آی بیخیر آسمان! باران نمیگیرد چرا؟
سر - زمین خشک من- سامان نمیگیرد چرا؟
هرچه را دیده نوشته عشق، در تقدیر من
این کرامالکاتبین، آسان نمیگیرد چرا؟
سالها با این بلای جان -اجل- همصحبتم
میرود، میآید، اما جان نمیگیرد چرا؟
مستی من «بیحد» است این را مگر قاضی نگفت؟
پس مجازاتم دگر پایان نمیگیرد چرا؟
از هوای شهر دلگیر است انسان، ماندهام
از هوای «خود» دل انسان نمیگیرد چرا؟
ای دل بی قرار با من باش
دل بیاختیار بامن باش
نفس من حذر مکن از من
تا دم احتضار بامن باش!
نگران تو گر منم دیگر
دگران را چه کار؟ بامن باش
آی خورشید! دست گرمت را
از سرم برندار با من باش
من زمستان و رو به پایانم...
لاقال تا بهار بامن باش
رضا یزدانی