شهرستان ادب: رمانِ «شاهِ بیشین» از جمله آثارِ شاخص ادبیاتداستانی با گرایشِ تاریخِ انقلاب است. رمانی که تاریخِ پنجاه سالهی پهلوی به خوبی و با جزئیات در آن روایت شده. امروز همزمان با سالروزِ کودتای ٢۸ مرداد ۱۳۳٢ بریدهای از این رمان را که به روایتِ این حادثهی مهم تاریخی پرداخته است را در سایت شهرستان ادب میخوانید.
قرارِ شاه
«روایتِ شاهِ بیشینِ محمدکاظم مزینانی از کودتای ٢۸مرداد»
چراغ را خاموش کردهای و قرص خوابت را هم خوردهای اما دریغ از یک قطره خواب! از صدای نفسهای ثریا پیداست که او نیز خوابش نبرده. چنان هراسان است که با شنیدن کوچک ترین صدایی چشمش را باز میکند و به تو خیره میشود. فضای دلمرده کاخ سعدآباد آن قدر وهم برانگیز است که کوچک ترین صداها نیز ترس و هراس میآفریند. صدای قار قار شبانه کلاغها از همه بیشتر آزارت میدهد. باید بعد از عادی شدن اوضاع تمام آنها را از محوطه کاخ بیرون کنی.
از خواب میپری و گوش تیز میکنی به طرف پنجره. هیچ خبری نیست. زن جوان همچنان پشت پنجره مویه میکند ثریا خوشبختانه از خواب بیدار نشده. چیزی به صبح نمانده. باید هر طور شده چرتی بزنی.
لعنت بر تو پیرمرد پیژامه پوش که هر چه میکشم از دست توست! بگذار ورق برگردد میدانم با تو چه کار کنم !
هر چه فحش و نفرین از پدر تاجدارت یاد گرفتهای نثار پیرمرد میکنی. اما باز هم خوابت نمیبرد و فحش کم میآوری و همچنان به خودت میپیچی. شکنجه از این بدتر؟
هر تلاشی برای کوتاه کردن این شبهای بی پایان بیهوده است و روز به روز افسرده تر میشوید. هر شب بعد از خوردن چند قرص خواب به یکدیگر شب به خیر میگویید و پلکها را فشار میدهید تا بلکه خواب به چشمتان بیاید. درست مانند دو عاشق و معشوق زهر خورده ناکام، با این امید که وقتی چشم باز میکنید تمام مصیبتها به پایان رسیده باشد اما هر بار بیدار میشوید از صبح خبری نیست. این بی خوابیها ارادهات را هر روز سست تر میکند و خلقت را تنگ تر. هیچ گاه این اندازه از آینده خود ناامید نبودهای. نمیدانی که صبح چه سرنوشتی در انتظار توست : مرگ، بازداشت یا تبعید؟ تنها امیدواریات این است که شاید مردم از دست پیرمرد پیژامه پوش خسته شوند و دوباره برگردند به طرف تو. «آخر این مردم تا کی میخواهند در خیابانها گلو پاره کنند؟ چقدر شعار؟ چقدر به این و آن امید بستن؟ نه بالاخره خسته میشوند و دست خر هم گیرشان نمیآید. »
این فکرها را از سرت بیرون بریز! تا کی میخواهی منتظر بشینی تا شاید روزی مردم پشت در کاخ جمع شوند و از تو طرفداری کنند؟ یا رومی روم یا زنگی زنگ. باید هر چه زودتر تکلیفت را با این پیرمرد روشن کنی؛ حتی اگر شده با کودتا و کمک انگلیس و امریکا. البته در این مدت چندان هم بیکار نبودهای و تا به حال چندین بار پنهان از چشم خبرچینها و کلاغها با سفیر امریکا و انگلیس دیدار کردهای و طرح هایی را برنامه ریزی کرده اید. گور پدر ملت! با داشتن این ارتش چه نیازی به مردم داری؟ اختیار نیروهای نظامی رسما در دست پیرمرد پیژامه پوش است و خبر داری که کمونیستهای زیادی در ردههای مختلف ارتش نفوذ کردهاند اما هنوز میتوانی روی بسیاری از نظامیان خود حساب کنی. فکر و نقشه انگلیسیها و امکانات امریکاییها را هم دست کم نگیر!
اوضاع روز به روز وخیمتر میشود. بعید نیست که یکی از همین روزها یک نفر از طرف نخست وزیر به کاخ بیاید و حکم خلع تو را از سلطنت به دستت بدهد. لابد باید در مقابل دریافت حکم، رسید هم بدهی؟! هر چه نباشد، پیرمرد پیژامه پوش حقوق دان است و مو لای درز کارهایش نمیرود. مگر چندی پیش برایت یک جلد قرآن نفرستاد و پشت جلد آن به همان کلام الله مجید، سوگند نخورده بود که به نظام سلطنتی و شخص پادشاه وفادار بماند؟
نمی دانی به قسم خشک و خالی دل خوش کنی؟ گیریم پیرمرد به قسم خود و مقام سلطنت وفادار بماند، چه تضمینی هست که اطرافیانش نقشه سرنگونی تو را در سر نداشته باشند؟
آنها میخواهند که سلطنت را رها کنم و از این مملکت بیرون بروم. یعنی به همین سادگی باید بگذارم دستاوردهای پدرم نابود شود؟ کم خون دل خورد برای آبادی این مملکت؟
دلشوره داری. زیر درختان بلند چنار قدم میزنی و منتظر مهمان مهم خود هستی. نکند همه چیز لو برود؟ این آخرین تیر توست که میخواهی از ترکش رهایش کنی. طبق نقشهای محرمانه تصمیم گرفتهای نخست وزیر را عزل کنی و دوباره قدرت را در دست بگیری. اما اگر این نقشه شکست بخورد چه پیش خواهد آمد؟ هیچ! دیگر جایی در این مملکت نخواهی داشت.
مهمان تو به شکل خنده دار از راه میرسد. کارت به جایی رسیده که فرستاده سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا باید در صندوق عقب ماشین، زیر پتو پنهان شود و به ملاقات تو بیاید! چه پادشاه قدر قدرتی !
برای فرار از گوشهای نامحرم زیر سایه درختان قدم میزنید و آرام آرام در جریان فاز نهایی کودتا قرار میگیری. سازمان اطلاعات آمریکا و انگلیس طبق برنامهای فوق سری تصمیم گرفتهاند کار پیرمرد پیژامه پوش را یکسره کنند. نقشهای دقیق و حساب شده که تو در آن نقش اصلی را بازی خواهی کرد.
طبق برنامه، خواهر همزاد که مدتها پیش از کشور اخراج شده بود روز روشن به مملکت بر میگردد و پیش از اینکه پیرمرد پیژامه پوش دوباره اخراجش کند به شکلی ماهرانه وظیفهاش را انجام میدهد. آرزو میکنی که تمام نقشهها همین گونه با موفقیت به پیش برود و تو هر چه زودتر از دست این نخست وزیر لجوج و خیره سر نجات پیدا کنی؛ این تنها راه باقی مانده است؛ بهترین فرصت برای رهایی از دلشورهها و بی خوابیهای شبانه.
فرمان برکناری پیرمرد پیژامه پوش و انتصاب نخست وزیر جدید را امضا میکنی، در اختیار فردی مطمئن قرار میدهی و همراه با خلبان مخصوص و ثریا به نوشهر پرواز میکنی و منتظر بازی تکراری سرنوشت میمانی؛ آشفته و منتظر. درون کلبهای چوبی، بر روی آب؛ همراه با دلشوره دریا و حضور شیرین ثریا.
زمان به سرعت میگذرد؛ همراه با اضطراب و نگرانی.
پس چرا خبری نشد؟ چه اتفاقی افتاده؟ باید تا الان کار را یکسره میکردند. .. نکند پیرمرد لجباز، با عزل خودش مخالفت کرده و تمام برنامهها را به هم ریخته؟ نکند ارتش از انجام وظیفه سر باز زده؟
محمد رضا، میبینی این مرغهای دریایی چطور آزادانه پرواز میکنند؟
خوش به حالشان! کاش ما هم مثل آنها. ...
اگر تا یکی دو ساعت دیگر خبری نشد باید از کشور خارج شویم.
این قدر ناراحت نباش !بیا کفش هایمان را در بیاوریم و روی شنهای ساحل قدم بزنیم.
نکند بی سیمها را از کار انداخته باشند؟
ساعتی بعد در میان مهتابی خانه ایستادهای که خبری شوم مثل ابری سیاه از راه میرسد و روزگارت را تاریک میسازد. کارت ساخته است. پیرمرد را دست کم گرفته بودی. الحق که شیطان را درس میدهد. امروز صبح، سرهنگی را که حکم برکناریاش را برایش برده بازداشت کرده و مدعی شده که این نوشته جعلی و قلابی است. مردم هم با شنیدن این خبر و مشتی شایعات دیگر به خیابانها ریختهاند و بر علیه تو شعار میدهند و مجسمه هایت را پایین میکشند. یعنی اینکه کودتا شکست خورده و باید از کشور بگریزی. هر لحظه ممکن است حادثهای برای تو و ثریا پیش بیاید.
باید هر چه زودتر برویم. ...عجله کن !
می دوی؛ سراسیمه و شتاب زده. خلبان در هواپیما منتظر است. خودرویی به سرعت به طرف کلبه میآید. دستپاچه شدهای. ثریا به طرف وسایلش میرود.
لازم نیست چیزی با خودت بیاوری. ..فقط عجله کن
می دوی؛ ثریا هم...لنگه کفشش از او عقب میماند...نمی ایستد. ..سکندری....نمی افتد. از پله هواپیما بالا.... دستت را دراز. ..ثریا... به داخل هواپیما میکشی. در را میبندی. هواپیما روی باند میدود و دریا به دنبالش خیز بر میدارد. میچرخد؛ یک وری میشود. الان است که سرازیر شود توی جنگل. هواپیما اریب میشود به طرف دیگر. جنگل وارونه میگردد. دریا هری میریزد توی آسمان. هواپیما اوج میگیرد و دریا بر میگردد به عقب، جنگل به شکل جنگل در میآید و دریا به شکل دریا و تو همچون معصیت کاری تردامن از زمین میگریزی و پناه میبری به آسمان. سکان هواپیما را به دست میگیری و از این خاک مشئوم و شوم پادشاه کش دور میشوی. از میان ابرهای متراکم فاجعه و اخطارهای رادیویی و پارازیتهای شیطانی میگذری و پس از پشت سر گذاشتن مرز پرگهر نفسی به راحتی میکشی.
هواپیما مثل ننویی بر فراز ابرها آرام گرفته. به ثریا نگاه میکنی و لبخندی شور بر لب میآوری؛ در میان آسمان از همیشه و همه جا زیبا تر شده. به تمام سرنوشت محتوم خودت و او فکر میکنی و با خود میگویی : « دیگر تمام شد »! تمام آن رویاهای شاهانه که بدون آنها هیچی، پوچی، بیمعنایی؛ تکهای سنگ در دل کوه، قطرهای آب در دل دریا، انسانی معمولی که به گونهای درد آور نمیتواند معمولی باشد.
ناراحت نباش محمد رضا تو پیروز میشوی !
این ثریاست که دلداریات میدهد. سکان هواپیما را به خلبان میسپاری و دست ثریا را میگیری و از او به خاطر اتفاقهای پیش آمده معذرت میخواهی. اشک در چشمانش حلقه میزند. حق دارد. تا کی باید این همه نگرانی و دلهره و اضطراب را تاب بیاورد؟ این زن لایق سرنوشتی نیست که تو برایش رقم زدهای. اگر سرنوشتش با تو گره نخورده بود چه بسا الان مانند طاووسی در خیابانهای اروپا میچمید و از زندگی خود لذت میبرد.
گند بزنند این زندگی ملوکانه را که همه چیز را به لجن میکشاند !
به خودت مسلط میشوی و حواست را جمع میکنی و شباهتی به یک پادشاه در حال فرار نداری. دست خالی هستی؛ بدون یک دست لباس و حتی مقداری پول. پیشخدمت و پیشکار و ندیمه پیشکش! فقط توانستهای جان خودت و ثریا را برداری و بگریزی. بر بخت سیاه خود لعنت میفرستی و با خود عهد میبندی که اگر دوباره بر تخت پادشاهی نشستی، همیشه این روز را به خاطرداشته باشی تا دفعه بعد مجبور نشوی این گونه غریبانه از کشور فرار کنی.
آژیر سوخت به صدا در میآید به ناچار در بغداد به زمین مینشینید. از هواپیما بیرون میآیی و سرو گوشی آب میدهی. سفیر دولت شاهنشاهی ایران در این کشور، در پی جلب توست. چه دنیای بی معرفتی! به سرعت سوخت گیری میکنید و با شتاب به سوی بی سویی میرانید.
سکان هواپیما را به دست میگیری تا بر دلشوره و نگرانیات مسلط شوی. در این لحظات بی سرانجامی، در این شرایط اندوه بار تنها چیزی که آرامت میکند راندن هواپیماست. اگر چه بارها در کمند جاذبه زمین گرفتار شدهای و تا پای مرگ پیش رفتهای، ولی باز هم دیوانه وار از پرواز کردن لذت میبری. این پرنده آهنین، از زمین و همه شناعت هایش دورت میکند و بر فراز ابرها، به موجودی بدل میگردی، دست نیافتنی و فرازمینی؛ بی خبر از اینکه سرنوشت تو را چون تقدیر خدایان نخستین، نه در آسمان که بر روی زمین رقم میزنند.
بر فراز فرودگاه رم چرخی میزنی و چون شهاب سرگردان روی زمین فرود میآیی. میبینی؟ جز یکی از مقامات شهر هیچ کس به استقبالت نیامده؟ چه احساس غریبی داری! این بوی گند دلتنگی است یا طعم شور غربت؟
مانند زن و شوهری خوشبخت که برای گذراندن ماه عسل به سفر آمده باشند یک راست به هتل میروید. نه پولی برای اجاره اتاق داری و نه هتل اتاقی برای اجاره دادن. چیزی نمانده از خجالت آب شوی که یک ایرانی اتاقش را به تو واگذار میکند. به پاس این رفتار جوانمردانه اسمش را هر چند با ناامیدی به خاطر میسپاری تا شاید روزی از خجالتش بیرون بیایی.
زندگی تبعیدی خود را رسما آغاز میکنید. رستوران هتل پاتوق شماست و همه چنان با حیرت و کنجکاوی تماشایتان میکنند که گویی موجوداتی هستید ماورایی که به اشتباه از زمین سر درآورده اید. هر لحظه خبری تازه از تهران میرسد؛ خبرها چنان متفاوت و متناقضاند که گاه آماده بازگشت به کشور میشوی و گاه نگران پرداخت صورت حساب هتل؛ گاهی بازندهای و گاه برنده.
هر لحظه منتظری که در تهران معجزهای اتفاق بیفتد. به شکلی محرمانه در جریان مرحله دوم کودتا قرار گرفتهای و میدانی که سازمان اطلاعاتی آمریکا و انگلیس با کمک عوامل داخلی و با خرج کردن مبلغی پول، عدهای از مردم را به خیابانها کشانده اند. وانمود میکنی که از اوضاع کشور خبر چندانی نداری و به کسی چیزی نمیگویی؛ حتی به ثریا؛ تا بیهوده امیدوارش نکرده باشی. خبرنگارها ناخودآگاه با تو همدردی میکنند وامیدواریات میدهند. تصویر تو در مطبوعات و افکار عمومی غرب چندان مخدوش نشده است. با این حال احساس میکنی که همه به چشم یک شاه مخلوع به تو نگاه میکنند که مردم از کشور بیرونش انداختهاند و شانس زیادی برای بازگشت ندارد.
لحظات به سرعت سپری میشود و تو حال قماربازی را داری که به آخرین خال خود امید بسته است. خبرها همچنان ضد و نقیضاند اما تو جوری رفتار میکنی که گویی سرنوشت تو را نه روزنامهها که ستارهها رقم میزنند. هر روز صبح، خندان و خرامان به رستوران میآیی و با همان وقار و خونسردی همیشگی با همه گرم میگیری و با خوش رویی به مردم امضا میدهی. امضایی که دیگر هیچ اعتباری ندارد و فقط به درد یادگاری میخورد. اما از نظر تو چیزی تغییر نکرده و همچنان پادشاه هستی؛ حتی بدون تاج و تخت و مملکت!
پشت میز نشستهای و ناهار میخوری که خبرنگاری سراسیمه به طرف تو میآید و کاغذی را در برابرت میگیرد : « مصدق شکست خورد » هاج و واج نگاهش میکنی و صورتت یکباره چنان سفید میشودکه ثریا میترسد مبادا سکته کرده باشی.
اه پدر تاجدار هیچ چیز بدتر از این نیست که یک پادشاه دوبار از تخت سلطنت سرنگون شود مثل این میماند که آدم دوبار مرگ را تجربه کند.
لبخندی عصبی دهانت را کج و معوج ساخته. خیلی زود بر خودت مسلط میشوی و میگویی :« میدانستم که مردم پادشاه خود را دوست دارند. »
در یک چشم بر هم زدن بار دیگر ردای نامرئی قدرت را میپوشی و میشوی همان پادشاه پیشین قدرقدرت و قوی شوکت و در میان آسانسوری که گویی تو را میان ابرها میبرد با خوشحالی ثریا را در آغوش میگیری و میگویی : «دیدی ثریا دیدی که من پیروز شدم؟ !»
پاداش ثریا بوسهای است که چون گلولهای برف بر گونههای گر گرفتهاش آب میشود و تمام نگرانی هایش را از میان میبرد. همه چیز رو به راه است. اما حسی ناگوار آزارت میدهد حالتی ناخوشایند مثل لکهای چربی بر لباس تازه عروس. کاش دخالت خارجی و کودتایی در کار نبود! و این حس چون ترشابهای برای همیشه ته حلقت باقی میماند.
وقتی تنگ است و باید هر چه سریعتر خود را برای بازگشت دوباره به قلمرو و قدرت آماده کنی. دیگر ترسی از بیپولی نداری و پس بهتر است هر چه زودتر این لباسهای نحس را از تنت بیرون کنی. لباسی که بوی نای ناتوانی میدهد؛ بوی جبروتی ترشیده و کپک زده.
به فروشگاه میروی و مثل تازه دامادی خجالتی کفشی انتخاب میکنی و چند کروات و کت و شلوار خوش دوخت نیز میخری. ثریا هم کفش و لباسی میخرد تا مثل ملکهای واقعی به کشور برگردد. رفتار محترمانه رهگذران برایت جالب است. نمیدانی که آیا آ نها تحت تاثیر زیبایی خیره کننده ثریا قرار گرفتهاند یا فره ایزدی تو؟
پیغام و تلگراف است که از ایران بر سرت میبارد. همه برای تقرب به درگاه ملوکانه پیشدستی میکنند و یکدیگر را از سر راه کنار میزنند. این کار دیگر مثل گذشتهها خوشحالت نمیکند. نمیتوانی بپذیری که آدمها به این سرعت تغییر موضع بدهند و از این شاخه به شاخهای دیگر بپرند : «آخر چطور میتوانم به این مردم اعتماد کنم؟ اینها تا دیروز دشمن خونی من بودهاند و حالا شدهاند دوست جون جونی.
سوار هواپیما میشوی و به ایران بر میگردی
آه پدر تاجدار! همینها بودند که پیش از ظهر تخت پادشاهی مرا سرنگون کردند و بعد از ظهر صندلی آن پیرمرد یک دنده را به غارت بردند !
هواپیما. .. هواپیما. .... وسیلهای که تو عادت داد از آسمان به زمین نگاه کنی و از بالا میان ابرها قلمرو پادشاهیات را زیر نظر داشته باشی. از بس بر فرار آن سرزمین میچرخیدی گوشه گوشه آن را از بر شده بودی : کوههای لخت و عریانی که خاک کشور را هاشور زده اند، رودهای لاغری که در کنار نمکزارها جان داده اند. روستاها : تبخال هایی جوشیده بر لب کویر. قناتها : جای پای غول هایی که در اعصار نوسنگی از کوه به دشت سرازیر شده اند. شهرها : نقاشیهای سیاه قلم. آهوهای رمنده : نقشهای ترمه دوزی شده بر سینه تپه ماهورها. ... هواپیما. ..وسیلهای که تو را از زمان روزمره و جاری فراتر میبرد. چنان که در ظرف چند ساعت میتوانستی در نقاط مختلف کشور دیده شوی. هواپیما. ... پرندهای وظیفه شناس که زیباترین دختران را از اروپا پیشکش میآورد، زنانی که اکنون تنها تصویری گنگ از آنها در ذهنت باقی مانده است و گویی تمام آنها یک زن بیشتر نبودهاند که به شکلهای گوناگون در بسترت تجلی کرده اند. هواپیما.....پرندهای آهنین که هر گاه کجبور میشدی برنامه هایت را به خاطر دیدار با لعبتکان به هم بزنی به سرعت به وعده گاهت میرساند. به یاری همین وسیله جادویی بود که میتوانستی برنامه هایت را جوری تنظیم کنی که دوساعت بعد، هشتصد کیلومتر آن طرف تر، عریان در بستر خوابیده باشی. میتوانستی در مانور نیروی دریایی در دریای عمان شرکت کنی و شبانه به کیش بروی تا نیروی زمینی خود را به کار بیندازی. مانوری دیگر، شبیخونی در تپه – ماهورهای گندمگون. ..سقوط آزاد به ناف حادثه، گذر مسلسل وار از دهلیزهای لابیرنتوار....
پرستار گیسوکمند با مهربانی، فشارت را میگیرد. هواپیما به زمین فرود میآید و عقربکها و نشانگرهای آن به عقب بر میگردند؛ مثل عقربه دستگاه فشار سنج و پرستار رضایتمدانه لبخند میزند. همه چیز طبیعی است. از هواپیما بیرون میآیی و زمین را زیر پایت احساس میکنی. آدمهای گوناگون مثل اشباح در دالانهای تودرتوی ذهنت رفت و آمد میکنند، قهقهه میزنند، میگریزند، به آغوشت پناه میآورند؛ آدم هایی که از حیث انسان بودن برایت معنایی ندارند و فقط یک نشانه اند که تو را به یاد چیز دیگری میاندازند. چیزهایی که حالا دیگر هیچ ارتباطی با تو ندارند : هواپیمای شکاری بمب افکن اف 14 و ناوها و ناوشکنها، دستگاههای پیچیده مخابراتی ف انواع سلاحهای مدرن، کارخانههای عظیم صنعتی، تاسیسات پتروشیمی، ویلاها و کاخهای ساخته شده در گوشه و کنار کشور، سفرهای خارجی، آدمهای مودب و معطر، تشریفات رسمی، مذاکرات دوجانبه و چند جانبه، قراردادهای بزرگ. ...
از پلکان هواپیما پایین میآیی و چشمت میافتد به چند گوسفند و گوساله که ب چشم هایی دریده از هم به تو نگاه میکنند و ناگهان خونشان به هوا میپاشد چه خوب که ثریا همراه تونیست و گرنه همین جا پی میافتاد.
بوی اسفند و خون و پشکل گوسفند در بینیات پیچیده. به چهرهها نگاه میکنی، همان آدمهای همیشگی در برابرت صف کشیده و تعظیم کرده اند. کسانی که در بدترین روزها تنهایت گذاشتند حالا آمدهاند تا شاید تکهای از این گوشت قربانی نصیبشان شود. با خودت میگویی: « راست گفتهاند که شکست یتیم است و پیروزی صدها پدر دارد !»
به یاد لحظه فرار از نوشهر میافتی و خونت به جوش میآید. احساس میکنی در این چند روزه آدم دیگری شدهای و دیگر نمیتوانی مثل گذشته رفتار کنی. باید به همه نشان بدهی که از این لحظه به بعد این تو هستی که فرمان میدهی نه یک مرد و امانده و علیل. تو از این پس حاکمی مطلقهای نه پادشاهی مشروطه.
به دفتر کارت میروی و تصمیم میگیری دیگر هرگز نگذاری کار به جایی برسد که الهه قدرت از چنگت بیرون برود تا آرزو کنی مزرعهای در یکی از کشورهای آمریکای مرکزی بخری و به زراعت و تولید بچه بپردازی. باید به همه کسانی که مجبورت کردند شبها قرص خواب بخوری و زیر متکایت اسلحه بگذاری نشان بدهی که قلمرو پادشاهیات دیگر تنها محوطه کوچک سعد آباد را در بر نمیگیرد و تا دوردستها تا پستوی خانهها و حتی بستر زناشویی گسترش مییابد.
تکمه زنگ را فشار میدهی و نخست وزیر لجوج، با ارفاق به زندان و تبعید محکوم میشود تا از این پس هر چقدر دلش میخواهد با زیر شلواری در بستر بخوابد و با ملک الموت به چانه زنی بپردازد؛ تا دیگر هوس نکند روی تخت صرعی خود دراز بکشد و پایههای تخت مرصع تو راسست کند.