موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
خاطرۀ يکي از شاگردان فردي( از پروندۀ امیرحسین فردی

يک روز خودمان دوتا مي‎رويم

07 خرداد 1392 12:12 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 3 با 2 رای
يک روز خودمان دوتا مي‎رويم


 مدرسه ابتدايي ما روز‎هاي پنج‎شنبه کلاس‎‎هاي اول تا سوم را تعطيل مي‎کرد. در اين سه سال من غالب اوقات همراه پدرم به کيهان بچه‎ها مي‎رفتم. دفتر مجله را خيلي دوست داشتم. هم به خاطر آن که در آن سال‎ها جوي بسيار صميمي و دوستانه داشت و هم به جهت حضور خود آقاي فردي. هنوز هم بعد از گذشت هفده-هجده سال کسي را نديده‎ام که مثل آقاي فردي با همه بچه‎ها تا اين حد مهربان باشد. به‎هرحال روز‎هاي پنج شنبه‎ساعت ده صبح جلسه قصه بود و داستان‎‎هايي که به دفتر مجله رسيده بود را مي‎خواندند و همه درباره‎اش نظر مي‎دادند. آقاي فردي و رياضي، فلاح‎پور، باباخاني، بايرامي، پريزاد، زاهدي مطلق، حسيني و خانم کاوه به‎همراه پدرم پاي ثابت اين جلسات بودند. من هم در اين سه سال به‎اصطلاح نخودي بودم و توي جلسات حضور داشتم. هم آقاي فردي خيلي دوست داشت که در اين جلسات باشم و هم خودم اين‎طور مي‎خواستم. دليل آقاي فردي اين بود که حضور يک کودک در جلسه‎اي که براي قصه کودک است لازم است و دليل علاقه من هم بدون شک اين بود که آقاي فردي خيلي تحويلم مي‎گرفت و اين براي يک بچه دوره ابتدايي بسيار جذاب بود. اولين جمله‎اي که آقاي فردي در اولين ديدارمان به من گفت اين بود که از لباست معلومه که استقلالي هستي و من که انگار توهين بزرگي را شنيده بودم حرفش را رد کردم. اين حرف دستمايه‎اي شد که آقاي فردي هميشه چند دقيقه‎اي سربه‎سرم بگذارد. يک‎بار پرسيد چند بار ورزشگاه رفتي و من جواب دادم که بابام منو ورزشگاه نمي‎بره. قول داد و گفت اشکال نداره خودمون دوتايي يه روز باهم مي‎ريم ورزشگاه. اين حرف را آقاي فردي وقتي زد که من کلاس چهارم يا پنجم بودم و ديگر خبري از تعطيلي پنج‎شنبه مدرسه‎مان نبود. به‎خاطر همين فقط بعضي از هفته‎ها بعد از مدرسه و سر ظهر مي‎رفتم کيهان بچه‎ها. 
بعد از ظهر، يکي از روزهاي تابستان داشتم اخبار ورزشي گوش مي‎دادم که گوينده اعلام کرد پنج‎شنبه بازي پرسپوليس و الوکره قطر است. نمي‎دانم يک دفعه با خودم چه فکر کردم که گوشي را برداشتم و شماره کيهان بچه‎ها را گرفتم. بدون مقدمه گفتم: «آقاي فردي هنوز سر قولتان هستيد؟» گفت: «کدام قول؟» گفتم: «قرار بود منو ورزشگاه ببريد!» خنديد و گفت: «من قول دادم بهت. مرده و قولش.» من هم نان را به تنور داغ چسباندم و گفتم: «پس فردا منو مي‎بريد ورزشگاه؟ پرسپوليس بازي داره.» هيچ‎وقت يادم نمي‎رود سکوت چند لحظه‎اي آقاي فردي را. بعد‎ها فهميدم حالش خيلي خوب نبود و قرار بود پنج‎شنبه برود دکتر. گفت: «اشکال نداره تو فردا بيا اينجا اگه شد مي‎ريم.» با پررويي بيشتري که بعد‎ها باعث شد خجالت بکشم گفتم: «شايد بريم؟ اگر حتما ميريم بيام.» باز هم از آن خنده‎‎هاي دلچسبش کرد و گفت: «باشه قبول، فردا منتظرتم». بماند که مادر و پدرم دعوايم کردند که چرا اين کار را کردم و...
تابستان بود و مدرسه‎ها تعطيل. صبح با بابا رفتيم کيهان بچه‎ها و وسط جلسه قصه رسيديم. روال اين بود کساني که دير مي‎رسيدند زود مي‎نشستند تا کسي که قصه را مي‎خواند مجبور نشود خواندنش را قطع کند. به محض نشستن نگاهم روي آقاي فردي قفل شد. لبخند هميشگي‎اش، از همان‎‎هايي که با دهان بسته بود و لپ‎هايش را چروک مي‎کرد، خيالم را راحت کرد که قرارمان را فراموش نکرده. قصه بعدي را دادند تا من بخوانم. معمولا روان مي‎خواندم. اما آن روز از شدت هيجان و اضطراب اينکه نکند آقاي فردي زير قولش بزند مرتب تپق مي‎زدم. آقاي فردي از همين تپق‎‎هاي مکرر فهميد که حواسم نيست. موقعي که نفر بعدي داشت قصه بعد را مي‎خواند از جايش بلند شد و آمد طرف من. وسط جلسه پشت سرم خم شد و در گوشم گفت: «ما قرار است امروز باهم بريم يه جايي. مگه نه؟» و باز هم همان لبخند هميشگي و خيال بچه‎اي که راحت شد. تا عصر سه چهار بار ديگر و به بهانه‎‎هاي مختلف ياد‎آوري کرد که يادش نرفته و من هم غرق در شادي منتظر وقت رفتن بودم. بعد از ظهر به‎همراه آقاي فردي، پدرم و آقاي پريزاد رفتيم به‎سمت ورزشگاه آزادي. آقاي فردي و بابا با هم مشغول صحبت بودند و پريزاد هم که استقلالي بود مدام سربه‎سر من مي‎گذاشت. پريزاد گفت برويم سکو‎هاي وسط که راحت بازي را ببينيم و اين‎بار من بودم که در گوش آقاي فردي حرف مي‎زدم. گفتم. «آقاي فردي تورو خدا بگو همين‎جا که پشت دروازه هست بنشينيم. من دلم مي‎خواد عابدزاده را از نزديک ببينم.» دستم را توي دستش فشار داد و به پريزاد گفت «رضا همين‎جا خوبه!» و باز هم دل من بود که شاد مي‎شد. آن روز يکي از بهترين خاطرات دوران کودکي من شد. پرسپوليس پنج بر يک برد و من هم عابدزاده را از نزديک ديدم. 

