موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
خاطرات علی موسوی گرمارودی دربارۀ دکتر علی شریعتی و شعر «خاستگاه نور»

حرف‌های ناشنیدۀ گرمارودی از حسینیۀ ارشاد

13 بهمن 1391 12:17 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 4.33 با 6 رای
حرف‌های ناشنیدۀ گرمارودی از حسینیۀ ارشاد
استاد سید علی موسوی گرمارودی روز سه شنبه با حضور در شب شعر پیامبر رحمت(ص)، پیش از شعرخوانی به ذکر خاطراتی دربارۀ شعر آشنای «خاستگاه نور» پرداخت که پیش از این از او نشنیده بودیم. او ضمن تأکید بر رشد کیفی شعر جوان امروز کشور، با اشاره به تاریخ و پیش‌زمینه‌های شکل‌گیری شعر نوی مذهبی در سال 1347، خاطراتی شنیدنی از حسینۀ ارشاد و دکتر شریعتی را در این جلسه نقل کرد:


تابستان سال 1347، آغاز پانزدهمين قرن بعثت پيامبر اکرم(ص) بود. در آن زمان مجلۀ يغما که یک مجلۀ فرهنگي بود، به لحاظ کیفی سطح بسیار بالایی داشت و الآن هم دوره‌اش به نظر من از مآخذ است. ریاست و مدیریت این ماهنامه را مرحوم حبيب يغمايي بر عهده داشت. آن زمان اين مجله براي اولين بار اعلام کرد که مي‌توانند از شعر نو هم استفاده کنند. اين حرف از کساني که سبک کاری‌شان کلاسيک بود و با نيما هنوز آشتي نکرده بودند، خيلي عجيب بود. بنده ديدم که فرصت بسيار مناسبي است براي اينکه شعر نيمايي را به خدمت مذهب و آيين بگيريم و همين کار را هم کردم. خدا مي‌داند که در آن زمان هيچ اميد نداشتم که برنده شوم. اما ناگهان به من اعلام کردند که شعر شما در گروه شعرهاي نو برندۀ جايزۀ اول شده و محل پرداخت جايزه که سه هزار تومان است، حسينيه ارشاد است. البته جايزه‌اش مهم نبود، مهم اين بود که در حسينيۀ ارشاد بود. مردم بسیار استقبال کرده بودند و آمده بودند. از هر دو گروه روشنفکر و مذهبي آمده بودند و جاي سوزن انداختن نبود. در گروه کلاسيک، استاد اميري فيروزکوهي برنده شد؛ ايشان یک قصيده‌ فرموده بودند. مرحوم رياضي يزدي نفر دوم شد و عباس شهري نفر سوم. در گروه شعر نو هم بنده نفر اول شدم، و بعد آقاي مهدي سهيلي و بعد ديگران. البته آنها جايزه‌اي نبردند. گفتند فاصلۀ بين اول تا ديگران بسيار بوده است. به بنده هم همان مبلغ نفر اول را دادند. به نفر دوم هزار تومان مي‌دادند. يادم نمي‌رود که مرحوم شريعتي تابستان سال بعدش مشرف شدند به حج. وقتي ايشان با آقاياني که در حسينيۀ ارشاد بودند به حج رفت و برگشت، من براي عرض خير مقدم رفتم خدمتشان. ايشان به من فرمود که علي! ما رفتيم داخل غار حرا و با صداي خودت آن شعر را گذاشتيم و پخش کرديم. من تا آن زمان هنوز به حج مشرف نشده بودم. سال‌ها بعد مشرف شدم. شروع شعر اين بود که: «غروبی سخت دلگير است/ و من بنشسته‌ام اينجا، کنار غار پرت و ساکتی تنها/ که می‌گويند روزی، روزگاری مهبط وحی خدا بوده است/ و نام آن حرا بوده است...» و الي آخر.
توصيف‌هايي که در اين شعر آمده است واقعاً تخيلي است. چون من در زمان سرايش شعر هنوز غار حرا را نديده بودم و فقط بر اساس نوشته‌هايي که خوانده بوديم و چيزهايي که شنيده بوديم آن شعر را گفتم.

