خود مزدی از شما نمیطلبم. فقط با اهلبیت من مهربان باشید.»
اهلبیت پیامبر که بودند؟ همان چهار تن که پیامبر به فرمان خدا، زیر عبای خویش گرد آورد و آیۀ تطهیر در شأن آنان نازل شد؛ همان چهار تن که پس از نزول آیۀ مباهله، به عنوان خانوادۀ پیامبر با او همراه بودند: پدرم علی، مادرم فاطمه و برادرانم حسن و حسین.
«با خانوادهام مهربان باشید.» این خانوادۀ رشکبرانگیز که پیشوایی ولایتشان هم در آخرین حجّ پیامبر، تضمین و تأیید شده بود، چرا میبایست نیازمند به این سفارش و تأکید باشند؟ فرستادۀ خدا، مشیّت پروردگار و مردم روزگار را بهتر میشناخت.
محبّت به خانوادۀ حبیب خدا، از همان روز وفات او آغاز شد. رسالت پیامبر، بی مزد و سپاس نماند. جدّم رسول خدا روز بیستوهشتم صفر سال یازدهم هجری قمری (هفتم مرداد ماه سال یازدهم هجری شمسی) به نزد پروردگارش بازگشت. دخترش فاطمه که روز بیستم جمادیالثّانی سال هشتم قبل از هجرت (بیستوششم مهر ماه سال هشتم قبل از هجری شمسی) متولّد شده بود، چهلمین روز درگذشت پدر را ندید و روز دوازدهم جمادیالاوّل یا سوم جمادیالثّانی سال یازدهم هجری قمری (هجدهم مرداد یا هفتم شهریور سال یازدهم هجری) در سنّ نوزده سالگی با پهلوی شکسته و بازوی کبود به پدر پیوست. من آن زمان شش ساله بودم و برادرم حسن و حسین، به ترتیب هشت و هفت ساله.
پدرم علی، برادرم حسن نیز از سفارش پیامبر و محبّت نامردمان بینصیب نماندند و امروز، پنجاه سال پس از وفات رسول خدا، برادران حسین، پنجمین و آخرین بازماندۀ آلعبا و یگانه یادگار اهلبیت پیامبر، تنهاترین، مظلومترین و غریبترین آفریدۀ خداست.
صدای پای آشنا و امیدبخش، سنگین و شمرده به خیمه نزدیک شد و بر درگاه خیمه آرام گرفت. این عادت مألوف و شیوۀ معمول عبّاس بود که از فرط حجب و حیا، هرگز حضور خود را با صدای بلند یا خطاب نام زنان حرم اعلام نمیکرد. یا یکی از کودکان، واسطۀ اعلام حضور او میشد یا خود آنقدر میآمد و میرفت و با فاصله از خیمه میایستاد تا متوجّه حضور او میشدیم. شبها نیز هر ساعتی بر درگاه خیمهها مکثی میکرد تا در صورت ضرورت و نیاز، مددکار و خدمتگزار زنان و کودکان باشد.
حضور و مکث این بار امّا دلیلی دیگر داشت؛ رقیّه. نکند شادمانی اوّلیۀ طفل، جای خود را به بیتابی داده و عبّاس را واداشته تا او را پیش پدرش ببرد؟ شاید عبّاس به واسطۀ پیش آمدن کاری، ناچار به بازگرداندن طفل شده یا شاید خود طفل برای بازگشت به خیمه بهانه گرفته باشد... نکند... شاید... هزار «شاید» و «مبادا» در کسری از ثانیه بر خاطرم گذشت. فریاد از این بیابان و این راه بینهایت که از هر طرف، دری به وحشت و تلخکامی دارد و به «امید» و «ای کاش» حتّی مجال گشودن روزنی نمیدهد.
آرام پردۀ خیمه را کنار میزنم. عبّاس، بزرگ و بشکوه، با فاصله از خیمه ایستاده، لبانش را بر سر طفل گذاشته و موی کودک را میبوسد و میبوید. دلتنگی برادرکم؟ دلتنگ فرزند خردسال و شیرینزبانی که حاضری برای دیدن دوبارهاش، هزار بار بمیری؟ من پشت پردۀ خیمه صبر میکنم. گریه کن برادرکم، گریه کن...
شانههای ستبر ماه بنیهاشم، زیر نور کمرنگ ماه آسمان، آرام و بیصدا تکان میخورند و من نیز بیآنکه او بداند، در خیمه همراهیاش میکنم. عبّاس جان! چشمان من و تو برای گریستن بر دلتنگیات کافی نیست. به ابرهای سترون، حدیث دلتنگی بگو که گریۀ مردان، نماز باران است...