• طبق گفتهی مجید اسطیری نویسندهی مجموعه داستان تخران و کارشناس گروه داستان شهرستان ادب، این داستان اشارهی بسیار مهمی به مرز باریک بین سلامتی و بیماری دارد و مارکز از این ظرفیت استفاده کردهاست تا به این واسطه حرف مهمتری بزند. به عقیدهی وی، روانشناسی در تمدن ما این وظیفه را انجام داد که مرزهای سلامتی و بیماری را پررنگ کرد و با ارائهی بعضی خصوصیات، نشان داد که عدهای برای حضور در جامعه مناسب هستند. این همان چیزی است که شاید در عالم واقع، مابهازاء دقیقی نداشته باشد؛ به این معنی که عدهای در بیمارستان روانی هستند ولی –اگر بخواهیم بر اساس ظاهر آنها قضاوت کنیم- عملا عادی به نظر میرسند. این نشان دادن زوال انسان در آسايشگاه ، جریانی است که ما میتوانیم اولين بروزهايش را حداقل در "بيگانه" آلبر کامو شاهد آن باشیم که مادر راوي در آسايشگاه ميميرد.
• داستان اشارهی واضح و درعین حال مهمی بر این نکته دارد که چگونه سوءتفاهم میتواند بر سرنوشت یک فرد تاثیر بگذارد و علاوه بر این، بستر این سوءتفاهم چگونه برای همهی افراد وجود دارد. این سوءتفاهم که ماریا بیماری روانی است، تنها با حضور وی در آنجا پیش آمد و تاثیر بسیاری در تفسیر دیگران از وی و سرنوشت وی گذاشت.
• شاید مهمترین نکتهای که بتوان در خصوص این داستان مطرح کرد، این است که داستان دارای تمثیلی عمیق است. اگر تمثیلی و لایهلایه به این داستان نگاه شود، میتوان در این داستان رابطهی بین ماریا و صومعه را –که همان بیمارستان روانی است- رابطهی بین فرد و جامعه (در یک نگاه جامعهشناختی) و بین انسان و هستی (در یک نگاه فلسفی) دانست. ضمن این که در یک نگاه اگزیستانسیالیستیِ سارتری این فرضیه پرورش دادهمیشود که ماريا بي اختيار به اين صومعه افتاده است همانگونه که انسان به عرصهی هستی پرتاب شدهاست. علاوه بر این، مارکز در این داستان اهتمام ویژهای بر این امر دارد که نشان دهد در جامعه اثری از عدالت نیست و بر اثر همین بیعدالتی است که ماریا که شخصی سالم است، به بیمارستان روانی منتقل و مجازات میشود.
• نکتهی بعدی، به این مورد اشاره میکند که کارهای مارکز کارهایی خالی از معنویت است و در این مورد حتی در جایی حالتی ضدمعنوی از خود بروز میدهد. آنجا که در داستان، صومعه را به عنوان بیمارستان روانی و کشیش را همردیف با پزشکان بیماران روانی قرار میدهد، در راستای همین عقیده است. البته در بحثی که حول این موضوع درگرفت، این نکته نیز اضافه شد که این ضدیت با معنویت نیست، بلکه ضدیت با آندسته اعمال معنوی است که در کارهای مارکز به چشم میخورد.
• در این جلسه نیز با اشاره به تنزل سطح جایزههای ادبی –و از جمله جایزهی نوبل- مقایسهای میان نویسندگان امریکای لاتین و روسیه شد؛ که با اشاره به این نکته که نویسندگان روسیه به دنبال عنصر جامعه در نوشتههای خود هستند و جامعه را وسیلهی انسجام در داستان خود میدانند. درحالیکه نویسندگان امریکای لاتین، سعی در ایجاد انسجام به وسیلهی فرهنگ و تمدن خود دارند. به همین دلیل است که مارکز در آثار خود به خوبی میتواند از اسطورهها، فرهنگ و اصطلاحات بومي در آثار خود استفاده کند و مخاطب را با خود همراه سازد.
• در نگاهی دیگر میتوان این داستان را داستانی اعتراضی به جامعهای دانست که عرف و نوع روابط را برای اعضای جامعهی خود دیکته میکند و بر اساس عقیدهی مارکز اتفاقا چیزی که جامعه به افراد دیکته میکند، همان بیعدالتیای است که مارکز به آن انتقاد دارد. نمونهی واضح آن در داستان، رانندهای است که ماریا را به اشتباه به بیمارستان روانی میبرد و یا زنان یونیفرمپوشی که منجر به تقویت این فرضیه در ذهن دیگران میشوند. نکتهی دیگری که میتوان در این زمینه اشاره کرد، بیقیدیای است که گریبان جامعهای را که مارکز به توصیف آن میپردازد، گرفتهاست. این دو ایدهی کلی –بیعدالتی در جامعه و بیقیدی حاصل از آن- دو عنصر اساسی است که مارکز به خوبی داستان را بر اساس آن توسعه میدهد.
• محمدقائم خانی در خصوص این داستان بیان کرد: «میشل فوکو قدرت را بستر مهم رشد و جهتگیری علم و خرد در جامعه میداند. در قرن نوزده و بیست که قرار بود همهچیز به صورت عقلانی اداره شود، نیاز به مرزبندی میان افراد بود و روانشناسی این وظیفه را برعهده گرفت. آسایشگاههای روانی هم در عمل، اجرای این وظیفه را برعهده داشتند. ماریا که اتفاقا آدم سالمی شدهاست و میخواهد درست زندگی کند، در چنگال یکی از این آسایشگاهها اسیر شدهاست و میخواهد در نهایت وی را تبدیل به یک انسان عاقل (به زعم جامعه) کند. در یک نگاه فوکویی، در جامعهی جدید قدرت درپی کنتل زندگی همهی انسانها –حتی به قیمت ازبینرفتن فردیت آنها بودهاست.»
• سیدشمسالدین فلاح هاشمی در مورد این داستان اشاره کرد: «داستان کوتاه فقط اومدم یه تلفن بکنم نگاهی فوقالعاده اعتراضآمیز به جامعهای که نوعی دیکتاتوری فکری تمامعیار گریبان آن را گرفتهاست، دارد. آسایشگاه بیماران روانی زنان، نماد جامعه است. شخصیتهای حاضر در داستان، همگی در خدت تفکر حاکم بر داستان هستند. مارکز در این داستان به دین نمیتازد بلکه به حواشی دین و اعمال و عبادات ظاهری آن نظر دارد. او از هرچه در دین عادت شدهباشد، بیزار است. از دیگر نقاط قوت این داستان، این است که مارکز با کمترین توصیفهای صحنه به راحتی میتواند تصویرها را در ذهن مخاطب شکل دهد و آنها را تثبیت نماید.»
• تنها نقطهی ضعف این داستان که به آن اشاره شد، تغییر جایگاه روایت در داستان بود که چندین مرتبه نیز در طول داستان رخ دادهبود که البته در طی بحثی که شکل گرفت، با اشاره به داستان گزارش یک مرگ از مارکز –که در آن هم تخطی از شخصیت روایت بارها تکرار شدهبود- میتوان این مورد را جزیی از سبک مارکز دانست.