شهرستان ادب: ناصر فیض را همه به عنوان یک شاعر برجسته و یک طنزپرداز کم نظیر می شناختند و می شناسند، مخصوصا وجهه ی طنزپردازی ایشان آنقدر پررنگ است که باعث شده بسیاری از دیگر وجوه شخصیتی این هنرمند ایرانی، از چشم مردم پنهان بماند. یکی از این وجوه ، شخصیت مبارز و روحیه ی انقلابی ایشان است. شاید بتوان گفت اولین جایی که به خوبی از این چهره و روحیه رونمایی شد، مصاحبه ی شهرستان ادب بود با ایشان با عنوان «از خرید کلت پالاسکا تا حکم اعدام ناصر فیض» . همچنین در جلسه رونمایی از کتابِ «پاییز آمریکایی»دومین مجموعه ی داستان انقلاب شهرستان ادب ؛ استاد ناصر فیض یکی از دو مهمان ویژه ای بود که در جمع داستان نویسان حضور پیدا کرد تا از آسیب ها و فرصت های داستان ها و رمان های مربوط به شکل گیری انقلاب اسلامی و همچنین پیوندش با اصل و خاطرات حقیقی دوران مبارزه سخن بگوید. پیش از این در «گزارش مراسم رونمایی پاییز آمریکایی» قول داده بودیم که متن کامل سخنان شنیدنی و خواندنی آقای فیض منتشر خواهد شد، که اکنون پیش روی شماست.
تشکر میکنم از این فرصتی که در اختیار من گذاشتند، یادم است که تازه شعر میگفتم، یک روز صبح به پدرم گفتم که من یک رباعی گفتم که یک بیت آن هم از «ابو سعید ابی الخیر» است. ایشان گفتند که این شعر را بخوان و من آن را خواندم و گفتند: «خودت را جمع کن! یک رباعی گفتی آن هم که یک بیتش از ابوسعید ابی الخیر است، مصرع سومش هم که قافیه اش آزاد است و کلا یک مصرع بیشتر نگفتی». بعد که من آقای عزت شاهی را دیدم گفتم اگر برای حال و هوای قبل از انقلاب و بحث های این طوری باشد حضور من در اینجا به اندازهی آن یک مصرع هم نقشش کمتر است. بعد هم با آن اتفاقاتی که برای ما افتاده است ممکن است بیایند سراغ ما و بگویند که شما آن حد نصاب را نگذراندید! پس بیا و یک دوره ای را بگذران و بعد جایی حرفی بزن! حتی الآن عرض کردم به آقای عزت شاهی، که در یک جایی راجع به چیزهایی صحبت شد گفتم اگر چیزی نوشتید جایی نقل نکنید چون در مقابل اتفاقاتی که افتاده واقعا شرم آور است این چیزها. حالا اینها شکسته نفسی نیست واقعیت است. خیلی جا خوردم که من باید در جایی حرف بزنم که ایشان حضور دارند، که گفتند «چون که صد آید، نود هم پیش ماست». دیگر حشو ملیح که نه، به قول معروف قبیح است!
خیلی خلاصه من راجع به این چیزهایی که خواندم اشاره خواهم کرد. دوستانی که کار داستان می کنند قطعا با ادبیات برون مرزها هم صد در صد آشنا هستند زیرا خیلی وقت ها که بحث مبانی می شود از نظریههای آنان استفاده می کنیم یا مطابقت می دهیم آنچه را که در ذهن ما هست راجع به قصه و داستان و این حرف ها. اتفاقی که کمتر در اینجا میافتد. در پرانتز بگویم که آن امتیازها و ارجمندیهایی که کارها دارد سرجای خودش، یعنی تشکر آن ها سرجایش. اما مشکل اصلی در کار ما این است که ما نمیگذاریم آن فضاسازی در کارمان به وجود بیاید. شاید هم مشکل این است که هم آشنا نیستیم و هم با آن میخواهیم بازی کنیم و آن را به صورت تئاتر دربیاوریم. فرض کنید چیزی از انقلاب را شنیده ایم و میخواهیم آن را بر اساس شنیدههایمان فقط ترسیم کنیم. یعنی همه چیز را حس نکردیم البته این به این معنی نیست که باید حتما در این دوران بوده باشیم. خوب اینها الان با این پیشرفتهایی که در تکنولوژی و چاپ و اینها داشتند اوضاع را عوض کرده اند. شما الان در وبلاگتان چیزی می گذارید و یک نفر در قطب شمال، لب تاپ روی پایش است و در حال سورتمه راندن میتواند مطلب شما را در لحظه بخواند! الان دیگر نمی شود گفت که دسترسی به چیزی نیست. میشود با یک ابزار ساده مرتبط شد و دید که چه خبر است.
شما قطعا سلاخ خانهی شمارهی 5 را از وو نه گات خواندید و یا شنیدید. شما وقتی میروید آن را مطالعه میکنید میبینید که هیچ جا نمیآید فرض کنید مثل ما که بعضی وقتها میخواهیم بگوییم «شاه» تا آخر داستان حتی اگر داستان کوتاه هم که باشد سه چهار بار میگوییم «شاه جنایتکار». خوب اینکه شاه جنایتکار است را قبول داریم، ولی می توانیم این شاه جنایتکار را به این شکل نیاوریم، به جایش فضا را جوری ایجاد کنیم که جنایت از در و دیوار ببارد و در این صورت حتی شاه میتواند آدمی باشد که بیاید لبخند بزند و چهره اش غرق شادی باشد، ولی ما باز هم جنایت را میبینیم. نمیخواهم اشاره کنم به داستان فرد خاصی مثلا میخواهیم یک جا تنفر خود را نشان دهیم. به فلان چیز آب دهان میاندازیم و فکر میکنیم حتما باید این اتفاق بیفتد تا او تحقیر بشود. ما آن داستان را که نگاه میکنیم اولا یک اتفاق بزرگی در زبان میافتد، ظرفیتها و ظرافتهای زبان خیلی کاربرد دارد در آنجا غیر از این که فقط برای مفهوم زبان استفاده کرده باشد، چون اگر ما در داستان بخواهیم از زبان فقط برای بیان مفهوم استفاده کنیم، خوب دیگر این داستان ما شناسنامه ای ندارد . داستان من با داستان شما فرقی نمیکند. مثلا شعرهایی که در روزگار ما هست 50 تا شعر میگذاریم کنار هم نمیتوانید تشخیص دهید که مال کیست حتی گاهی حدس میزنید مثلا این مال 2 شاعر است نه 59 تا شاعر. برای اینکه مشخصه ای ندارند. این یک بخشش میتواند ندیدن آن دوره و قوتی که در آن شکل کاربرد زبانمان مثلا به کار میبریم جبران بشود. وقتی سلاخ خانهی شمارهی 5 را نگاه میکنید، میبینید جنگ چنان به سخره گرفته میشود و در عین حال اصلا احساس ابتذال نمیکنید که یک نفر میخواهد به هر قیمتی جنگ را مسخره کند. جنگ سرجای خودش به شدت جدی است ولی در عین حال که جدی است شما میبینید که جنگ در سر تا پای داستان زیر پا له میشود، بدون اینکه شعار بدهند و بدون اینکه بگویند مثلا مرگ بر جنگ. فضا جوری است که تا آخر جنگ در عین حال که درشت معلوم است که جنگ چیست، له میشود. و کسانی که به اصطلاح مقاومت میکنند و زندگیشان به تصویر کشیده میشود.
در هر صورت این اتفاق که در شهرستان ادب افتاده است، که با نویسنده ها ارتباط پیوسته دارند، اتفاق خیلی مبارکی است. طوری هست که فکر میکنم خیلی جاهای دیگر باید اینجا را الگو قرار دهند و بیایند ببینند این همه سال چه اتفاقی بیرون افتاده و اینجا چه اتفاقی دارد میافتد که به اصطلاح پیش درآمدش خیلی امیدوار کننده است. من خیلی شاید راجع به کارهایی که اینجا هست نمیتوانم حرفه ای صحبت کنم و نمیخواهم هم که صحبت کنم. یک بار چیزی را نوشتم و به دوستم گفتم که داستانی نوشتم، بعد در همان جا این ذوق را با اعتراضش در نطفه خفه کرد. داستانم اتفاق رمانتیکی در نانوایی بود، من عجله داشتم برای نان خریدن و یک نفر هم جلوی من ایستاده بود. من می گفتم چندتا نان میخواهی؟ بعد او فقط نگاه میکرد و پاسخی نمیداد و من هم ناراحت میشدم، در عین حال صف به جلو میرفت. بعد من از کوره در رفتم و گفتم بچه جان! چند تا نان میخواهی؟ مگر کری؟ بعد نفر جلویی برمیگردد و بچه را به طرف خودش میکشد و یک نگاه به من میکند و نگاهی به بچه و میگوید این پسر من است و کر و لال است. آخر قصهی من این است که من نفهمیدم که چه زمانی جلوی تنور رسیدم. نانوا به من گفت که چند تا نان میخواهی؟ مگر نمیشنوی؟ ته ذوق و اوج توانایی من در داستان این بود! (با خنده) که چند سال پیش در نطفه خفه شد! اگر هم ادامه پیدا میکرد ته آن یک قلب و یک تیر در وسط آن و یک کاسه هم زیر آن بود که خون در آن بریزد! این اتفاق قطعا برایش پیش میآمد!
میخواهم بگویم بخشی از چیزهایی که اتفاق افتاده است در انقلاب بخشی است که واقعا نمی شود با نوشتن آن را به اصطلاح مجسم کرد. آن فضایی که مادری در خانه هیچ کاری نمی تواند بکند، زن با آن شرایطی که در قم هست باید حجاب را نگاه دارد و نمیتواند خیلی واضح در جامعه و جمع بیاید، حتی نمیتواند با صدای بلند شعار بدهد ولی گاردی ها چنان فرار میکنند از کوچه و پس کوچه های «چهار مردون» برای اینکه شنیده اند تعدادی از زن هایی که شوهرانشان ماشین های سنگین دارند و تعویض روغن میکنند، این روغن ها را در خانه نگهداری می کنند و داغ میکنند و بارها از بالای پشت بام روی سر گاردیها ریخته اند. به بچه ها گفته اند و آنها گاردی ها را به سمت پنجرهها کشیده اند و روغن داغ را روی سر آنها ریخته اند. ببینید کسی که اصلا مبارزه نکرده و یا اصلا نمیداند الفبای مبارزه را و نمیداند که مبارزه چیست، ولی در فضایی قرار گرفته که میتواند این کار را انجام دهد و این کار را میکند. این دیگر چیزی نیست که در داستان بتوان آن را به سادگی نوشت، نمیشود این کار را کرد اگر این کار را بکنی شاید شکل داستان در نیاید چون این طور داستان ها همان طور که آقای عزت شاهی میگفت باید کمی بیشتر باشد، چرا که بر فرض اگر بخواهند کتابش را فیلم بکنند، چیزهایی باید اضافه کنند که کارگردان بتواند بگوید این خاطره ساختار داستانی پیدا کرده است.
فرض کنید شما از این به بعد، فلان کاری را که نکرده اید در داستانتان باشد یا مثلا چیزهایی که تصویر می شد و نمی شد که تصور شود، مثلا شما در خانواده ای هستید که هیچ کس موافق کاری که می کنید نیست، حتی یک نفر نیست که سر سوزنی نگاه انقلابی داشته باشد مثلا در این چنین جایی شما میخواهی که به تظاهرات بروی. چیز به همین سادگی که میخواهی همراهی کنی دیگران را ، دو تا شعار بدهی و برگردی. این خیلی فرق میکند با جایی که پدر خانه خودش در زندان است. پدر زندانی سیاسی است و این پسر آن پدر است، اصلا انتظار دارد که پسر هم همان کار را انجام دهد. خوب اینها مثلا وقتی فکر می کنند که یک همچین چیزهایی را باید به تصویر بکشند تاثیرش خیلی زیادتر است از اینکه کسی یک مرتبه حس می کند که انقلاب و یا چیزی دارد شکل میگیرد و اینکه من در آن دخالت داشته باشم، چقدر مهم میشود همهی عوامل به اصطلاح بازدارنده است برای این آدم ولی این اتفاق میافتد. کسی که درس و زندگی اش را کنار می گذاشت. مثلا درست در بحبوحهی درسها تعدادی از بچهها می آمدند به آزمایشگاهها و آزمایش های فیزیک انجام میدادند و یه عدهای هم از بچهها میرفتند ببینند جای اسید و فلان را کجا گذاشتهاند تا بتوانند نصف شبی بیایند تا بتوانند مواد را بردارند تا چیزی درست کنند و یا بچههایی که نقشه میریختند تا دستگاه پلی کپی را بروند بدزدند. حتی این حرکتی که شایسته نیست را نه به معنای آنچه که کمونیست ها میگویند که «هدف وسیله را توجیه میکند» ولی بالاخره با کلی معذرت خواهی از خلوت خودشان! بروند و این کار را بکنند به جای اینکه چهارچوبی درست کنند و استنسیل پیچ کنند رویش و قلم مو را چهل بار ببرند و بیارند و سوراخش کلفت باشد و دیگر قابل خواندن نباشد و یکی دیگه و یکی دیگه و خلاصه کارهایی که خود آقای عزت شاهی میدانند چه جوری اعلامیه چاپ میکردند. من یادم میآید یکی از دوستان گفت که اینجوری خیلی معلوم است که ما اعلامیه مینویسیم با دست و این معلوم است که کار ما خیلی ابتدایی است و دست ما به هیچ جا بند نیست. ما باید یک کاری بکنیم که آنها فکر کنند که ما خیلی تشکیلات و اینها داریم. یک کتاب خریداری می شد و یک نفر مینشست که میدانست در فلان اعلامیه این تعداد کلمه ی «است» نیاز دارد و فلان تعداد کلمه های دیگر. اینها را از کتاب میبرید و بعد یک نفر که به لحاظ گرافیکی کاری بلد بود اینها را میچسباند. از روی این کپی میگرفتند و سایههای آن را به اصطلاح با قلم میگرفتند بعد که این درمیآمد تصور می شد حروف چینی شده و بالاخره خیلی فرق می کند این تصور که شما با دست مینوشتید با این تصور که اینها هرچه باشند بالاخره یک چیزهایی دارند. خوب این خیلی فرق میکرد و خیلی مهم بود. یک چنین چیز ساده چقدر می تواند این حس را منتقل کند که چقدر این اهمیت دارد و به چه چیزی هم فکر میکردند که هی با آن امکانات کم نشان دهند ما اینقدر جدی هستیم. مثل آن خاطره ای که از جبهه یکی از دوستان تعریف میکردند که حدود چند صد متر خط بود، تا نیرو برسد من به تنهایی هدایت میکردم و از پشت این سنگر به پشت سنگر دیگری میدویدم آنجا یک حرکتی می کردم و دشمن فکر میکرد که پشت هر سنگر کسی هست. با اینکه در آنجا نهایتا یک نفر بود و آنها میتوانستند به راحتی نفوذ کنند. اینکه با آن امکانات شما به هر شکلی عظمت خود را نشان دهی، چون بالاخره تاکتیک و اینجور چیزها، در جنگ، کلک و حقه اسمش خیلی محترم و مبارک میشود و اشکالی ندارد. شما می توانید در جنگ هم از روبرو هم از پشت به دشمن خود حمله کنید،میتوانید به قول معروف خیلی ناجوانمردانه از پشت به دشمن خنجر بزنید جنگ است اینجا بنا نیست که بگویید ببخشید اجازه میفرمایید من شما را خنجر بزنم؟ خب قطعا اجازه نمیدهد به شما! درهر صورت میخواهم بگویم که از کنار خیلی ازاین ظرافتها رد شدیم.
اتفاقی که برای خیلی افتاده که اصلا کسی در خانواده نباشد که اهل این مسائل باشد و یکی هم مثلا به پدر خانواده خبر میداد که مثلا حسن آقا را نزدیک حرم دیدیم که شعار میداد. چنین بنده ی خدایی قبل از مسائل آنجا، باید یک پاسخ برای اینجا میداد که اصلا چرا رفتی؟ یعنی با بعضی بچه ها هیچ همراهی ای نمیشد طوری که کارها باید مخفی میبود. خوب تصویر اینجور چیزها عظمت کار را خیلی نشان می دهد تا قصه ی کسی که مثلا تمام خانواده شان اهل مبارزه اند. ما داشتیم کسانی را که فرض کنید پسر آیت الله خزعلی، حسین خزعلی با من همکلاس بود، دبیرستان شهریار، ما چهارسال با هم همکلاس بودیم و پشت یک میز مینشستیم، بعد که حسین در کوچهی آبشار، تیر خورد و شهید شد ما با هم رفته بودیم آنجا. حسین دوچرخهای داشت آن را گذاشت و ما با هم سر خیابان رفتیم که گاردی ها که تازه آمده بودند قم، حسین را نشانه گرفتند و او شهید شد. این حسین، همان موقع خب آقای خزعلی زندان بود و در تبعید بود و برای خانوادهی ایشان اتفاقاتی میافتاد. خوب اینطور آدمها راحت تر می توانستند در مبارزه باشند تا آن نمونه ای که عرض کردم.
خیلی زوایای اینطوری هست که دیده نشده است حتی نگاه به کسانی که بعدها جزء کسانی شدند که رو در روی ما ایستادند. باید در داستانهای ما آسیب شناسی بشود که چرا این آدم اینطوری بعدا آنطوری شد. کلیات گفته شده است ها. منظورم این است که در داستان با آن حس داستانی ببینیم چه اتفاقی میافتد. این آدمی که فرض کن بعدا به گروه پیکار رفت. حسین خراسانی،حالا آن طرفش را کاری نداریم رحمانیت خدا آن قدر هست که آن طرف خودش می داند چه کار کند. به هر حال حسین خراسانی کسی بود که بچههای ما اگر جرات نمی کردند و نمیتوانستند کاری را انجام دهند به این میگفتند. من یادم است که بالای پشت بام حمام صفائیه خوابیده بودیم یک نارنجک دستی بود، بچهها قرار بود سر کوچهی قیام، تظاهرات کنند بعد قرار بود گاردیها از طرف خانهی آدابی نامی بود که مرکز حکومت نظامی بود جلو بیایند و بعد خیابان هم خلوت بود، وقتی رد میشوند ما این بالای پشت بام _که یک درخت بزرگی روی پشت بام را گرفته بود،_ میتوانستیم مخفی شویم کف پشت بام. یک دوشکایی هم در مقر آنجا بود دورتر مثلا از روی هوا 500 متر آن طرف تر. من یادم است با اینکه من خودم نارنجک را ساخته بودم، کارهایش را خودم انجام داده بودم و دوست داشتم که خودم اینکار را انجام دهم و پرتاب کنم تا سرو صدایی را ایجاد کند که اینها وحشت کنند تا جلو نیایند. بعد وقتی من آمدم فتیلهی آن را روشن کنم _آن موقع خب این نارنجک، خیلی ابتدایی بود بعدها کار حرفه ای شد_ یک دفعه نتوانستم آن را روشن کنم، یعنی کبریت را اصلا نزدم. گفتم حسین دوشکای آنها اگر بفهمد که چیزی هست، اینجا را میزنند، دست من را گرفت و گفت تو دیگر نمیخواهد با من بیایی، با اینکه دو سال از من کوچکتر بود و 16 ساله بود، نارنجک را گرفت و انداخت و همان روز روزنامه نوشت که چند تا از ماموران فلان زخمی شدند و دیگر آنها به این راحتی و با این شرایط آنجا نمیآمدند. بعد همین آدم یک دفعه میخوانید که حسین خراسانی به جرم بمب گذاری در راه آهن قم دستگیر شد و چند وقت بعد هم میبینید که اعدام شد.
خوب این اتفاق چطوریمیشود؟ چه شد که این آدم اینطوری شد؟ چه کسی مسئول است و چه کسی باید این را داستان کند و به دیگران بگوید که ما این آدم های اینطوری را از دست دادیم؟ یک بار جایی بودم و سوالی از من شد که شما حسین خراسانی را میشناسید؟ من گفتم بله، و بعد گفتند نظر شما دربارهی ایشان چیست؟ من گفتم ایشان خیلی حیف شد. گفت : یعنی چه که حیف شد؟ طرف آدم کشته است! جنایت کرده است. گفتم نه شما مثبت تر نگاه کن، اگر او کسی را داشت و اگر او را میدیدند، گفت: باید قربان- صدقهی او میرفتیم؟ گفتم بله باید قربان-صدقهی او میرفتیم و او را میتوانستیم حفظ کنیم به جای اینکه به آن طرف مرزها برود در همین جا با یک میلیونیوم هزینه او را در اینجا نگاه داریم این کار را نمیکنیم و بعد آن طرف مرزها که میرود باید میلیاردها دلار خرج کنیم تا صدای او را خاموش کنیم. خوب اینها کوتاهی هایی است که در مدیریتهای سیاسی و فرهنگی وجود داشته است. اینها را باید ثبت کرد که چطور انسانی اینطوری متحول می شود در داستان ها که یک دفعه انسانی متحول می شود! اینطور چیزها هم در داستان تصویر شود که چطور شد که متحول شد؟ یعنی تحول منفی از آن جنس که شاعر گفته «خاکم به سر ترقی معکوس کرده ام» این هم خیلی می تواند سوژه باشد، به جای اینکه هی تکراری فضا را مجسم کنیم که شاه موجود کثیف و جنایتکاری بوده و یک عده آدم مخالفت و مبارزه می کردند و یک عده ای که مبارزه کردند، قطعا در مضیقه بودند و مشکلاتی برای آنها پیش آمده است و عواطف بین مردم بوده و مردم با هم همراه بودند و ...همهی فضای داستانهای انقلاب ما با یک مقدار بی انصافی این بوده است. حالا ممکن است 4 تا کار خوب هم پیدا کنید و بگویید پس اینها چیست، ولی با یک مقدار بیانصافی واقعا این است. یعنی اینکه کسی که این مطلب را میخواند چیز خاصی را به دست نمیآورد یک کلیتی هست از کسی که شر است و یک طرف هم خیر است و آنی که شر است، آزاد است و کسی که خیر هست کارهایش را باید با مصیبت و سختی انجام دهد،آخرش این است.
