بهار 1371 اولین باری که به یک جلسه شعر رفتم. سه شنبهای بارانی، آنقدر خیس که کتابهای مدرسه را از توی دستم شسته و برده بود. پلههای ساختمان برگزاری شب شعر را که بالا میرفتیم، صدایی آرام و آهنگین داشت پایین میآمد. بین راه از کنارمان گذشت و رفت قاطی باران و ابر خیابان. سردمان بود با سید حبیب نظاری از کلاس فیزیک زده بودیم بیرون تا برسیم به "بار دیگر شهری که دوست میدارم" تا هرچه از مدار برق و سرعت نور و فاصله و انرژی در سرمان سنگینی میکرد دور بریزیم و به جای سیبهای نیوتن، که فصل شاعرانه آگاهی بود نارنجهای باغهای شهرم را بنشانیم. صدا لحن اندوهناک نادر ابراهیمی را داشت "سلام، سرآغاز دردناک یک خداحافظی است و اینچنین به شعر سلام گفتم. *** بزرگتر که میشوی حافظهات پر میشود از دنیای آدمبزرگها. از اخبار مهم بیارزش. از چیزهایی که ربطشان را به خود نمیدانی اما دیوانهوار به خاطر میسپاریشان. نگرانی مبادا گمشان کنی اما به خود که میآیی خودت را گم کردهای. مثل نارنجها که گم شدند. من سیب آقای نیوتن را کشف نکردم و حبیب نظاری فیزیک رایاد نگرفت و رفت دنبال گنجشکها و دوبیتی. حالا "من دیگر برای تو از نهایت سخن نخواهم گفت. که چه سوگوارانه است تمام پایانها....." *** تکرارمرهگیها، همهچیز و همهکس را ندید میگیرد "انسان دوستانش را فراموش میکند، کتابهایی را که خوانده است فراموش میکند،و رنگ مهربان نگاه یک رهگذر را.... " اما هنوز و هر روز دلم تنگ میشود برای حرفهای شوخی و جدیاش. برای گیردادنهای پدرانهاش، برای ایرادات و وسواسهایش. و همیشه جای او خالی است مثل وقتی که شعر میخوانی. *** بارانیاش غرق ابرست رد میشود چتر بر سر پیراهنش از پرستو شال و قباش از کبوتر راز خزر بود گویا آیینهي چشمهایش لبریز یک حس آبی با آسمانها برابر مرد غزلهای شرجی میگفت باید بپوشیم پیراهنی آفتابی ای مردم ابر بندر میگفت و میگفت و میگفت... ... خود را به باران رسانید یکریز بارید و بر خاک رویید از او سبز و روشن آیینههای مکرر ...هر عصر میبینم اینجا از روزن شیروانی مرد شنلپوش شاعر رد میشود چتر بر سر
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز