پدرم كه عمرش را به شماها بخشید، فك و فامیل ریختند سر صندوقچه اش و از قرآنی كه شروع به نوشتن كرده بود گرفته تا چرك نویس هایش را به رسم یاد بود بردند و حتی یك ورق از آن همه میراث گران بها را هم برای خودمان نگذاشتند. كلاس ششم ابتدایی بودم كه مادرم قلمدان و دیگر وسایل خوشنویسی اش را آورد و اصرار نمود كه اگر بخواهی شیرم را حلالت كنم، باید قلم به دست بگیری و جای خالی پدرت را پر كنی و من كه از جان بیشتر دوستش می داشتم، بر آن شدم كه كمر همت ببندم و به هر جان كندنی بود آرزویش را برآورده سازم و دل داغ دیده اش را خنك كنم. بسم اللهی گفتم و بی آن كه استاد و راهنمایی داشته باشم تمرین خوشنویسی را شروع كردم و چون به نوشته های پدر دسترسی نداشتم، ابتداخطوط زیبای پشت كارتن های سیگار و حتی گونی قند را سر مشق خوشنویسی قرار داده شروع به تمرین نمودم و چون خوشنویس قابلی در ارسنجان باقی نمانده بود، خیلی زود گُل كردم و به عنوان تنها خوشنویس شهر شروع به فعالیت كردم. پس از چندی تمرین نقاشی و سرودن شعر را نیز به همان صورت شروع كردم و به خیال خودم به موفقیت چشمگیری رسیدم تا این كه استاد فقیدم مرحوم حمید دیرین كه آن زمان رئیس انجمن خوشنویسان استان فارس بود، از من خواست تا دست از این شاخه به آن شاخه پریدن بردارم و فقط یك رشته را دنبال كنم. مثل قناری ای كه گربه دیده باشد، توی لك رفتم و مدت ها دست و دل هیچ كاری را نداشتم تا این كه در امتحان خارج از كشور قبول شدم و به كشور كوچك قطر اعزام شدم و چون در آنجا از انجمن شعر و زمینه های دیگر فعالیت هنری خبری نبود، تصمیم گرفتم از فرصت استفاده كرده خاطرات زندگی پر افت و خیزم را بنویسم. برای یكی از خاطراتم عنوان «وصله» را انتخاب نمودم و دست به كار نوشتن شدم. در آن زمان به فوت و فن داستان نویسی واقف نبودم به همین دلیل خاطراتم رنگ و بوی داستان و رمان هایی را به خود گرفت كه از كودكی عاشقشان بودم و بدون مطالعۀ آن ها زندگی برایم معنی و مفهومی نداشت. شبی مشغول گوش دادن به اخبار كشور عزیزمان ایران بودم كه دختر بزرگم از اتاقش بیرون آمد و همانطور كه زار زار می گریست چرك نویس نوشته ام را نشان داد و گفت: «بمیرم الهی، شماها این جور زندگی كردین؟» حسِّ غیر منتظره ای كه اولین داستانم در او ایجاد كرده بود، من را بر آن داشت تا رشته های دیگر هنری را رها كرده، فقر و فلاكتی كه در دوران ستمشاهی با آن دست به گریبان بوده ام را به رشتۀ تحریر در آورم و در اختیار جوانانی كه آن زمان را درك نكرده اند قرار دهم. از آن پس قلم به دست گرفته مشغول نوشتن داستان های انقلاب شدم. بار ها نوشتم و به این جا و آنجا فرستادم، اما هر بار با كم لطفی دوستان نویسنده و مسئولین آن قسمت ها رو به رو شدم. كارشناسانشان زیر صفحۀ آخر داستانم نوشتند: «كلیشه ای است.»، «به درد نمی خورد» و حتی یك بار یكی از دوستان حوصله اش نشده بود كار را بخواند و برای رفع تكلیف به خانمش سپرده بود كه او هم نامردی نكرده بود و نوشته بود كه «این كار كلیشه ای است و حتی به درد مجله ها هم نمی خورد». اما پشتكار و سماجتی كه از مرحوم پدرم به ارث برده بودم باعث شد تا عقب نشینی نكرده به كارم ادامه دهم و با راهنمایی دوست و استاد عزیزم آقای حمید اكبر پور، رمان های «مبصر كلاس هشتم» و «كلاس هفتمی ها» را نوشتم كه آن ها هم سال ها روی دستم باد كردند و كسی رغبتی برای چاپش نشان نداد. تا اینكه یكی از فامیل به نام محمد حسین نعمتی كه دورۀ فوق لیسانسش را در تهران می گذراند و شاعر موفقی هم شده بود به دیدنم آمد. از فرصت استفاده كرده رمانم را به دستش سپردم و از او خواستم تا آن را به تهران برده به این و آن نشان دهد و ببیند به دردشان می خورد یا نه. زمان زیادی از بردن آن كتاب نگذشته بود كه گوشی همراهم زنگ خورد و خانمی كه خودش را صفوی معرفی می كرد، ابتدا نامزد شدن كتابم را تبریك گفت و از من خواست تا عكس و مشخصاتم را به آدرس دفتر آفرینش های ادبی حوزۀ هنری ارسال نمایم.