این خیلی ساده است بعد از این همه جنگ شدن در کوچه پس کوچههای قم، خیلی از مردم در قم درهای خانههایشان را باز گذاشتند تا زخمی ها فرار کنند. با بچهها سر گذری در چهار راه سجادیه ایستاده بودیم، سر چهارمردان گاردیها نمیآمدند داخل، مغازهها بسته بود و آنجا خیلی خلوت شده بود، ما آنجا شعار میدادیم با بچهها و حواسمان نبود که یک وانتی آمد از جلوی ما رد بشود، ما به هوای آن عقب بودیم که آن ها هم عقب بودند، ولی یک دفعه ترمز کرد و 6 ،7 نفر گاردی از کف وانت پریدند مثلا 3 متری ما. خب ما دیگر نمیدانستیم که باید چه کار کنیم . چون نه اسلحه در آوردیم و نه چیزی یکی از بچه ها نهایتا یه سه راهی داشت که آن جا جای انداختن آن نبود. تنها کاری که می توانستیم بکنیم فرار بود و تنها جایی که قبلا شناسایی کرده بودیم کوچه ای بود که طاقی داشت، من فرار کردم داخل آن کوچه، دیدم که کوچه بن بست بود! حالا این جایی که من رفتم با سر کوچه 12،13 متر فاصله داشت من فقط به دیوار تکیه دادم و هیچ کاری نمی توانستم انجام دهم به دری که درست روبه روی اینجا بود تکیه دادم، گاردی به آنجا رسید و گلن گدن را کشید در حالی که گلوله را شلیک کرد به سمت من، در خانه باز شد و من افتادم بغل یک پیرزن! هر دو افتادیم و گلوله دیوار را سوراخ کرد. پشت بام های آنجا را دوستان دیده اند همگی به هم وصل است مخصوصا آن محله ها از این طاق ضربی هاست و همگی به هم وصل هستند که من بعد از آن از پشت بامی به پشت بام دیگر پریدم و وارد محلهی دیگر شدم و از یک کوچهی دیگر به اصطلاح سر در آوردم.
میخواهم بگویم این چیزهای ریز بوده است. همراهی های مردم حتی دلسوزی های آن پیرزن که میخواست کاری کند که من را نگاه دارد تا ببیند من طوریم شده است یا نه که من دیگر آنجا نایستادم، خوب این اتفاقها زیاد افتاد در قم ، که خیلی ها را مردم مخفی میکردند. یا کسانی، افرادی که از زندان بیرون آمده اند را حمایت میکردند، اینها چیزهای طبیعی در جنگ ها و انقلابهای دنیاست، اینها اگر تصویر نشود هم شاید خیلی چیزی را از دست ندهیم، اگر این کارها نباشد، عجیب است. اتفاق هایی که به انقلاب منجر می شود، باید این چیزهای ساده باشد. مادر گذشته از اینکه یک پسرش شهید شده است پسر دیگرش هم قرار است شهید شود. اینها در جنگ ما مخصوصا در انقلاب و جنگ، شهامتهای کلان تر این را داشتیم که اینها چیزی در پیش آن نبوده است. اصلا تمام هستی و زندگی و ایل و تبار این فرد برایش اهمیت نداشته باشد در مقابل به دست آوردن چیزی مثل انقلاب و پیروزی در جنگ و حداقل اینکه به دشمن بفهمانیم که آن ملتی نیستیم که شما فکر میکنید و همیشه مقاومت را خواهیم داشت. اینها به تصویر کشیدنشان خیلی تکراری شده است هر داستان انقلابی که میخوانید آن داستان ها در آن هست.
ببینید فیلم «لیلی با من است» که یک فیلم جنگی و طنز است و یک فیلمی که اسمش را نمیبرم آن هم آنقدر طرفدار دارد. خیلی طرفدار دارد. هر دوی آنها در یک فضا است اما در آن فیلم یک شخصیت ببینید چه کار می کند،چقدر آن جنگ برای ما مقدس است در عین حال که شوخی هست اما یک سر سوزنی ارجمندی جنگ به آن معنا که برای ما با آن شرایط جنگ ارجمند است کم نیست، چقدر این ارجمندی آن جا هست و چقدر خود را به رخ می کشد. چقدر این پیداست فقط برای اینکه یک کارگردان کار خود را به درستی انجام میدهد. آن فیلم دیگر تنها تکرار این چیزهاست، یک نفر فرض کن جبهه میرود، جانش را کف دستش گذاشته همراه بشود ایثار بکند ، وقتی غذا و تدارکات رسید خود را نشان ندهد که گرسنه و تشنه است این ها چیزهای خیلی عادی است که در اولین برخورد ذهن با موضوع در ذهن ایجاد میشود.
آن چیزی که در داستان ها باعث میشود که شگفت زده بشویم کم است. مثلا یک داستانی بخوانی که شگفت زده بشوی و یا اگر یک داستانی را در وبلاگ خودت گذاشتی به آن هجوم بیاورند، به خاطر شکل و شیوه ای که ارائه دادی. یعنی یک چیز جدید یک اتفاق جدید ،نمیگویم که اصلا اتفاق نیفتاده است، نه داریم کارهایی که استقبال شده است و زوایایی ناگفته از انقلاب گفته شده، شما همین کتاب استاد عزت شاهی را بخوانید _واقعا چند نفر آن کتاب را خوب خوانده اند؟_ آن کتاب را باید چند بار خواند، چند بار خواند تا در آن فضا قرار گرفت با اینکه میتوان گفت در آن کتاب هم چیزهایی بنا به دلایلی شاید گفته نشده ولی این کتاب به تنهایی بار خیلی حرفها را از تاریخ انقلاب به دوش کشیده است، به تنهایی خیلی از فضاهای آن زمان را به تصویر کشیده است. خیلی چیزهایی که من با اشاره از کنارش رد شده ام، آنجا عمیق ترش هست. خیلی آدم هایی که بلاهایی سر خود و خانوادههایشان آمده تا به این شرایط رسیده اند. آدم این را که بخواند بعد آن وقت میفهمد که وقتی میگویند «فتنه» یعنی چه، آن وقت است که میفهمد وقتی میگویند «دستاورد انقلاب» یعنی چه، این کلمات دیگر برای پر کردن مقاله نیست. «دستاورد» را رویش درنگ می کنی که یعنی چه؟ این دستاورد بار معنایی عجیبی دارد که آن هاست که تصویر شده، آن وقت چقدر راحت تن می دهی به این که چیزی که به بهش می گوییم «انقلاب»، چیزی که به آن «نظام» میگوییم درست است و هیچ چیز را به حساب خودش نمیگذاریم. ضعف ها را به حساب خود نظام و راه نمیگذاریم. این خیلی مهم است که ضعف ها را به حساب خود راه نگذاریم. راه که سرجای خودش است ترسیم شده. به قول «اسماعیل امینی» که میگفت: « بعضی از این جوان ها فکر می کنند که نماز را هم جمهوری اسلامی آورده است لج میکنند و نماز نمیخوانند!» راه از اول بوده اکنون باز تر و شفاف شده است، آن راهی که می گفتند نبود و در اصل رویش را پوشانده اند، انقلاب آن راه را شفاف کرده است. ادامه اش تا امروز هم همینطور. راهی است که شفافش کرده اند. ما چه کار کنیم که زیبایی این راه، بدون شعار دادن شفافیتش حفظ شود؟ در داستان هایمان کمتر شعار بدهیم، به قول امروزی ها هی برجسته نکنیم چیزی را که همه میدانند. همه می دانند که از خود گذشتگی امر پسندیده ای است. اینها چیز تازه ای نیست،داستان های ما چیزهای ساده تر از اینها را میخواهد. خیلی ساده تر از اینها ولی با قلم و زبان نویسنده ای که برد بیشتری داشته باشد.
آقا من دارم خیلی صحبت میکنم! حالا چه کار کنیم؟ برای صحبت های دیگر فرصت درست و حسابی میخواهد، من فکر می کنم برای این حرف ها فرصت خیلی بیشتری میخواهد. عذر میخواهم از دوستانی که حوصله کردند و اذیت شدند. از آقای عزت شاهی معذرت میخواهم که حالا ایشان میآید و بعد میبینید که چرا من نباید اینجا باشم!