شهرستان ادب: دیگر نمیگویم شعر زبان قال و حال ماست و ما با شعر حرف میزنیم نفس میکشیم زندگی میکنیم و میمیریم.
شعر در درونیترین لایه خود؛ محرم خلوت انسان است و همنشین خانهزاد آدمی. لذا با شعر میخندیم و با شعر گریه میکنیم. با شعرهای بسیاری گریستهایم و از قضا همینها یادمان مانده چرا که گریه، راز درونی را با بیرون در میان میگذارد. گریه ترجمه حکایتی است که در شعر به شکل و قالب کلمه ظهور میکند:
نماز شام غریبان به گریه آغازم ...
میبینیم که شعر، شرح گریه است و این گریه خود وصفحال است پس زبان شعر همان ناله است.
حتی بزرگی چون شیخ اجل که فرمود غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد؟ به حکم آدمیزادی ناگزیر از گریه است:
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران
همچنین حضرت مولانا که اساسا با غم بیگانه است و در سرور نو به نو توصیهای این چنین دارد که:
اگر تو عاشقی غم را رها كن
عروسی بین و ماتم را رها کن
اما ایشان نیز این جمله عجیب و غریب را دارد که سخت از او بعید مینماید:
بهر گریه آمد آدم بر زمین
تا بود گریان و نالان و حزین
و یا:
ای خنک چشمی که آن گریان اوست
چرا که: آخر هر گریه، آخر خندهای است!
خلاصه، این چند بیت از شاعران سلف، شاهدی است بر این مدعا که اشک و گریه سخت با آدمی عجین است. اما در شعر نو که عرصه بروز تفکر حسابگرانه و در مجموع غلبه عقلانیت است باز توفیق با شعرهایی است كه دل را تکان دهند نه مغز را.
بدینسان در عالم نو هم، با شعرهای بسیاری گریستهایم مثلا با شعر رمانتیک فریدون مشیری:
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه کُنی دیگر از آن كوچه گذر هم . . .
بی تو، اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم!
پیش از مشیری با شبانگاهان نیما گریستیم و با فریاد "آی آدمها" که عواطف انسانی را فرا میخواند:
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یکنفردر آب دارد می سپارد جان
و با قطعاتی از احمد شاملو که رگههایی از خلوص عاطفی انسانی دارد:
سلاخی میگریست به قناری کوچکی دلباخته بود
و با فروغ که عمده دلیل توفیقش همین درک نقاط عطف حسی است:
کوچه ای هست که قلب من آن را
از محل کودکیم دزدیده ست...
من
پری کوچک غمگینی را میشناسم.....
گریستهایم با دستهای از شعرها که تجربههای ملموستری از زندگی را بیان میکنند و تلنگر عاطفی خاصی دارند مثلا این فراز از شعر مشهور علیمحمد مودب که برای شهیدی سروده:
تو رفتی
باقرِ بیبی زهرا رفت
حسینِ عمو رفت
حسنِ عمو رفت
امّا هیچ اتفّاق مهمّی نیفتاد
تنها بعضی از دختران ده
گیسوهایشان را
دور از چشم شویشان
سپید كردند
و با شعرهای سلمان عزیز که مخاطب را دچار بغض و بهت کرد:
من هم میمیرم
اما نه مثل فاطمه
از سرما خوردگی
پس مادرش کتری پر سیاوشان را
در رود خانه شست
چه کسی گندمها را به خرمنجا میآورد؟
و با شعر همشهری سلمان؛ بیژن نجدی که در همین خط عاطفی حرکت میکند تکرار پایان ناپذیر شعر وصیت-نامه:
... و می بخشم به پرندگان
رنگها، کاشیها، گنبدها
به یوزپلنگانی که با من دویده اند
غار و قندیلهای آهک و تنهائی
و بوی باغچه را
به فصل هایی که می آیند
بعد از من
اما از این دست شعرهای مجلس ترحیمی و سوگسروده، شعری است با سطرهایی دردناک از سمیحالقاسم که خطاب به دوست درگذشتهاش معین بسیسو میگوید:
برخیز
بگو که خود را به مردن زدهای!
و ما را
با ترانهای غافلگیر کن.
ای راستگو زنده شو!
ای زندیق زنده شو!
ما برای مردن وقت نداریم
اگر کم شویم
دشمنان ما افزون میشوند.
مرگ یک همسنگر طبعا دردناک است خصوصا برای شاعران مقاومت. اما در فضای صلح و صفا و روشنی نیز دلتنگی دست بردار نیست و حتی زبان شاعری مانند سهراب سپهری را به حزن باز میکند:
صدا کن مرا
صدای تو خوب است....
در ابعاد این عصر خاموش....
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
اگرچه غربت در نگاه سپهری مقولهای به وسعت و قدمت حضور آدمی است نه مساله مقطعی! اساسا حضور انسان بر خاک یعنی دلتنگی:
مسافر از اتوبوس
پیاده شد
چه آسمانم تمییزی!
