چهار غزل از مرتضی جیدری آل کثیر
کي آمدي که فقط ياس خانه بو بردهست؟
02 اسفند 1391
06:41 |
0 نظر

|
امتیاز:
3 با 1 رای
1-
هرکجا باران گلی از خاک بر می آورد
باد، صبح چیدنش را در نظر می آورد
فقرجای نا امید ی نیست وقتی گورکن
روزی اش را از دهان مرگ در می آورد
کرم بین پیله اش سر در نمی آرد که چیست
آخرش اما سر از پرواز در می آورد
ایستاده روی حرف جاده چون کوه و کمر
این درخت مرده آخر برگ و بر می آورد
بشکنیدم با خود ای شب ها که بختم سالهاست
روی دوشم برگ ها را با تبر می آورد
آنقدر می ایستم تا مرگ را راضی کنم
انتظار عاشقان را تیغ، سر می آورد
2-
درخت های محل سایه ای خشِن دارند
و دختران همه هفتاد سال سن دارند
دلم به كوچه گره خورده است و رفتگران
كه اشتهاي عجيبي به خاك و شن دارند
تئاتر سرد خیابان شروع خواهد شد
تمام پنجره های محلّه سِن دارند
به کوچه می نگری مرد می شود هر گرگ
تو را مباد که از آهوان بپندارند
کجا به جستجوی گنج آمدی؟ ليلي!
خرابه های جنون سال هاست جِن دارند
تو پير مي شوي از انتظار و آينه ها
براي زخم تو يك جاي مطمئن دارند
و این غم همه ی پا به سن گذاشته هاست
که خاطرات بد از پلکان سن دارند
3-
برگشته ام به فصل تو از خط فاصله
این روزها پریده ام از خواب چلچله
تنها کمی دیدن تو فکر می کنم
آن هم برای حل شدن چند مسئله
دیگر تمام شهر به عشقت مقیدند
بی آنکه در حضور تو باشند یک دله
تو کیستی که دیده و نادیده خوانده اند
خوبان تو را به ندبه و بدها به ولوله
ما مرده ی گرفتن جشن تولدیم
چنگی به دل نمی زند این ساز و هلهله
وقتی تمام بندر، در بند ساحل است
دریا چگونه مشت نکوبد به اسکله
باران چگونه باز نگردد به آسمان
دنیا چگونه سخت نگیرد به چلچله
این سینه ها به فکر « الم نشرح» تو نیست
چیزی به گوش خاک بخوان مثل « زلزله »
4-
سپيده گفت که ديدارمان به هم خوردهست
کي آمدي که فقط ياس خانه بو بردهست؟
شبيه دود، مرا ترک گفتي از آن روز
تَرَک سراسر گلدان تشنه را خوردهست
دل من است، كه در مشت توست ميبيني
كه برگ تا به كجا دست باد را بردهست؟
تو لانههاي مرا ديدهاي، نميداني
چقدر چلچله بر شاخسار من مردهست
حكايت من و دستان تو حكايت آن
گلايليست، که بر سطح آب پژمردهست
به روي پرتو تو چشم! چشم ميبندم
نبينم از تن من خنجر تو آزردهست
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.