باورش برایم مشكل بود، اوایل خیال می كردم یكی از دوستان است و با تغییر دادن صدایش می خواهد سر به سرم بگذارد. به همین خاطر، به آقای نعمتی زنگ زدم و موضوع را با او در میان گذاشتم، ایشان گفت: «قدری صبر كن تا وارد سایت شوم». پس از مراجعه به سایت سومین جشنوارۀ داستان انقلاب، اظهارات خانم صفوی را تأیید كرد.
از این كه بین آن همه نویسندۀ با سابقه و استخوان دار، كار نویسندۀ ناشی و تازه كاری چون من نامزد شده بود، تعجب كردم و با خودم گفتم: «حكما كس یا كسانی هستند كه تصمیم به تشویق نویسندگان نوقلمی چون حقیر دارند.» اما وقتی وارد سایت شدم و نام چند نویسندۀ برجسته و نام آور را در لیست نامزدها دیدم، با خود گفتم: « حكما فرد یا افرادی هستند كه با انتخاب داورانی عادل و نظارت دقیق بر امر جشنواره، زمینۀ حضور افرادی چون حقیر را فراهم كرده اند. روز اختتامیه، چند نفری آمدند، دربارۀ جشنواره و مسائل پیرامون آن صحبت كردند و رفتند و من متأسفانه، آن زمان بیشتر به جایزه ام فكر می كردم و در بند شناخت آن عزیزان نبودم.
فـصل های آخر رمان «زندانی كوچك» ام را می نوشتم كه گوشی همراهم زنگ خورد و برادر عزیز و نویسنده ام آقای «كیا» از من خواست تا فلان روز و فلان ساعت در جلسه ای كه در آمفی تئاتر دفتر مركزی دانشگاه شیراز برگزار می شود شركت كنم.
روز موعود خودم را به شیراز رساندم و روی یكی از صندلی های سالن مذكور نشستم. با دوست عزیز و نویسنده ام آقای «محمّد محمودی نورآبادی» نشسته بودیم و پیرامون رمان «سرریزان» اش صحبت می كردیم كه سر و كلۀ آقای كیا پیدا شد كه به همراه دو نفر ناشناس آمدند و در ردیف اوّل صندلی ها جا گرفتند. اقای كیا، پشت میكرفون قرار گرفت و از آقایی كه مثل بنده سر و ریش را سفید كرده بود، دعوت كرد تا روی یكی از صندلی های رو به رو بنشیند و پس از آن به معرفی ایشان پرداخت.
– استاد ارجمند، نویسندۀ چیره دست، مدیر آفرینش های ادبی حوزۀ هنری سازمان تبلیغات اسلامی كشور و كسی كه بیش از سی و چند سال مدیر مسوول كیهان بچه ها می باشد و...
خیره شده بودم و به دقت چهرۀ آن بزرگوار را نگاه می كردم تا ببینم با آن تعریف و تمجیدی كه همگان را به وجد می آورد و مملوّ از كبر و غرور می كند، چه برخوردی خواهد داشت كه دیدم، انگار نه انگار كه او «استاد امیر حسین فردی» ای است كه آقای كیا با بیانی شیوا از او می گوید. مثل كوه نشسته بود و بی اعتنا به آن همه تعریف، به تك تك دوستانی كه در سالن حضور داشتند نگاه می كرد و وقتی طرف متوجه اش می شد، دستی روی سینه اش می گذاشت و با متانت سر پایین می آورد. بعدها فهمیدم كه خندۀ ملیح و كم رنگی كه آن روز در چهره اش نمایان بود، مادرزادی است و و از بدو خلقت با چهرۀ نورانی اش عجین شده است. پس از خوش و بش استاد با دوستان حاضر در سالن، آقای كیا از بنده و آقای محمودی نور آبادی خواست تا در كنار ایشان بنشینیم تا برنامه شروع شود. وقتی آقای كیا حقیر را معرفی كرد و استاد فردی متوجه شد كه نویسندۀ «مبصر كلاس هشتم» ی كه در سومین جشنوارۀ داستان انقلاب رتبۀ برتر داستان نوجوان را به خود اختصاص داده است، بنده هستم به وجد آمد، در آغوشم گرفت و گفت: «به به آقای حسینی ارسنجانی، مبصر كلاس هشتمتان را كه مطالعه كردم و حسابی لذّت بردم، شما قلم خوبی دارید و سبك نویسندگی تان متعلق به خودتان است». بعد، دست روی شانه ام گذاشت و افزود: «ما چشم به راه كارهای جدید تان هستیم». و تأ كید كرد كه: «انشاالله حتما كارهایتان را برایمان بفرستید». اولین بار بود كه كسی آن طور تحویلم می گرفت و من بر خلاف ایشان از آن همه تعریفی كه از كارم شده بود به وجد آمدم و هنوز هم وقتی یادم می آید جان می گیرم و لذت می برم.
آن روز فهمیدم ، یكی از كسانی كه به ما شهرستانی ها بها داده است و با انتخاب داورانی عادل نگذاشته است مثل بعضی جاها، كتاب هایمان را توی سطل آشغال بریزند و حقمان را پایمال كنند ایشان هستند.
جلسه كه به پایان رسید، دستم را گرفت، لبخندی تحویلم داد و و همان طور كه از سالن خارج می شدیم گفت: «سعی كنید جایی نروید، باهاتون خیلی كار دارم. به اتفاق سوار اتومبیلی شدیم و سمت مسجد وكیل به راه افتادیم. دستم را در دست هایش گرفت و با لبخندی كه همیشه روی لب هایش بود گفت: «نمی دانم اشكال از كجا بوده است كه بنده حالا باید افتخار آشنایی با شما را داشته باشم.» از محبتش شرمنده شدم و گفتم : «نو قلم هستم و قبلا لیاقت زیارتتان را نداشته ام. » چشم هایش گرد شد و با تعجب گفت: «نوقلم ؟ شكسته نفسی می فرمایید جناب ارسنجانی.» برایشان توضیح دادم كه پیش تر در زمینه های مختلف هنری ای نظیر شعر، نقاشی و خوشنویسی فعالیت داشته ام و مبصر كلاس هشتم اولین تجربۀ داستان نویسی ام بوده است. » باور نكرد و گفت :« شما قلم توانایی دارید و نوشته هایتان امضاء دار است. » بعد ، به نقطه ای خیره شد و افزود ، :« به نظر بنده جنابعالی یكی از پدیده های داستان نویسی هستید.» حرف هایشان را جدی نگرفتم و یقین كردم كه سعی در تشویقم دارند ، امّا ، بعدها از این و آن شنیدم كه همین مطلب را در جاهای دیگر هم بیان كرده بودند و بندۀ ناچیز را شرمنده كرده بودند.
به اتفاق مسئولین حوزه كه تازه باهاشان اشنا می شدم وارد جلو كبابی « شرزه » كه یكی از قدیمی ترین و مشهورترین چلو كبابی های شیراز بود شدیم و پشت ردیفی از میز ها نشستیم . تا آمدن غذا به نقد كتابم پرداخت و نكاتی ظریف را گوشزد نمود . بعد ، از زادگاهش اردبیل شروع كرد تا به شروع فعالیتش در «كیهان بچه ها» رسید ، با شنیدن نام كیهان بچه ها تازه یادم آمد كه سال ها پیش ایشان را می شناخته ام و با كارهایشان اشنا بوده ام .
به حوزه برگشتیم و به اتفاق آقای «كمال شفیعی» كه همراهشان آمده بود به اتاقی رفتیم تا قبل از حضور در كارگاه داستان نویسی ای كه زیر نظر دوست عزیز و نویسنده ام آقای «اكبر صحرایی » و آقای كیا برگزار می شد ، استراحتی بكنیم . استاد فردی كتش را بیرون اورد ، به چوب لباسی آویخت ، پشت میزی كه گوشۀ اتاق قرار داشت نشست ، سیبی برداشت و با لبخند گفت :« من كه حیفم می آید بخوابم ، اگه خسته نیستید بیایید تا با هم میوه ای بخوریم و گپی بزنیم.» از پیشنهادش خوشحال شدم و رو به رویش نشستم ، مشغول خوردن میوه بودیم كه لبخندی روی لب هایش نشست و با متانتی كه ملكۀ وجودش بود ، گفت :« حالا نوبت شماست كه از خودتان و كار هایتان بگویید.» خلاصه ای از زندگی پر افت وخیزم را برایش تعریف كردم كه به آن راضی نشد و ازم خواست تا مفصل تر تعریف كنم . آنقدر به دلم نشسته بود و شیفتۀ شخصیتش شده بودم كه دست روی چشم گذاشتم و از كودكی تا آن روز را برایش تعریف كردم . حرف هایم كه تمام شد ، دستمالی از جیب بیرون آورد ، قطره اشكی كه روی گونه اش جامانده بود را پاك كرد ، نفس عمیقی كشید و گفت :« عجب زندگی پر افت و خیزی داشته ای سیّد . » از آن پس بارها به خدمتش رسیدم و ساعت ها از محضرش سود جستم و ایشان مدام برایم زنگ می زد و ضمن احوالپرسی و پی گیری كار هایم ، قسمم می داد كه: « زندگی نامه ات را بنویس و در اختیار دیگران قرار بده.» و من همیشه در حسرت آن روز می سوزم اما چه حیف كه آن گوهر گران بها را از دست داده ایم و زمان هرگز به عقب باز نمی گردد.
"سید حسن حسینی ارسنجانی"