... و امتداد خیابان غربت او را برد
گریه در بخشی از زندگی، مرور گذشتهای است غیر قابل دسترس که تنها خاطراتی از آن باقی مانده است مثل غزل چمدانهای قدیمی علیرضا قزوه که آلبومی از دلتنگی است:
بعد رفتم به سراغ چمدان های قدیمی
عکس های من و دلتنگی یاران صمیمی
روزهایی همه محبوس در انباری خانه
خاطراتی همه زندانی در دفتر سیمی
شبیه شعری از فکرت قوجا شاعر آذربایجانی است قریب به این:
تو نیز گریه خواهی کرد
اگر یک شب نامههای قدیمی را ورق بزنی
گاه گریه چندان صریح نیست بلکه در بزنگاه عاطفی با جان و دل مخاطب پیوند میخورد. مثلا در شعر شاعر سختهای چون علی معلم گریز عاطفی، نقطه عطف ارتباط با کلیت شعر مثنوی هجرت است. وقتی به اینجا می-رسد که:
تا در دماغش بوى هجرت حیرت انگیخت
سوداى پنهان در مزاجش غیرت انگیخت
رویید در جان نژندش بیخ شادى
بیرون كشید از مصر آبادش به وادى
*
اى بستر بىتابى اندیشه، صحرا!
اى عرصه مردان عاشقپیشه، صحرا!
اى پهنه دریادلى در خشكسالى
اى جلوه اندیشه را روح مثالى
اى قالب اوهام و تمثیل معانى
اى خیمهگاه لعبتان آسمانى
اى نقشبند این مصیبتنامه، صحرا!
اى جلوهگاه حیرت و هنگامه، صحرا!
خواننده هوس میکند باز گردد و دوباره شعر را بخواند.
***
با شعرها گریستهام با عاشقانهها با عارفانهها با شعر اجتماعی با سیاسی و اعتراضی و با شعر تلخ با شعر فارسی و غیر فارسی همه و همه. یک پایه همه شعرهایی که دوست دارمشان همین وجه است.
شعر عاطفی شاید سطحی بنماید اما دوستش داریم مثل خصوصیترین شعری كه برای تو سروده شده باشد و مخاطبش تو و تنها تو باشی. مثل یادداشتی از یك دوست نزدیك از دلت كه صدایت میزند آهای شاعر من را به یاد بیاور تو با من هستی!
*
اما دستهای از شعرها که سخت دوستشان دارم و از قضا متهم به کارکرد عاطفیاند؛ شعرهای مذهبی است. شعر مذهبی مثل خود مذهب عمیق و پرمفهوم است. درگیری حسی و عاطفی در این شعرها، همانند خود مذهب بسیار متفاوت است چرا که اساسا بنیان دیگری دارد. قاعده این نوع شعرها در وهله نخست احساس است احساسی که محمل اندیشه عمیق دینی است شعر با چنین سیری در قلب و مغز توامان اثر میکند. محض نمونه همین یک بیت از غزل معروف یوسفعلی میرشکاک را ببینید که تقدیم به حضرت موعود شده است:
اگر مومن اگر کافر به دنبال تو میگردم
چرا دست از سر من بر نمیدارد هوای تو!؟؟
بیاغراق هزار بارتکرارش کردهام و این پرسش "چرا" دست از سر آدم بر نمیدارد.
یا از میان انبوه شعرهای احمد عزیزی، مثنوی یاس را دوست دارم که نوعی روضهخوانی منظوم است:
یاس را آیینهها رو كردهاند
یاس را پیغمبران بو كردهاند
یاس بوی حوض كوثر میدهد
عطر اخلاق پیمبر میدهد
حضرت زهرا دلش از یاس بود
دانههای اشكش از الماس بود
...
اشك میریزد علی مانند رود
بر تن زهرا: گل یاس كبود
گریه آری چون ابر چمن
بر كبود یاس و سرخ و نسترن
گریه كن حیدر كه مقصد مشكل است
این جدایی از محمد مشكل است
اصلا رنگ و بوی این شعرها با آن شعرها که مقدمتا اشاره شد زمین تا آسمان فرق میکند. این شعرها مبتنی بر روایتی است که از فرط آشنایی بخشی از وجود خودمان شده، مثلا حس این چند بیت فراموش نشدنی از علی عباسی که کمرشکن است:
وقتش شده بر دست بگیرد جگرش را
مردی که شکستهست مصیبت کمرش را
...
مادر نگران است خدایا نکند تیر
نیت کند از شیر بگیرد پسرش را ...
آخر مجلس، دلها روانه کربلا شد مصلحت آنست که از کنار این وادی ناپیداکرانه درگذریم که مجال خود را می-طلبد تنها به رسم ادب اشاره به پیری چون استاد شهریار ضرورت دارد که اساسا زندگی خود را بر پایه شاعرانگی و عاشقانگی و شور عاطفی بنا کرده و در این راه چنان راه اغراق پیموده که الحق بهسان اسطورهای در عصر جدید میدرخشد گذشته از اشعار عاشقانه و عارفانه، سحر عاطفی شهریار در شعر مذهبی هم بیداد میکند:
دست در دامن مولا زد در
که علی بگذر و از ما مگذر
...
پیشوایی که ز شوق دیدار
میکند قاتل خود را بیدار
میزند پس لب او کاسهی شیر
میکند چشم اشارت به اسیر
باری...
در دنیای خشن و بیرحم امروز، در و دیوار حجاب پشت حجاب است در بحبوبه تولید انواع شعر، نیازمان به شعری است که قدری قلبها را رقیق کند و با زلال اشک چشمها را بشوید برای جور دیگر دیدن!