 آقاي فردي عزيزدل ما که حالا زير خروار‎ها خاک آرام خوابيدي! فراموشت نمي‎کنم! نه به‎خاطر اينکه مريض بودي اما من را به ورزشگاه بردي، نه به‎خاطر اينکه هيچ‎وقت بدون لبخند جوابم را ندادي، نه به‎خاطر اينکه بعد از اولين نمازي که در کيهان بچه‎ها خواندم کتابت را به من هديه دادي و نه به‎خاطر اينکه بار‎ها برايم قصه گفتي، فقط به‎خاطر اينکه خودت بودي، بي‎ريا و صاف مثل آيينه.

سجاد محقق

دیگر مطالب پروندۀ امیرحسین فردی:

پیام تسلیت رهبر انقلاب به مناسبت درگذشت امیرحسین فردی

قلم‌مویۀ علی داودی در سوگ فردی

نگاهي به رمان سياه چمن 

نگاهي به زندگي ادبي فردي

خاطرۀ يکي از شاگردان فردي

نگاهی به جایگاه اثرگذار فردی در ادبیات انقلاب

معرفي مهم‎ترين آثار فردي در قالب کتاب

یادداشت ناصر فیض دربارۀ مدیر پیشین مرکز آفرینش‌های ادبی حوزه

گفتوگوی حامد شکوري با شاگردان و دوستان فردي

یادداشت جواد افهمی در سوگ فردی

بريده‎اي از رمان منتشر نشده «گرگ‎سالي» فردي

گفتگوی مجید اسطیری با دکتر محسن پرویز

نگاهی به رمان «اسماعیل» فردی

دیدار مرحوم فردی با رهبر انقلاب

یادداشت حامد محقق در سوگ امیرحسین فردی

یادداشتی از مسعود نوروزی در سوگ امیرحسین فردی

گفتاري از وحيد جليلي به مناسبت هفتمين روز درگذشت مرحوم اميرحسين فردي

سوگسرودی از محمدرضا ترکی برای مرحوم فردی

یادداشتی از علی داودی در سوگ امیرحسین فردی



کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • يک روز خودمان دوتا مي‎رويم
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.