یادداشتی از حمید حاجی میرزایی
نویسندهی تخران یک غارنشین است
04 شهریور 1392
16:36 |
4 نظر

|
امتیاز:
4.56 با 27 رای
شهرستان ادب: یادداشت پیش رو را منتقد، داستان نویس و نقاش گرامی آقای «حمید حاجی میرزایی» بر مجموعه داستان «تخران» مجید اسطیری نوشته و آن را در اختیار شهرستان ادب قرارداده است.
به نام خدا
ایدهآلها کجا هستند؟ این سوال قدمت بسیار زیادی دارد و میتوان گفت سوال پیری است که احترامش واجب است. آیا برای یافتن دنیای ایدهها باید از یک غار بیرون بیاییم؟ آیا آنها وجود دارند؟ آیا «عدالت» یک موجود زنده است که بیرون غار زندگی میکند؟ آیا این حرف صحیح است که اصلا ایدهآلی وجود ندارد و هرچه هست همینهایی هست که میبینیمشان؟ یا این نظر که آنها چیزی بیشتر از یک اسم نیستند؟
حالا این سوال قدیمی اصلا چه ربطی به «تخران» و مجید اسطیری پیدا میکند؟ این سوال یک جواب کوتاه و مختصر دارد و یک جواب طولانی و مفصل. کوتاهش این است که؛ مجید اسطیری یک غارنشین است. اما مفصلش...
در تمثیل غار افلاطون؛ غارنشینی توی یک غار نشسته است و به سایههایی که روی دیوار غار افتاده نگاه میکند و خیال میکند همهچیز همین سایههاست (شاید چیزی شبیهبه تماشای تلوزیون در زمان فعلی). اما زندگی این غارنشین در همین مرحله نمیماند و بالاخره روزی از روزها او راهی به بیرون غار پیدا میکند و متوجه میشود تا آن لحظه با یک مشت سایه طرف بوده و حقیقت اینهاست که بیرون غار است.
مجید اسطیری دقیقا همین غارنشین است. منظورم از غار نشین، یک آدم ابتدایی نیست بلکه منظورم غارنشین تمثیل افلاطون است. برای تقریب بیشتر به ذهن، عکس مجید اسطیری را که پشت کتاب چاپ شده یک نظر نگاه میکنیم و بعد بلافاصله چشمهایمان را میبیندیم. در خیالمان برای او ریش بلند و همچنین موی پریشانی در نظر میگیریم. با اجازهی خودش لباسش را از تنش بیرون میآوریم و به جایش پوست پلنگی را که اتفاقا با همین دستهای خودش شکارش کرده به او میپوشانیم. قلم را از دستش میگیریم و گرز خوشدستی را جایگزین میکنیم و او را مقابل دیوار غار مینشانیم. مجید استیری آن زمان که بازی سایهها را تماشا میکرد، نویسنده نبود! او زمانی نویسنده شد که راهی به خارج از غار پیدا کرد.
مجموعه داستان کوتاه «تخران» حاصل تجربههای یک غارنشین است که راهی به بیرون غار پیدا کرده است. آنچه من از این مجموعه برداشت کردم این بود که او از روی سایهها داستان ننوشته است. او هرچه نوشته است از همان کلیاتی است که خارج از غار با آنها ملاقات داشته است. او حیا و عفت را دیده و از تماشای ساحت پاکش لذت برده و با تمام وجود به وجد آمده و داستانهای «تخران» و «صفر چهار» حاصل همین ملاقات است. او عشق را بیرون غار ملاقات کرده و بلافاصله بعد از آن ملاقات داستانهای «بیا برویم به چهل و یک سال بعد» و «در خانهی سیاه من بمان» را به تحریر درآورده است. او حسرت را شناخته و براساس آن داستان «دیوار به دیوار» در ذهنش شکل گرفته، «زهرمار» در وصف غیرت، «پیراهن پاره پارهی عبدالله» در بیان توبه و بازگشت، «ساحل، مزدا، مرگ سکوت» با نگاهی به تضاد میان فقیر و غنی و خلاصه هر کدام از داستانها حکایت از شناخت و ملاقاتی است که نویسنده با سرچشمهی آن داستانها داشته است.
چیزی که در تمام داستانهای این مجموعه جاری است، حس صمیمیت است و این صمیمیت نشانهی ملاقات نویسنده با مفاهیمی است که با نگاه به آنها داستانش را نوشته است. خیلی وقتها اتفاق میافتد که نویسنده به آنچه که میگوید اعتقاد قلبی ندارد و چیز دیگری غیر از اعتقاد باعث شده او دست به قلم شود. نمونهاش سلیقهی مخاطب و یا جذابیت یک مضمون است. گاهی نویسندهای فقط بهخاطر اینکه یک موضوع بکر است سراغش میرود، سراغش میرود فقط بهخاطر اینکه تابه حال کسی سراغ آن موضوع نرفته است. اما شاید هیچچیزی به مقام و جایگاه اعتقاد نرسد. جذابیت و بکر بودن شاید یک داستان را خواندنی کنند اما آنچه به یک داستان عمق میبخشد شاید فقط اعتقاد و باور باشد. البته این اعتقاد شامل حال همهچیز میشود حتی اعتقاد به کفر. همین اعتقاد به کفر هم میتواند به یک داستان عمق ببخشد چراکه اینجا هم باوری وجود دارد. اما جذاب بودن و بکر بودن که شاید بتوان گفت با ژورنالیسم پیوند همیشگی داشته و دارد، لنگری در عمق ندارد و میآید و میرود. پس تا اینجا میتوانم بگویم «تخران» با اعتقاد شکل گرفته و قسمتهایی از آن مطمئنم برای همیشه در ذهنم باقی میمانند چون لنگرش به عمقهای زیبا رسیده است. نمونهاش پایان فوقالعادهی داستان «تخران»:
«توی دلم گفتم فقط همین یک بار و شروع کردم. اول اخم را از صورتش پاک کردم. بعد سنش را بیشتر کردم. فکر کردم بد نیست ریش سفید هم داشته باشد و آخر سر یک عصای آبنوس هم دادم دستش. چندبار جلو و عقب رفتم و براندازش کردم. عالی بود! حالا میتوانستم زمان را به حال خودش بگذارم. چند ثانیه بعد پایین پلهبرقی سمانه احساس کرد چیزی به پایش خورد. برگشت و لبخند پیرمرد را دید: مواظب چادرت باش دخترم»
حالا ما اینجا یک غارنشین داریم که پس از راه یافتن به بیرون غار حقایقی بر قلب پاکش نشسته و او را شوریدهتر از قبل کرده است. او به اعتقاد خالص و بیواسطهای رسیده که خیلی به آن نقطه راه پیدا نکردهاند و توی غار هنوز مشغول تماشای بازی سایهها هستند. حالا او در مقام یک نویسنده باید به داخل غار برگردد و برای بقیه غارنشینان از آنچه دیده است حرف بزند. او اگر عجله کند ممکن است با دشواریهایی مواجه شود. او اگر راه درستی برای بیان آنچه دیده است پیدا نکند قطعا یا حرفش را باور نمیکنند یا اصلا جدیاش نمیگیرند.
مسئلهی اول: آیا این ویژگی خوبی است که بعد از خواندن یک داستان مخاطب بتواند به یک جمعبندی برسد و مثلا بگوید: «این داستان دربارهی عدالت بود»؟ بنظرم این جمعبندی نشان از این است که نویسندهی اثر هم دقیقا از همان مفهوم(عدالت) شروع کرده و خواسته داستانی دربارهی عدالت بنویسد. اینکه یک داستان با یک مفهوم آغاز شود و با همان مفهوم هم به پایان برسد چه فایدهای برای غارنشینان میتواند داشته باشد وقتی آنها نمیدانند آن مفهوم چیست؟ کار را با یک مجرد آغاز کردن سخت است. شاید چیزی که تعین بیشتری داشته باشد کار را راحتر کند. مثلا به جای شروع کردن با عدالت، با عادل همهچیز را شروع کنیم.
وقتی «تخران» را خواندم بعد از گذشت چند روز چیزی که برایم جالب بود این بود که بیشتر از اینکه شخصیتها در ذهنم باقی بمانند، برایم مفاهیم باقی مانده بودند؛ عدالت، حیا و عفت، غیرت و تعصب، عشق و.... . من و مجید اسطیری هر دو غارنشین هستیم اما فرقمان در این است که او بیرون غار را دیده و من ندیدم. حالا اگر آخر داستانهای او برای من بازهم یک مفهوم کلی باقی بماند من چه چیزی از بیرون غار فهمیده ام؟ اگر او از عاشق آغاز کرده بود شاید بیشتر معنی عشق را میفهمیدم چرا که عاشق و من در انسان بودن با هم اشتراک داریم و هر دو دارای شخصیت هستیم. اصلا این عاشق است که در درونش داستان دارد نه عشق. عشق بدون عاشق داستانی ندارد و ما وقتی با عشق آغاز میکنیم و میخواهیم یک داستان عاشقانه بنویسیم همهچیز را براساس آن مفهموم دستو پا میکنیم و حتی شخصیتها هم جنس مفهوم به خودشان میگیرند و هویتشان کمرنگ میشود چون اصل را آن مفهوم قرار دادهایم.
به بیان دیگر هیجان نویسنده برای بیان اعتقادش گاهی باعث شده او خیلی به ساختن شخصیتهایی خاص و ماندنی و حتی یافتن شیوههای نو برای روایت داستان، نپردازد. اما حقیقتا آنچه گفتم یک امر نسبی است و همهی داستانهای این مجموعه را شامل نمیشود. مثلا در داستان کوتاه «تخران» شیوهی روایت به شکل خاصی تمام اتفاقات را در ذهن مخاطب حک میکند. واقعا در حین خواندن کلمات برایم تبدیل به تصویر میشد و آنقدر ظرافت در شکل بیان وقایع وجود دارد که اگر تا ده صفحهی دیگر هم به همان شکل روایت ادامه پیدا میکرد از خواندش لذت میبردم. در داستان «تخران» شکل داستان با مضمونش هماهنگی خاصی پیدا کرده است. وقتی قرار است از حرمتها صحبت شود، فرم داستان هم حرمت نگه میدارد و از کنار فرضهایی که درباهی آن دختر وجود دارد به شکلی محترمانه عبور میکند که بسیار دلچسب است. او اگر درگیر جذابیت بود هزاران راه پیش پایش بود که داستان را ملتهبتر میکرد اما به عمد بر مدار حیا حرکت کرده تا شکل و مضمون به شکل زیبایی باهم هماهنگ باشند.
از تعلیق خوبی که در داستان «میگوئل آه آه میگوئل!» نباید گذشت. حدیث نفسی که در داستان «بیا برویم به چهل یک سال بعد» میشنویم تاثیرگذار است و کنتراستی که با زندگی آن زوج مسن ایجاد میکند به خوبی درونیات شخصیت جوان را آشکار میسازد و بعد از داستان «تخران» بنظرم بهترین داستان این مجموعه است.
در پایان، به ابتدای کتاب برمیگردم، آنجا که نویسنده نوشته است: این مجموعه سطر و سپید، با مهر و امید تقدیم به ریشهی ایمانم؛ مادرم.
تخران جلوههای ایمانی مجید اسطیری است، غارنشینی که برایمان بیرون غار را روایت کرده است.
یاعلیمدد
چهارشنبه, 18 فروردین,1400
چهارشنبه, 24 اردیبهشت,1399