پروندهپرترۀ «مجید قیصری»
داستانی از تاریخ | یادداشت سعیده عقیلی بر رمان «سه کاهن»
25 تیر 1393
10:22 |
1 نظر
|
امتیاز:
4.63 با 8 رای
شهرستان ادب: پروندهپرترتۀ مجید قیصری را با یادداشتی از سعیده عقیلی بر رمان سهکاهن بهروز میکنیم:
خیلی کم پیش میآید زندگی پیامبر را در قصهها بخوانیم. همهاش تاریخ است. همهی آنچه در کتابهای درسی مان خواندهایم چیزی نبودند جز واقعیات تاریخی از زندگی مردی که همیشه، یا یک جوان پاک و راستگو بود یا یک مرد مهربان و رئوف که به سبب رحمت بینظیرش دوست داشتنی بود. همیشه یاد گرفتهایم که پیامبرمان را دوست داشته باشیم، چون برگزیدهی خدا بود. در داستانهایی که تا به حال خواندهایم، محمد یک جوان امّی بود که ناگهان در چهل سالگی مبعوث شد و شد پیامبر رحمت. سه کاهن، داستانی است از تاریخ، از حقیقتی که میدانیم. قصهی یک روز از زندگی ِ کودکی که قبل از تولدش بزرگان مسیحیت و یهود آمدنش را مژده داده بودند. قصهی یک محبت ِ واقعی. محبت آتشی است که در قلب همهی آدمها وجود دارد و آدمها گاهی برای شعله ور کردنش نیاز به یک تلنگر کوچک دارند تا دلشان گرم شود. مجید قیصری با داستان بینظیرش تلنگری زده به قلب آدمها. قصهی یک روز از زندگی محمد(ص) که مربوط میشود به خردسالیاش. سه-چهار سالگی شاید. محبت ِ دایه به این کودک یتیم، آنقدر عمیق و واقعیست که در همهی داستان آدم را عاشق طفلی میکند که هیچ وقت ندیده است. عاشق کودکی که میدانیم بزرگ میشود و جهان را تغییر میدهد. اما در طول داستان، اضطراب ولمان نمی کند. ترس و تلاش بی نظیر ِ حلیمه برای حفظ جان ِ محمد از دست سه کاهن یهودی که نشانههای پیامبری را در وجود این کودک ِ یتیم جستهاند . مجید قیصری در ابتدای کتاب مینویسد:
"شب، بهانهی نوشتن است و نوشتن، بهانهی خواندن. عاشورا بهانهای شد تا شماس شامی را بنویسم. بهانه را منتهی الآمال شیخ عباس قمی به دستم داد: روایت در روایت، ناب و خواندنی. داستان موسای دیگر و این آخری تا این ساعت، سه کاهن، نیز فرزند همین کتاباند. کتاب شیخ پر از بهانه است، من هم بهانه جو."
قسمتی از متن کتاب:
حلیمه میداند که تنها شده. باید خود فکری به حال این بچه کند. دیر بجنبد همه چیز از دست میرود. درون خیمه چه میگذرد؟ این مردان به شوهرش چه میگویند؟ کاش میدانست از جان آنها چه میخواهند. حرفش را به کی بزند؟ مهر این بچه چیز دیگری ست. هیچ وقت چنین علاقه ای در وجودش نبود. حتی نسبت به فرزندان خودش. حتی زمانی که حارث برای خواستگاری اش آمده بود این شور و شیدایی را نداشت. این را نمی توانست به کسی بگوید، حتی حارث...