باری است گران که مانده بر دوشم این سَر که از آن نمیپرد هوشم چون خانۀ بی حافظ و بی قرآن از یاد فرشتگان فراموشم چون مسجد بی نمازخوان مانده با این همه چلچراغ، خاموشم سوگند به عصر... سخت دلگیرم آنقدر که با خودم نمیجوشم هم، این دل بیخود است در سینه هم عاطل و باطل است آغوشم چون ماهی بینفس پشیمانم جنبیده اگر کمی سر و گوشم همخانۀ خاطرات بیخوابم همصحبت خوابهای مغشوشم دیریست مرددم «خدا» یا «خود»؟ سردرگم نسخههای مخدوشم در خاطر عاطر فراموشی میماند نالههای خاموشم
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز