آقای مهدی پور در نگاه اول کارنامهی غلامحسین ساعدی را پرکار میبینیم و در سال شماری که شما در کتاب خود ارائه داده اید میبینیم که بعد از شروع نوشتنش هیچ سالی نیست که اثری ازغلامحسین ساعدی منتشر نشده باشد. هم پرکار است و هم اینکه گسترهی کارش وسیع است. از نمایشنامه و فیلم نامه گرفته تا داستان کوتاه و بلند و رمان و حتی لال بازی. چه چیزی در وجود این نویسنده هست که باعث شده اینچنین کارنامه ای داشته باشد؟
ساعدی از 16،17 سالگی کار خود را شروع کرده و به قول شما هیچ سالی هم نیست که ایشان اثری نداشته باشد. من مجبورم برگردم به یک سری دغدغههای تاریخی که در آقای ساعدی و هم نسلان ایشان بوده است. به نظرمن ایشان را میتوانیم در نسل دوم داستان نویسان جای دهیم. با توجه به تاریخی که ایشان متولد شده اند و شروع کردهاند به نوشتن، باید بگوییم این دوره، دورهء "جدال بین سنت و مدرنیته" است. چرا این را میگویم ؟ چون این دو اصطلاح، اصطلاحات آشنایی هستند برای خیلی از نویسندگان و خوانندگان و مردم. ببینید سالهایی که نوشتههای ساعدی خیلی پر حجم است برمیگردد به سالهای 40 به بعد. در این سالها جامعهی ما دچار یک تب میشود مثل یک آدمی که تب کرده است. مدت درمان این تب چند سالی طول میکشد و آدمی که در این تب است و میخواهد بیرون بیاید یک دوران جدال دارد. بدن یک انسان بیمار یک نقاهتی دارد. بدن مقاومت میکند داروها از یک طرف و ویروس هم از طرف دیگر. یک درگیری و نبرد و چلنجی هست به قول معروف. این سنت و مدرنیته ای که من میگویم رادر حیات اجتماعی و اقتصادی میشود نام برد. این جدال را در آثار جلال آل احمد هم میتوانیم ببینیم. در آثار هدایت، چوبک در آثار سایرین هم میبینیم که همین جدال است. ببینید جامعهی ما از حالت یک شیوهی مبتنی براقتصاد کشاورزی بیرون میآید و به سمت شهرنشینی گسترش پیدا میکند. به سمت این میآید که بسیاری از روستاییها به سمت شهر میآیند وقتی که به شهر میآیند میخواهند در کارخانهها کار کنند دیگر، یک جدالی در روستاها هست. دراین شیوهی تولید اقتصاد کشاورزی یک درگیری ست. این درگیری بین شیوهی تولید است. بین کشاورزی که با گاو و داس کشاورزی میکند با کشاورزی که با تراکتور کار میکند یا با تیغهای دستی که راننده هم با آن راه میرود. این چلنج هست. تبی در آن جامعه هست و البته بعد از روستا به شهر میرسد، یک پیش آگاهی بود. بسیاری از داستانهای ساعدی به خصوص در مجموعه داستانهای"عزادارن بیل"در آن فضایی که پر از درگیری بین آن دو عنصرهست(عنصر مدرنیته و سنت)یعنی دوتا شکل تولید، در ذهن آدم هایی که در روستا کار میکنند چه آنهایی که اربابند و خرده مالک و کدخدا هستند و چه آنهایی که زمین ندارند و باید روی زمینهای کشاورزی کار بکنند این درگیری ها هست. قهرمانهای و شخصیتهای داستان ساعدی را در آن بخش ( اعم از اینکه داستان باشند یا نمایشنامه باشند یا فیلم نامه باشند ) این درگیری را میبینیم. مثلا در فیلم "گاو" که خیلی هم سر و صدا کرد و آن موقعها خیلی هم با محتوا بوده است، میبینید که این دو شیوه دارند با هم میجنگند. ضمن اینکه آقای ساعدی روی چند عنصر دیگر هم زوم میکند در آن سالها و چراغ قوه را روی آنها میاندازد. یکی از آنها چیست؟ جهل و بیسوادی؛ آقای ساعدی وقتی می خواهد برای آنها شمشیر بکشد گاه گاهی مجبور میشود روی اعتقادات مردم نیز موضع بگیرد. بعضیها فکر میکنند دارد دین ستیزی میکند. من فکر نمیکنم که چنین اعتقادی را در داستان داشته باشد و یا حداقل به نظر من اینجوری میرسد. آدم وقتی راه مبارزه با جهل و بیسوادی را خوب نداند و نقشه ای اصولی نداشته باشد برای مبارزه با جهل و بیسوادی، گاهی میبیند که جهل و بیسوادی یک جوری با اعتقادات ارتباط پیدا میکند. کسی که میخواهد با جهل و بیسوادی مبارزه کند برون دادش اینطور خواهد بود که انگار دارد با دین هم مبارزه میکند. اگر ما درجایی دیدیم که مبارزه با جهل و بیسوادی و ناآگاهی این جنبه را هم دارد برمیگردد به این موضوع. این دو گاه گاهی با هم متداخلند یعنی اگر از لحاظ جامعه شناسی هم نگاه کنیم جهل و بیسوادی باعث میشود که آدمها اعتقاداتشان را هم تحریف کنند یا تقلیل بدهند و یا نه یک مقدار پررنگترش بکنند برسند به یک سری باورهایی که ما فکر میکنیم زیاد هم علمی نیست که به آنها خرافات میگویند. در بخش کشاورزی یک پدیده ای نو به نام تکنولوژی میآید مثل تراکتور یا کمباین یا دستگاههایی که درویی هستند، اینها باعث میشود که مردم فکر کنند که یک عنصر، یک دیوی آمده است که میخواهد زندگی و شیوهی زیست آنها را از هم بپاشد. یعنی مردم فکر میکنند که آن تراکتور و ابزار کشاورزی یک دشمن است که به آنها حمله کرده است. این را در رمان "نفرین زمین" جلال هم میبینیم. این بحثی که کردم جدال بین سنت و مدرنیته هست این جدال را چطور میشود نمایش داد؟ بستگی دارد به جهان بینی نویسندهای که میخواهد این جدال را نمایش دهد. آدمی مثل جلال با پس زمینههای ملی مذهبی این جدال را نمایش میدهد. یک آدمی هم مثل آقای ساعدی با اندیشههای مارکسی،میخواهد بیاید جامعه را تحلیل کند. چند سال بعد در آذربایجان آقایی ( بهروز تبریزی ) آمد قصهای نوشت به نام" ملخها" که آن هم تم و درون مایهاش این بود که باید مبارزه کرد با عنصرهای جدیدی که وارد کشاورزی میشوند. حالا نویسندهی ملخها نمیآید بتوبد به تراکتور و اینها. میتوبد به بروکراسی و اداراتی که آمدند کشاورزی را مدیریت بکنند آنها دیوند که میخواهند کشاورزی را خراب بکنند. همین اندیشه در تاریخ قبل از انقلاب 57 تبدیل میشود به فیلم "برنجهای خونین". وقتی من میگویم اندیشههای آقای ساعدی برمیگردد به اینکه میخواهد راه حل پیدا کند برای مبارزه با عنصر نامتعارف (به نام تراکتور و صنایع و این چیزها) این به همینجا ختم نمیشود. این ریشه در اندیشهی استقلال طلبانه دارد که این اندیشه میگوید که من همه چیز را خودم باید بسازم چرا نباید خودم ذوب آهن داشته باشم، چرا نباید صنعت ما توسط سرمایهی خود ما باشد یعنی چرا نباید سرمایه داری ما ملی باشد؟چرا ما نباید تکنولوژی داشته باشیم و ته سوزن خیاطی برود چین سوراخ بشود و بیاید؟این اندیشه به اینجا میرسد که اگر قرار است تغییرات اقتصادی انجام بگیرد بهتر است توسط سرمایهی داخلی انجام بگیرد. انگار سرمایه داری داخلی بهتر از سرمایهی خارجی است. در بعضی از قصههای آقای ساعدی هم هست. انگار که اگر یک آدم ثروتمندی میآید و چند کارگاه قالی بافی هم میزند در روستاها و دار قالی برپا میکند و پشم و نخ و اینها را تهیه میکند،زنان و دختران و بچههای بیکار را میبرد در آن کارگاههای تاریک و نمور با مزد خیلی کم به کارشان بگیرد این بهتر است از اینکه یک آقایی به نام جرج ویلیام از انگلستان بیاید و این کار را بکند. طبق این اندیشه او وطنی است دیگر. بدی این اندیشه این است که دشمن را نمیشناسد،علت فقر و جهل و بیسوادی را در عنصری بیرونی میبیند. آقای ساعدی در بخشهایی از کارهایش تا سالها15-10 سالی، اینطور کار کرده است. یعنی بن مایهی اندیشه اش اینطوری بوده است که ما اگر استقلال داشته باشیم همه چیز تمام است. اگر کسی مورد بهره کشی قرار میگیرد لااقل توسط یک بهره کش داخلی این کار صورت بگیرد. به اسم اینکه ما میخواهیم با استعمار مبارزه کنیم و استقلال به دست بیاوریم چشمشان را میبندند به روی بقیهی مشکلاتی که برای مردم ممکن است وجود داشته باشد. در اکثر کارهای ساعدی در 15-10 سال اول میبینیم که این اندیشه غالب هست. اندیشه یعنی تبی که این جامعه به آن دچار شده است و دست و پا میزند تا ازاین تب و یا به قول شما دوران نقاهت بیرون بیاید و از بستر بیماری بلند شود. چرا؟ چون آقای ساعدی و نویسندگان نسل اول و دوم و سوم داستان نویسی معاصر ما یعنی از جمالزاده بگیریم خیلی کم رنگتر وهدایت وهمین آقای ساعدی و جلال وبهرام صادقی و بعضیهای دیگراینها داستان نویس صرف نیستند یعنی این طور نیست که فن داستان نویسی را ایشان دوست داشته باشد، بیاید بگوید چون من علاقه دارم به آفرینشهای ادبی، پس داستان بنویسد. ایشان در جامعه فشار و استبدادی که رژیم پهلوی (چه پهلوی اول و چه پهلوی دوم) برپا کردند را میبیندو میبیند ابزارهای دخالت در حیات اجتماعی و سیاسی برای افرادی مثل ایشان وجود ندارد، فکر میکند که اگر بیاید و داستان بنویسد میشود اصلاح کرد، میشود مردم را آگاه کردو از بیسوادی بیرون آورد. اینجا به نظر من نویسندگان از رسالت خود خارج میشوند انگار دارند نمایندگی یک حزب و یا دسته و یا یک گروه را میکنند. به نظر میرسد که چون نمیتواند آن ارگان و ظرف اعتراض خود را تاسیس بکند به عنوان یک حزب یا گروه مبارزه کند با استبداد، با خودش میگوید "باید چه کار کرد؟ خوب من که نمیتوانم دفتر و دستک حزبی درست کنم یا گروه و جمعیتی درست کنم که همه با هم جلوی این استبداد بایستیم پس میآیم و کتاب مینویسم" (مثل گاو)،(آ با کلاه و بیکلاه)،(شب نشینی با شکوه) و بقیهی نمایشنامههایی که نوشت. علت اینکه این آدم پر کار است این است که فکر میکند منجی جامعه است. یعنی آنقدر رسالت حزبی برای خود قائل میشود که هی میخواهد بیانیه و اطلاعیه بدهد به قول معروف مانیفست اندیشههای غلامحسین ساعدی است تحت تاثیر آن جهان بینی که پیدا کرده است. جهان بینی او را هم که توضیح دادم فکر میکند که مارکسی برخورد میکند با مشکلات جامعه و میخواهد راه حلی پیدا کند. البته بحث این خیلی طولانی است اگر ما برویم در بحث جامعه شناسی ادبیات سیاسی خیلی میشود صحبت کرد. تا اینجایی که برمیگردد به دیدگاه جامعه شناسی، اقتصادی، سیاسی اینها فکر میکردند که راه حل این است در حالی که راه حل این نیست. چرا چون در ذات سرمایه داری چه داخلی و چه خارجی سود است و این سود از بهره کشی و ارزش اضافه درمیآید. حال چه میخواهد این سرمایه دار سرمایه دار خارجی باشد و چه میخواهد وطنی باشد. هر دو مبتنی هستند بر فروش نیروی کار آن هم ارزان و ارزش اضافه ای که آن کارگر و کشاورز دارد تولید میکند و سرمایه دار قسمت ناچیزی از ارزش اضافه را برمیدارد و به عنوان دستمزد به آن طرف میدهد و نویسندگان میخواستند بگویند که این وطنی انگار دوست است و نوش جانش و هرچه هست پول را در وطن خودش خرج میکند و آن یکی پول را به خانهی خودش میبرد. به ذات کار اصلا توجه نمیشود.
*روان پزشک بودن ساعدی را چقدر در آثارش موثر میدانید و این در کجاها بیشتر نمود دارد؟
اتفاقا تاثیر دارد. چون میدانیم که جهان بینی نویسنده یا داستان نویس همینطوری شکل نمیگیرد. با این شکل میگیرد که دید آن نویسنده نسبت به جامعه چیست. آدم شناخت را بوسیلهی تجربه به دست میآورد. خواندن روانشناسی و این رشته کمک زیادی به آقای ساعدی کرده است. کما اینکه بهرام صادقی هم اینطور بوده است. شما اگر نجار باشید، وقتی جایی مهمانی میروید به در و پنجرهی آنجا نگاه میکنید. چرا؟چون بیشتر از بقیه شناخت دارید. وقتی شما روانکاو و روانشناس هستید و میخواهید داستان بنویسید سعی میکنید آدم های جامعه را بکاوید . من وقتی روانشناس هستم و در خیابان قدم میزنم بیشتر جنبهی روان شناسی و روان این جمعیت را میبینم و یا اگر با کسی نشستی داشته باشم بیشتر سعی میکنم آموختههای خودم را روی شما محک بزنم. حداقل ببینم اون چیزی که خواندم کاربرد داشته یا نه. وقتی یک نفر روان شناس باشد چه بخواهد چه نخواهد شخصیتهایی بر او تحمیل میشوند که از بعد روان شناسی یا مشکل دارند و یا مثبتند. خیلی از شخصیتهای غلامحسین ساعدی و بهرام صادقی مشکل روانی دارند. به خاطر اینکه نویسندهای که رشتهی تحصیلی اش روان شناسی است شخصیتهای روان پریش و شخصیت هایی که مشکلات روانی دارند را بیشتر میتواند پیدا کند. انگار با ذره بین دنبال این آدم ها در جامعه میگردد. شاید فکر میکند که یکی از علل بدبختی و فساد و اعتیاد و این جورمظاهر زندگی این است که آدم ها از نظر روانی متعادل نیستند. چون جامعه متعادل نیست. چون وضعیت اقتصاد و اجتماع جامعه متعادل نیست. چون تب دارد. آدمی که تب دارد هذیان میگوید. عرض کردم که جامعه ای که ایشان میگوید و پاره پاره در هر داستانش یک پارهای از جامعه را میآورد، این جامعه متعادل نیست، چوب بر سرش خورده است. چوب استبداد، فقر، بیسوادی، جهل. این آدم روانش متعادل نیست. به شخصیتهایی که ایشان استفاده میکند دقت کنید. مثلا در گاو دیدید دیگر گاوش وقتی میمیرد انگار معیشت و زندگی اش قطع شده است. هذیان میگوید، صدای گاو درمیآورد، خودش اصلا گاو میشود. جامعه ای که اقتصادش نامتعادل است سعدی میگوید:" پراکنده روزی، پراکنده دل" آدمی که روزیش معلوم نباشد و نداند که از کجا میآید هذیان هم میگوید. خوب نمیتواند راه برود، حرف بزند. آره؛ خواندن این رشته به ساعدی کمک کرده که ببیند جامعه متعادل نیست. چرا؟ به خاطر آن بحث سرمایه داری داخلی و خارجی. چون سنت و مدرنیته با هم دعوا کردند و کسی نبوده اینها را حل کند جامعه نامتعادل شده است. جامعهی نامتعادل، جمعیتی نامتعادل تولید میکند. آدمها نمیدانند مشکلشان چیست و علت موقعیت اجتماعیشان چیست مجبور میشوند به خرافات و جهل و پریشان گویی و تعلیق اجتماعی روی بیاورند ؛ آری اینها معلقند نمیدانند باید چه کار کنند. بله تاثیر دارد.
* ما نویسندگانی داریم که از اقلیمی که برخاستند آن را به خوبی تصویر کرده اند و اصلا میشود در دنیای آنها زندگی کرد. احمد محمود آنقدر زیبا جنوب را تصویر کرده که میشود در جنوب احمد محمود زندگی کرد و بیژن نجدی شمال را به همان زیبایی تصویر کرده است. ساعدی آذربایجانی است اما انگار از همه جای ایران مینویسد. مثلا در " ترس و لرز" که شما هم بررسی کرده اید مکان داستانهایش جنوب است. و از جنبه ای دیگر منطقه زیردیدش هم سنت و هم مدرنیته است. هم شهر است و هم روستا در"شب نشینی باشکوه" شهر است، زندگی کارمندی است. در "عزاداران بیل" روستا است. میخواهم بگویم با نویسندهای روبه رو هستیم که هم دورهی قبل را دارد مورد نقد و بررسی قرار میدهد و هم دورهی جدیدی که دارد میآید. چقدر نویسنده با این وسعت نظر داریم و به نظرتان این از کجا آمده است. ایشان در جایی ایستاده که هم این سمت را مورد نقد و بررسی قرار میدهد هم آن سمت را. و همچنین وسعت این دیدگاه. ایشان سوژه هایش را هم در خوزستان میتواند پیدا کند هم در تهران.
همانطورکه گفتم این برمیگردد به شناخت اجتماعی نویسنده. این نویسندگان به چنین شناختی مسلح شدهاند که با آن میتوانند فراختر ببینند. اگر شما متد حل معادله را بدانید، بدانید به فرض که 2 ضربدر 2 میشود 4یا اصلا خاصیت ضرب پذیری را بدانید با این میتوانید هر عددی را ضرب کنید و حاصلش را بدانید که چیست. این متد میشود راهنما. به نظرمن این جور نویسندهها فقط به عشق داستان نوشتن سراغ داستان نرفتند یک جاهایی دیدند ابزار کم دارند و نمیتوانند آن را تهیه کنند به سمت داستان نویسی روی آوردند تا بتوانند بحرانهای جامعه را حل بکنند. یکجور خود را ناجی قلمداد کردند. خوب شناختی که آقای ساعدی داشته، شناخت کاملتری بوده به خاطر جهان بینی که داشته است. ایشان یک سری تک نگاری دارد که انگار مثل سفرنامه است. جلال هم دارد. "تات نشینان بلوک زهرا"،" قشم در یتیم خلیج فارس". غلامحسین ساعدی هم چندتا از این کارها را کرده است که یکی از آنها در جنوب است و میرود آنجا به جهل و فقر میپردازد. اهل هوا و. . . کسانی هستند در جنوب، جنوبی که نفت از آنجا فوران میکند و خاک حاصلخیز دارد. آنجا میبیند که جهل و فقر بیشتر از همه است. یعنی جهل در کنار گازی که همینطور میرود و کسی نمیتواند آن را مهار کند و نفتش فوران میکند. آنجا میبینید که جهل است و ایشان میرود تا ببیند علتش چیست تا حدودی هم همهی اینها را پیدا میکند. راه حل میدهد. به نظر میرسد که یک متد و راه حل دارد که این خط کش سانت سانتش مشخص است. اما من فکر میکنم که یا اول این خط کش یا آخر آن چند سانتش شکسته است و ایشان متوجه نیست. وقتی متر میزند فکر میکند که این خط کش 30 سانتی است و آن را میزند 30 سانت اما متوجه نیست که یا 2 سانت اولش افتاده یا 3-2 سانت آخرش، این خط کش شکسته است.
*آن چیست؟
اندیشه ای که دارد این هست که تمام مشکلات را باید حل بکند، به همین دلیل متوجه راه حل درست نیست. تا حدودی میگوید سوداگری، سرمایه گذاری، استعمار، امپریالیزم که در غالب تراکتور میآید که منابع کشور ما را بدزدد. راه حلی که میدهد این است که آقای جرج تو غارتگری تو برو و آقای مشتی قربان تو بیا و کارخانهها را تو راه بینداز تا مردم برای تو کار کنند . مردم دهقان و زارع و عملهی تو باشند. یک جوری راه حل را پیدا کرده اما اساسی پیدا نکرده. اگر یک سری تک نگاریها مینویسد مثل جلال و یا به قولی سفرهای خود را ازاقلیمها مینویسد، به خاطر این است که بگوید مشکل این است و باید حلش کرد اما راه حلی که میدهد راه حل اساسی نیست. بیشتر احساسی است و تا همان حدی است که خود میداند.
* به نظر میرسد که در مقایسه با این نوع دیدگاه و دغدغه که نویسنده در بیان حرفش در کنار هنر بخواهیم در نظر بگیریم مثلا "نادر ابراهیمی". ساعدی پروندهاش پر و پیمان است و خوب در انواع و اقسام هنرها هم تولید اثر داشتندولی من یک تفاوتی میبینم البته من حسم را میگویم و شما با بررسی که کردید بگویید که چقدر دربارهی آقای ساعدی صحت دارد. من فکر میکنم یکی مثل نادر ابراهیمی که این حرف را میزند در " ابن مشغله و ابوالمشاغل" فکر میکنم که در سطح مردم زیسته و این حرف را میزند اگرچه ساعدی نیز زیاد سفررفته است و با مردم زیادی در ارتباط بوده است ولی حس میکنم از یک پلهی بالاتری نگاه میکند. به این دلیل شاید پیشنهادی که برای بهبودی اوضاع میدهد برای مردم قابل لمس نباشد. شاید اجرا کردنش از توانایی مردم بیشتر باشد. میخواهم شما دربارهی آقای ساعدی بگویید که چقدر اینگونه به نظر میرسد. آیا حرف من درست است یا نه جور دیگری است. یعنی نمیشه این دو را با هم مقایسه کرد این دو دو طیف مختلف اند. در"آی باکلاه و آی بی کلاه"اینگونه است که یک نفر روشنفکر درصحنه تئاتربالای یک بالکن، جدا از دیگران ایستاده است و خودش را از مردم جدا کرده است و طبیعتا مردم حرفش را نمیفهمند و دوستش ندارند.
دقیقا همین چیزی است که شما میگویید. ببینید باید ببینیم که آن چراغ قوهای که دست نویسنده است و قرار است جامعه را روشن کند اولا زاویهی دیدش چقدر است، بعد قدرت نوردهی آن چقدر است. من نمیخواهم وزن کنم که دانش اجتماعی نادر ابراهیمی چند کیلو کمتر از ساعدی است. نمیخواهم این را بگویم؛ اما آن چراغ قوهای که در دست غلامحسین ساعدی است هم زاویه دید و هم نوردهی آن کمی بیشتر از نادر ابراهیمی است. نادر ابراهیمی که "ابن مشغله ابوالمشاغل" را می نویسد راست میگوید. از پادویی مغازه شروع کرده بود تا جاهای دیگر. شاید آقای ساعدی پادویی مغازه نکرده است و شغل زیاد عوض نکرده است اما چراغ قوهای که در دستش هست تاریکنای جامعه را بیشتر روشن میکند، چون چراغ قوهاش چراغ قوهی بهتری است، زاویه ای هم که گرفته است زاویه بهتری است که این برمیگردد به مطالعات و شناخت و دردهایی که حس کرده است. شاید خیلی از ماها در جنوب تهران زندگی میکنیم و اعتیاد و فقر وفلاکت و اینها را میبینیم. من درجایی زندگی میکنم که اعتیاد و فقر بیداد میکند. من میتوانم به جد بگویم بارها دیده ام که خانمهایی هستند که میآیند در میوه فروشی و میوههایی را که در جعبه ریختهاند و میخواهند دوربریزند را جمع میکنند و یا بارها دیدهام آقای فروشندهای که میخواهد معرفت به خرج بدهد گفته خانم من برای شما قبلا کنار گذاشته ام و از زیر میز خودش کارتنهایی را که جمع کرده گوجههای لهیده که داشت خراب میشد را . . . . . خوب من در همچنین جایی زندگی میکنم؛ حالا میتوانم بی تفاوت از کنارش رد شوم. ما اگر این چراغ قوه را داشته باشیم و بتابانیم میتوان خیلی چیزها را دید اما من میتوانم از کنار آن بی تفاوت رد شوم ولی شما ببینید و برای آن راه حلی بیندیشید. اما شاید من فقط آن را میبینم. صرف دیدن و تجربهی چند شغل و فقر را دیدن کافی نیست. باید ببینیم کسی که خوب این فقر را دیده راه حلی هم اندیشیده است یا نه. من فکر میکنم راه حلی که آقای ساعدی داده با راه حلهایی که نادر ابراهیمی داده است فرق میکند. نمیخواهم بگویم کدام بهتر است و ارزش گذاری کنم، چرا به خاطر اینکه دیدگاهشان فرق میکند. جهان بینی آنها را چراغ قوه تشبیه کرده ایم. باید ببینیم هر کدام از چه زاویه و دیدی میبینند. من فکر میکنم دیدگاهشان فرق میکند چون جهانبینی آنها فرق میکند.
*من ترس را یک عنصر اساسی در داستانهای ساعدی میبینم. به نظرتان این ترس از کجا آمده است و نوع نگاه ساعدی به آن چگونه است.
دوجور میتوانیم بگوییم. ببینید چرا ما میترسیم؟ چرا یک کودک از تاریکی میترسد؟ چرا ما میترسیم در تاریکی از وسط قبرستان رد شویم؟ مرده که ترسی ندارد. ( اگر قرار است بترسیم باید از زندهها بترسیم! ) چرا؟ اینکه ما میترسیم برای این است که شناختمان کم است. من اگر بدانم که در تاریکی هیچ چیزی مرا تهدید نمیکند دیگر نمیترسم. نترسی هم باز گاهی اینطوری است. عکسش را مثال میزنم شما میتوانید در قفس یک پلنگ یا شیر یا حیوان درندهای را باز کنید و بچهای که 6 ماهه است را داخل آن بگذارید؛ او میخواهد دست درازکند و میخواهد با آن بازی کند چون نمیداند که آن چقدر درنده است. اینجا هم عدم شناخت باعث نترسیدن است. نتیجه: ترس از مجهولات ما میآید اگر ما ندانیم میترسیم. میخواهد از قبرستان باشد ویا تاریکی. شکل سومش این است که در اجتماعیات اینگونه باید بگوییم:" وقتی ما چیزی را میشناسیم باید از آن بترسیم"مثلا من استبداد پهلوی را میدانم که چه کار میکند؛ ناخن میکشد وفلان میکند پس از آن میترسم. وقتی میترسم چند حالت پیش میآید. چون این آقا روان شناسی خواندهاند از دیدگاه ایشان میگویم که در داستانهایش این مسائل را عنوان کرده است. وقتی ما میشناسیم چقدر استبداد ترسناک است چند کار میکنیم. بعضیها آن را رها میکنند و میگویند کاری با آن ندارند و هیچ خطری هم برای آن استبداد ایجاد نمیکنند و پی کار خود میروند؛ آسته برو آسته بیا که گربه شاخت نزنه. بعضیها تا یک جایی میآیند بعدا تسلیم میشوند. ایشان چنین آدمهایی را در بعضی از داستانهایش دارند. در مجموعه داستان" آشفته حالان بیدار بخت" که داستانهای جدیدترش است میبینید که یک جمعیتی دارند مبارزه میکنند علیه حکومت پهلوی در یک کارخانهای، جایی تا یک جایی میروند. سری دارند، رهبری دارند، تشکیلاتی دارند. وسط کار یک عده رها میکنند و میشوند معمولی معمولی، یک عده خود را به قدرت نزدیک میکنند. ایشان نمیگویند اینها خود فروخته اند، ایشان گاهی قهرمان داستان خود را اینطور آفریده است. این شکل دوم است که عده ای ول میکنند و عدهای یا خود را به قدرت نزدیک میکنند و عده ای باقی میمانند که یا از بین میروند یا قدرت را از بین میبرند. 57 این اتفاق افتاد که عده ای مبارزه کردند و کشته شدند و عدهای دراین قیام بیخیال شدند و تسلیم شدند وعده ای هم که ماندند بازدو گروه شدند؛ عده ای که پیروز شدند و عدهای که کشته شدند. پس عامل ترس مجهولات ماست از نظر روانشناسی هم همین است. از ناآگاهیهای ماست که از آنها میترسیم. ایشان هم خیلی سعی کردند که این ترس را خوب نشان دهند. در جایی آن را به صورت بختک در یکی از قصههایش است که الان یادم نمیآید کدام است به صورت بک بختک ، غول ، بیماریهایی که در جنوب است نشان داده است. نیامده واضح بگوید و مسئله را حل کند کارش این نیست. نیامده بگوید که اینجا که اینطور است راه حلش این است. اما رفتارهای شخصیت و منشهای روحی را طوری نشان داده که خود خواننده راه حلی پیدا کند. چون اگر قرار بود که خودش راه حلی نشان دهد میشد کار حزبی دیگر.
* درنویسندگان این نسل ما جلال را داریم که یک لبهء تیغ برندهی داستانهایش سوی روشنفکرها کشیده شده است. ساعدی هم فکر میکنم در "آ باکلاه و بی کلاه" تصویر میکند ناکامی شخصیت روشنفکر را دراینکه بتواند مردم را بیدار بکند فکر میکنید چقدر مبانی ذهنی در نقد روشنفکرها بوده و چقدرموفق بوده و چه سازوکاری در نقد روشنفکری داشته است؟
برای سال1346 است. انتشار نمایشنامهی "آ بی کلاه آ باکلاه" یعنی 6-5 سال میگذرد ازیک زمانی که رفرمی به نام انقلاب سفید شاه و ملت شکل گرفت. یعنی تغییراتی از بالا که خود حکومت و قدرت میخواهد شکل گرفته است به اسم اینکه انقلاب ارضی شده است. در حقیقت قدرت پهلوی دوم با این کارش خواسته که از شورش دهقانان بی زمین جلوگیری کند و به اسم خودش سوپاپی درست کند که دامنهی اعتراضات به آنجا نرسد که باعث سرنگونی خود حکومت شود. به خاطر همین هم به آن رفرم میگویند. چون یک جورایی روی انقلابی که مردم میخواستند درست کنند ماله کشیده است. برخورد این مردم نسبت به این انقلاب چه بوده است؟در سطح عموم مردم یک برخوردی شد، در سطح روشنفکران یک جوردیگر برخورد شد، روشنفکرانی که دارای ایستارهای دینی و مذهبی بودند یک برخوردی داشتند، روشنفکرانی که دارای اندیشههای غیر مذهبی بودند یک برخوردی داشتند. چه جلال چه ساعدی دراینکه در چه جایگاهی ایستادهاند اتفاق نظر دارند چه در کتاب " در خدمت و خیانت روشنفکران" که البته میگویم که خیلی نپسندیده ام چون خیلی احساساتی و جانب ورزانه نوشته شده است. خیلی از منتقدین دربارهی جلال گفتهاند عصبانی مزاج بودهاند و وقتی میخواستند یکی را نقد کنند بیشر اشخاص را نقد میکردند خیلی تند مینوشتند. مثلا نامههایی که برای جمالزاده نوشته فقط فحش نداده- دربعضی ازنامه ها ونقدهایش فحش هم داده است - یعنی هرچه دلش خواست گفته است. بعدا هم گفته که من عصبانی بودم و احساساتی عمل کردم. بعد از انقلاب سفید شاه و ملت بعضی از روشنفکرها نه تنها تایید کردند این انقلاب را و فکر کردند که واقعا انقلاب است رفتند به سمت حاکمیت و به به و چه چه گفتند. این عملشان یک سرخوردگی و دلزدگی را در بین مردم و تحصیلکردهها به وجود آورد. یعنی یکجورهایی داشتند تایید میکردند. به مردم و بخشی از بدنهی روشنفکری میقبولاندند که تغییرات اساسی صورت گرفته است. به نظرم میرسد که از سال 46 تا 48 سکوت روشنفکران باعث شده این انقلاب به عقب بیفتد. چه بسا سال 43-42 رژیم سرنگون میشد چون جنبش و مخالفتها صورت گرفته بود. چه بسا این رفتار روشنفکرانی که شکست را قبول کردند این شکست را به عنوان پیروزی به خورد مردم دادند که صبر کنید همه چیز درست میشود تازه اول راه است و اینها کارهایی را دارند میکنند. در بعضی از داستانها و نمایشنامههایی که گفتید،مانند" آ باکلاه و آ بی کلاه" و درچند نمایشنامه ای که درفرانسه نوشته است، داستانی دارد به نام " جاروگر فرعون" یک همچنین چیزی. در آنجا گفته که برخی از روشنفکران در خدمت قدرت قرار میگیرند علاوه بر آن دیگران را نیز مجبور میکنند ( شست و شوی مغزی) میدهند ( این اصطلاح را به کار برده)ذهنها را جوری چیز میکنند که ای مردم بیایید به سمت قدرت وقت. دارد در برخی از داستانهایش مخصوصا در " آ باکلاه و آ بی کلاه" و در چند داستان جدیدتر که در فرانسه نوشته است و چند داستان که در "آشفته حالان بیدار بخت" نوشته است. ایشان یک داستان بلندی دارد به اسم " بیگانه در خانه" یک همچین اسمی دارد که آثار بعد از انقلابش است. در این چنین داستانهایش از روشنفکران اسم برده و در کنشهای داستانی جوری آنها را اسم برده که خواننده از این جور آدمها منزجر شوند و متنفر شوند یعنی چهرههای خوبی را از اینها نشان نداده است. سعی کرده این کار را بکند. برای همین هم غلامحسین ساعدی بعد از انقلاب هم به هیچ جریان سیاسی وابسته نشد. به نظر میرسه که تجربیات خوبی از این گروهها به دست نیاورده است. برای همین هم تصمیم گرفته از دید خودش که مستقل کار کند و یک تنه کار کند. قبلا فکر میکرد که با نوشتن داستانها میتواند پهلوی را بیندازد، بعد از انقلاب هم از داستانها و زندگیاش در خارج از کشور این جور برمیآید. ریشه در این دارد که دید مثبت و روشنی نسبت به روشنفکران که قبلا با آنها بوده ندارد. انگارکه بیمهری دیده است و آنجا هم سعی کرده که یک تنه و به تنهایی کار کند. یا اینکه باید معتقد باشیم که ایشان دارای یک کیش شخصیتی بوده است که هیچ کس را قبول نداشته که این اثبات نشده است. چون اثبات نشده فکر میکنم ایشان تجربهی شیرینی از بودن با روشنفکران و این جریانات نداشته که خواسته به تنهایی کار کند و در انزوا در خارج از کشور فوت کرده و زیاد هم عمر نکرده است. من درمقاله ای به نام " مردی که تمام کابوس هایش را ننوشت " گفته ام که ساعدی کابوس نگار قومی بوده که درمیان سنت ومدرنیته دست وپا می زده و خلاصه هم موفق نشده تا همه ی آن کابوس ها را بنویسد .
*14 تا 64 ، 50 سال عمر کرده است.
بله، آدمی که اینقدر پرکار است وقتی استارت را زد سریع. . . . مثل ماشینی میماند که در ثانیه اول زود تا کیلومتر صد میراند؛ خوب ماشینی بود که شتاب اولیهاش خیلی بود. شتاب اولیهی این موتور، موتور اندیشندهی جامعه خیلی خوب بود ولی به نظر میرسد که در میانهی راه باز ماند و سرعتش خیلی کم شد در آخر هم اینطوری فوت کرد. علی ای حال نمیشود نقش ساعدی را در نوشتن داستان به سبک رئالیست و داستانهای اجتماعی و در نوشتن داستانهایی که عکس برگردان مشکلات جامعه باشد نمیشود انکار کرد؛ حال میخواهد هر اندیشهای داشته باشد. شاید من این اندیشه را بپسندم و شما نپسندی و یا اینکه شما بپسندی و من نپسندم. صرف نظر از همهی حب و بغضهای من و جنابعالی نمیشود نقشش را در جریان داستان نویسی معاصر فارسی ایران انکار کرد. یعنی انگار بررسی تاریخ داستان نویسی ایران بدون نام غلامحسین ساعدی ابتر و چیز ناقصی است.
*میخواهیم برای اینکه این آدم را بهتر بشناسیم، میخواهم بدانم که چه نگاهی به دین دارد؟و اینکه همانطور که شما فرمودید این نگاه صرفا به واسطهی این است که مردم از جهل دارند صدمه میخورند و این جهل به نام دین تمام میشود و یا اینکه در نگاه خودش هم دین را به عنوان عامل مخدر و یا در واقع مضری برای جامعه میداند. مثلا فکر میکنم در شخصیت اسلام در " عزاداران بیل" وقتی به این شخصیت نگاه میکنیم میبینیم که این شخصیت یک مقدارازبقیه زرنگتراست، اما در عین حال پیشنهادهایش هیچ وقت راهگشا نیست. و اینها کماکان همان آدمهای بدبخت باقی میمانند.
ببینید اگرچه من یک کتابی نوشتم در شناخت داستانهای غلامحسین ساعدی راستش من شارح اندیشههای سیاسی و فلسفی ایشان نیستم و نبودم. یعنی با این دید آن را ننوشتم؛ اما آنچه که در داستانهایش بازتاب میدهد اندیشههایش را به نظر میرسد او در زندگیاش به این نتیجه رسید که چه بسا جهل و ماندن در جهل برمیگردد به اندیشههای دینی افراد. او هیچ وقت نمیآید یک عنصری از دین را نقد بکند. ی یک مقدار حوادث داستان را روی دوش یک شخصیت مدعی دین میگذارد و به او میگوید که حمل کن بعد در بین داستان ناتوانی حمل را نشان میدهد و غیر مستقیم میخواهد بگوید که دیدید او نمیتواند آن را بکشد. به نظر من نمیرسد که او قلم برداشته که بگوید دین فلان است و بهمان است نه هیچ جا اینطور نمیشه دید. به نظر میرسد که انطور که خودش جامعه را دیده وفکر کرده که خوب دارد میبیند جامعه را و همانها را برداشته و نوشته است. به نظرمن برخی جامعه شناسان میگویند مذهب دین نمیگویند چون دین را هرکسی میتواند داشته باشد. یک آدم بومی یا کسی که در جزیره زندگی میکند میتواند دین داشته باشد. اما آن چیزی که شما پرسیدید من فکر میکنم که جامعه شناسها و کارشناسهای امور مذهبی شاید به آن مذهب بگویند. دینی که اجرا میشود. دینی که در تمام نظامات اجتماعی نظر دارد و پیاده میشود، مذهب است. فکر میکنم منظور شما هم همین باشد؛ مذهب. من عناد آشکارو عمدی که ایشان نسبت به مذهب داشته باشند را من ندیدم. مگر اینکه برخی از قهرمانهای داستانش را جوری آفریده باشد که تصادفا و یا عمدا چهرهی موجهی نبوده است. من فکر میکنم که بررسی کردن داستان نویسها با این سوال که رابطه اش با دین یا مذهب چقدر بوده است. آیا دین دار بوده و یا دوستدار دین بوده است یک مقدار به نظر میرسد که منتقد را من را به موضع تدافعی و یا حتی انفعال میکشاند. وقتی سوال اینجوری میشود من اگر محافظه کار باشم با جواب نمیدهم و یا جوری جواب میدهم که سنبلش کنم. اگر منتقدی باشم که با اندیشههای شما همراه وهمسو باشم به درست یا نادرست بگویم که فلان فلان شده اینجور گفت و معاند بوده است. اگر با نویسنده هم سو باشم سعی میکنم که منفی آن را جلوه ندهم. شما با این سوال پاسخی که واقعی باشد را نمیتوانید پیدا کنید. من این را میخواهم بگویم. من ایشان را اینگونه دیدم و نقشش را هم در ادبیات گفتم. کما اینکه نقدهای زیادی را برای ایشان الان گفتم و بعضیهایش هم در کتاب است و بعضی از آنها هم بعد از اینکه این کتاب چاپ شد به وجود آمد. در هر صورت رابطه اش را با جامعه رابطهی روشنفکری با دین میدانند. شما آدمهای زیادی را در هنرهای مختلف از نقاشی بگیر تا مجسمه سازی از دههی 40 تا الان اکثر روشنفکران شما اگر بخواهید ببینید که رابطهشان با دین چه بوده خیلی شاید به نتیجه دلخواه و مثبت نرسید. توانستم حرفم را برسانم یا نه.
*مسئله این است که من سوال را از جایی نیاوردم. یعنی سوالی است که وقتی قرار است ساعدی را بشناسیم بعد از چند تا سوال باید به این هم بپردازیم.
عیب ندارد. فقط این را بدانید که نه تنها ساعدی بلکه بیشتر افرادی که صاحب اسم و رسم و ریش و سبیل هستند، آنچیزی که خیلی مرافقت داشته باشند با دین و اینها در این سالها پیدا نمیکنید مگر اینکه چندتا. . . دیدید چقدر رک گفتم این را.
*یک چیزی هم داریم به نام رئالیسم جادویی خاص ساعدی. این را از کجا آورده، چقدر موفق شده است ، چه کسی آن را ادامه داده است.
ببینید من یک بحث مفصلی دربارهی" رئالیزم جادویی در ادبیات داستانی" داشتم و دارم. جاهای مختلف هم گفتم.در سخنرانی ها و کنفرانسهای مختلف. مثل خیلی چیزهای دیگر به غلط جا افتاده که انگار"گابریل گارسیا مارکز" مبدع رئالیزم جادویی است. من میخواهم بگویم که اینطور نیست.
*خود مارکز هم این را قبول ندارد.
خیلی از داستان شناسان و آموزگاران و سبک شناسان داستانی میخواهند این را وصل کنند به امریکای لاتین. من میخواهم بگویم که نه اصلا اینطور نیست. شما در قرن سوم و چهارم یک سری کتاب هایی دارید که جنبهی بسیاری از آن داستانی است. از "کشف المحجوب" بگیر تا " بستان العارفین" که معروف هستند به ادبیات عرفانی. شما د رآنجا یک سری داستانهای شگفت انگیز میبینید که با هیچ منطقی جوردرنمیآید. یعنی مخلوطی از واقعیت و تخیل است. اینها داستانهای جادویی است. مگر سعدی و یا شاهنامه کم از این داستانهای جادویی دارد. منتها آن چیزی که مهر و سند خورده به عنوان رئالیزم جادویی به نام مارکز و دوستانش است. کما اینکه آنچیزی که به نام شعرنو سند خورده است به نام نیما خورده است که من معتقدم که نیما پدر شعر نو نیست. قبل از او هم کسانی بودهاند اما نتوانستهاند آن را به نام خود ثبت کنند. ایشان این تیزهوشی و مهارت و زرنگی را داشت و آثاری را هم دارد. یعنی "شمس کسمایی" و یا " جعفر خامنه" " تقی رفعت" اینها کسانی بودند که شعر نو را یعنی قالبها را شکستند، تساوی مصرعها را شکستند اما به نام چه کسی تمام شد. مگر قبل از آقای جمالزاده کسی داستان فارسی ننوشت؟چرا. جدیدا یک آثاری کضف شده و به دست آمده به نام آقای "علی عمو" در روزنامههای " اختر" در گیلان ایشان 50 تا داستان کوتاه نوشته است. بعضیها میگویند که برای "ملک المتکلمین" است که اصلا تغییر کرده برخی میگویند چه ربطی به رشت داشته است. من آن روزنامهها را دیدم رفتم کتابخانهی مجلس و دیدم که آقای رحیم چراغی کتابش را در آورد به نام "علی عموچه گفت ". نشر گیلکان هم چاپ کرده و چقدر قشنگ است. دهخدا مگر قبل از آن نبود؟ چرند و پرند خیلیهایش داستان کوتاه است. چرا به نام آقای جمالزاده؟ چون ایشان ضمن اینکه این داستان را نوشت آمد و تئوری آن را هم داد.
گفت و گو از مجید اسطیری