با دست خود نوشيد شاعر شوكرانش را
نه! مرگ هم حتي نميفهمد زبانش را
هر كس كه بود، او با سياوش رد شد از آتش
«سوگند» نه، با عشق پس داد امتحانش را
خورشيد را نوشيد كوهي از لب دريا
پاشيد بر هفتآسمان آتشفشانش را
خاكسترِ دلتنگياش فوارۀ خون بود
آتشفشاني كه به لب آورد جانش را
«از زمزمه دلتنگ بود از همهمه بيزار»*
بستيم ما با خشت افيوني دهانش را
«شاعر تو را زين خيل بيدردان كسي نشناخت»**
تا پر كند از چشمهايت استكانش را
من كيستم؟ بايد براي تو غزل ميگفت
حافظ كه در شعر تو پيدا كرد آنش را
* و**
از زمزمه دلتنگيم، از همهمه بيزاريم
نه طاقت خاموشي، نه تاب سخن داريم
و
شاعر تو را زين خيل بيدردان كسي نشناخت
تو مشکلي و هرگزت آسان کسي نشناخت حسين منزوي
وبلاگ مبین اردستانی؛ لحظههای بیملاحظه