شعر نیمایی «خاستگاه نور» دکتر سید علی موسوی گرمارودی:

غروبی سخت دلگیر است
و من، بنشسته‌ام اینجا، کنار غار پرت و ساکتی، تنها
که می‌گویند: روزی، روزگاری مهبط وحی خدا بوده است
و نام آن «حرا» بوده است
و اینجا سرزمین کعبه و بت‌هاست...
و روز، از روزهای حج پاک ما مسلمان‌هاست
برون از غار:
ز پیش روی و زیر پای من، تا هر کجا، سنگ و بیابان است
هوا گرم است و تبدار است، اما می‌گراید سوی سردی، سوی خاموشی
و خورشید از پس یک روز تب، در بستر غرب افق، آهسته می‌میرد
و در اطراف من از هیچ سویی، رد پایی نیست
و دور من، صدایی نیست
فضا خالی است
و ذهن خسته و تنهای من، چون مرغ نوبالی
که هر دم شوق پروازی به دل دارد
کنار غار، از هر سنگ، هر صخره
پرد بر صخره‌ای دیگر...
و می‌جوید به کاوش‌های پی‌گیری، نشانی‌های مردی را
-نشانی‌ها، که شاید مانده برجا، دیر دیر: از سالیانی پیش
و من همراه مرغ ذهن خود، در غار می‌گردم
و پیدا می‌کنم گویی نشانی‌ها که می‌جویم:
همان است، اوست
کنار غار، اینجا، جای پای اوست، می‌بینم
و می‌بویم تو گویی بوی او را نیز
همان است، اوست:
یتیم مکّه، چوپانک، جوانک، نوجوانی از بنی‌هاشم
و بازرگان راه مکه و شامات
امین، آن راستین، آن پاکدل، آن مرد
و شوی برترین بانو: خدیجه
نیز، آن کس کو سخن جز حق نمی‌گوید
و غیر از حق نمی‌جوید
و بت‌ها را ستایشگر نمی‌باشد
و اینک: این همان مرد ابرمرد است
محمد(ص) اوست
پلاسی بر تن است او را
و می‌بینم که بنشسته است، چونان چون همان ایّام
همان ایّام کاین ره را بسا، بسیار می‌پیمود
و شاید نازنین پایش ز سنگ راه می‌فرسود
ولی او همچنان هر روز می‌آمد
و می‌آمد... و می‌آمد
و تنها می‌نشست اینجا
غمان مکۀ مشئوم آن ایّام را با غار می‌نالید
غم بی همزبانی های خود را نیز....
و من، اکنون، به هر سنگی که در این غار می‌بینم،
 به روشن‌تر خطی می‌خوانم آن فریادهای خامش او را...
و اکنون نیز گویی آمده است او... آمده است اینجا
و می‌گوید غم آن روزگاران را
عجب شب‌های سنگینی!
همه بی‌نور
نه از بام فلک، قندیل اخترها بود آویز
نه اینجا- وادی گستردۀ دشت حجاز- از شعلۀ نوری، سراغی هست
زمین، تاریک تاریک است و برج آسمان‌ها نیز
نه حتی در همۀ «ام القری» یک روزن روشن
تمام شهر بی‌نور است...
نه تنها شب، که اینجا روز هم بسیار شب‌رنگ است
فروغی هست اگر، از آتش جنگ است
فروزان مهر، اینجا سخت بی‌نور است، بی‌رنگ است
تو گویی راه خود را هرزه می‌پوید
و نهر نور آن، زانسوی این دنیا بود جاری
مه، اندر گرد شب خفته است و ناپیداست... پیدا نیست
سیه‌رگ‌های شهر- این کوچه‌ها- از خون مه خالی است
در آن‌ها می‌دود چرکاب تند ننگ و بدنامی، بداندیشی
و در رگ‌های مردم هم
سیه‌بازارهای «روسپی نامردمان» گرم است
تمام شهر گردابی است پر گنداب
تمام سرزمین‌ها نیز
دنیا هم
و گویی قرن، قرن ننگ و بدنامی است
فضیلت‌ها لجن‌آلوده، انسان‌ها سیه‌فکر و سیه‌کارند...
و «انسان» نام اشرافی زیبایی است از معنی تهی‌مانده...
محمد(ص) گرم گفتاری غم‌آلود است
و خور، دیری است مرده، غار تاریک است
و من چیزی نمی‌بینم
ولی گوشم به گفتار است...
و می‌بینم تو گویی رنگ غمگین کلامش را:
«خدای کعبه، ای یکتا!
درودم را پذیرا باش، ای برتر!
و بشنو آنچه می‌گویم:
پیام درد انسان‌های قرنم را ز من بشنو
پیام تلخ دختربچگان خفته اندر گور
پیام رنج انسان‌های زیر بار، وز آزادگی مهجور
پیام آن‌که افتاده است در گرداب
و فریادش بلند است: آی آدم‌ها...
پیام من، پیام او، پیام ما....
محمد(ص) غمگنانه ناله‌ای سر می‌دهد، آنگاه می‌گوید:
«خدای کعبه، ای یکتا!
درون سینه‌ها یاد تو متروک است
و از بی‌دانشی و از بزهکاری
مقام برترین مخلوق تو، انسان
بسی پایین‌تر از حد سگ و خوک است
خدای کعبه، ای یکتا!
فروغی جاودان بفرست، کاین شب‌ها بسی تار است
و دست اهرمن‌ها سخت در کار است
و دستی را به مهر از آستین باز، بیرون کن
که بردارد به نیروی خدایی شاید این افتاده پرچم‌های انسان را
فروشوید نفاق و کینه‌های کهنه از دل‌ها
دراندازد به بام کهنۀ گیتی بلندآواز
برآرد نغمه‌ای همساز
فروپیچد به هم طومار قانون‌های جنگل را
و گوید: آی انسان‌ها!
فرا گرد هم آیید و فراز آیید
باز آیید
صدا بردارد انسان را:
و گوید: های، ای انسان!
برابر آفریدندت، برابر باش
صدا بردارد اندر پارس، در ایران
و با آن کفشگر گوید:
پسر دار و به هر مکتب که خواهی نِه!
سپاهی‌زاده را با کفشگر، دیگر، تفاوت‌های خونی نیست...
سیاهی و سپیدی نیز، حتی، موجب نقص و فزونی نیست
خدای کعبه ... ای ... یکتا...»
 
