یکم بهمن سالروز تولد شاعر عزیز و استاد گرامی جناب دکتر علیرضا قزوه است؛ کسی که طعم شیرین برادریهایش را نسلهای مختلفی از شاعران انقلاب چشیدهاند؛ از سفرکردگانی چون قیصر و سید تا شاعران جوانی که بالیدن و شکوفایی شعرشان را وامدار محبتها و راهنماییهای استاد قزوه میدانند. با آروزی طول عمر با عزت برای این شاعر گرانقدر چند غزل از ایشان را با هم میخوانیم:
1
ز فرط گريه باران ميچکد از دستم اين شبها
يکي دستم بگيرد، مست مست مستم اين شبها
غزل ميخوانم و سجادهام پر میکشد با من
نمیخوابند يک شب عرشيان از دستم اين شبها
خدا را شکر سوزي هست، آهي هست، اشکي هست
همين که قطره اشکي هست يعني هستم اين شبها
به جاي خون به رگهايم کبوتر میپرد تا صبح
تشهد نامه میبندد به بال دستم اين شبها
دلي برداشتم با تکه ابري از نگاه خود
به پابوس قيامت بار خود را بستم اين شبها
2
حکایت مهر تمام شدنی نیست، مهدیه و مائده رفتند کلاس اوّل دبیرستان، و من برای چهلمین بار برگشتم به همان کلاس «اوّل آ» و دلتنگ پدر شدم و دلتنگ بچههای جنگ...
اوّل مهر رسید و من در همان «اوّل آ» بودم
مثل گنجشک دلم میزد، مثل گنجشک رها بودم
پای یک پنجره میزی بود، چه تقلّای عزیزی بود
پنجره راه گریزی بود، خیره در پنجرهها بودم
پشت هر پنجره دنیایی است، چشم وا کردم و بستم، آه
من کجایم؟ تو کجا؟ با خویش در همین چون و چرا بودم
گفت: بابا دو هجا دارد... نام من چار هجایی بود
نان یکی... آب یکی ... باران... مثل باران دو هجا بودم
گفت: هر حرف صدا دارد... در سکون حرف زدم با خود
هم صدا بودم و هم ساکت، نه سکوت و نه صدا بودم
گفت: دلتنگ که ای؟ خندید... گریه کردم که پدر... خم شد
آه بابا، بابا، بابا، سخت دلتنگ شما بودم
جنگ شد، پنجرهها افتاد، بچّهها تشنه سفر کردند
هشت نهر آینه جاری شد، تشنه در کرببلا بودم
گفت: هی هی! تو کجایی؟ تو ... راست میگفت، کجایم من؟
تو نبودی... تو چهل سال است... من... اجازه؟... همه را بودم
تو چهل سال همه غایب... تو چهل سال همه در خویش...
من چهل سال، خدای من! من چهل سال کجا بودم؟
اوّل مهر 1389 - دهلی نو
3
تنها صدا صداست که باقي است، بگذار از صدا بنويسم
دلبستگي به خلق ندارم، میخواهم از خدا بنويسم
میخواهم اين دو روزۀ باقي، گوشهنشين زلف تو باشم
بر صُفّۀ صفا بنشينم، از بُقعۀ بقا بنويسم
آزاد از خواص و عوامي، از خود رها شوم به تمامي
تا چند با فريب نشينم، تا چند از ريا بنويسم
من کيستم که دل به تو بندم، بادا به سوي دوست برندم
تو کيستي که از تو بگويم؟ آخر چرا تو را بنويسم؟
از بي نشان اين همه ماتم، میمانم از چه چيز بگويم
از بيکجاي اين همه اندوه، میمانم از کجا بنويسم
حالم خوش است و دوست ندارم، دستي به روي دست گذارم
تنها همين به چلّه نشينم، تنها همين دعا بنويسم
از مهر و قهر او نبريدم، میخواهم آنچنان که شنيدم
از بيم و از اميد بگويم، از خوف و از رجا بنويسم
میخواهم از هميشه رساتر، از چند و چون راه بپرسم
میخواهم از «چگونه» بگويم، میخواهم از «چرا» بنويسم
از شهر دود و شهوت و آهن رفتم به عصر آتش و شيون
فرصت نبود تا که بگويم، فرصت نبود تا بنويسم
حالي بر آن سرم که از اين پس، سر از درون چاه برآرم
هر شام از مدينه بگويم، از ظهر کربلا بنويسم
من بندۀ علي و رضايم، بگذار تا به خويش بيايم
از حضرت علي(ع) بسرايم، از حضرت رضا(ع) بنويسم