بدین هنگام
کسی آهسته، گویی چون نسیمی می‌خزد در غار
محمد را صدا آهسته می‌آید فرود از اوج
و نجواگونه می‌گردد
پس آنگه می‌شود خاموش
سکوتی ژرف و وهم‌آلود، ناگه چون درخت جادو اندر غار
می‌روید...
و شاخ و برگ خود را در فضای قیرگون غار می‌شوید
و من در فکر آنم کاین چه کس بود، از کجا آمد؟
که ناگه این صدا آمد:
«بخوان» ... اما جوابی برنمی‌خیزد
محمد، سخت مبهوت است گویا، کاش می‌دیدم
صدا با گرم‌تر آوا و شیرین‌تر بیانی باز می‌گوید:
«بخوان!» ... اما محمد همچنان خاموش
دل اندر سینۀ من باز می‌ماند ز کار خویش، گفتی می‌روم از هوش
زمان، در اضطراب و انتظار پاسخش، گویی فرو می‌ماند از رفتار
«هستی» می‌سپارد گوش
پس از لختی سکوت- اما که عمری بود گویی- گفت:
«من خواندن نمی‌دانم»
همان کس، باز پاسخ داد:
«بخوان به نام پرورنده ایزدت، کاو آفریننده است...»
و او می‌خواند، اما لحن آوایش
به دیگرگونه آهنگ است
صدا گویی خدارنگ است
و می‌خواند
«بخوان! به نام پرورنده ایزدت، کاو آفریننده است...»
 
درودی می‌تراود از لبم بر او
درودی گرم
 
غروب است و افق گلگون و خوشرنگ است
و من بنشسته‌ام اینجا، کنار غارپرت و ساکتی تنها
که می‌گویند روزی، روزگاری مهبط وحی خدا بوده است
و نام آن «حرا» بوده است
و در اطراف من، از هیچ سویی رد پایی نیست
و دور من، صدایی نیست...
 


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • حرف‌های ناشنیدۀ گرمارودی از حسینیۀ ارشاد
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.