شهرستان ادب: غلامرضا شکوهی، از سرآمدان شعر آیینی معاصر، برخاسته از خطهی خراسان است و در سال 1328 در تربت جام متولد شده است. او عضو شورای شعر انجمن ادبی رضوی موسسه آفرینش های هنری آستان قدس رضوی است و در مشهد مقدس ساکن است.
منتقدان غزلهای او را در کشف فضاهای تازهی شعر آیینی، مثالزدنی میدانند و معتقدند شعرهای آیینی او، حرکتی رو به جلو و شایستهی تقدیر در این عرصه بوده است که صمیمیتی متواضعانه و شکوهمندانه را توأمان داراست.
«آهی بر باغ آیینه» از جمله کتابهای شکوهی است که در سال 76 توسط محمدعلی صفری زرافشان گزینش و از سوی نشر ضریح آفتاب، منتشر شد.
کتاب دیگر ایشان «صد پرده آواز خاموش» است که باز هم توسط محمدعلی صفری گردآوری شده و مجموعه ای از اشعار آیینی شاعر در مدح حضرات معصوم علیهم السلام است.
«سرمه در چشم غزل» نام کتاب دیگری از این شاعر بزرگ خراسانی است که مقدمهی آن توسط مرتضی امیری اسفندقه نگاشته شده و نشر جمهوری آن را به چاپ رسانده است. محمدحسین جعفریان در خصوص این مجموعه گفته است که «دریغ بزرگ همین که چرا چنین دیر، باید شاعری به بزرگی شکوهی، این بخش از آثارش به دست مخاطب شعر فارسی برسد. هر چه هست باز شکر رحمان، که اگرچه دیر، اما آمد و امروز همه اقبال داریم سرودههای درخشان وی را در خانههامان داشته باشیم.»
و کتاب دیگر او «یک ساغر نگاه» که عرض ارادتی است به ساحت مقدس ائمهی معصومین.
غلامرضا شکوهی، شاعر اهل البیت است و عشق به این خاندان، جانمایهی اشعار او را ساخته است. انتخاب اشعاری از وی به مناسبت ایام سوگواری حضرت فاطمهی زهرا (س) کاری است بس دشوار. ضمن عرض تسلیت، اشعاری چند از این شاعر گرانقدر و پیشکسوت، تقدیم شما عزیزان میشود:
یک
تا خاطرت به خاطره پیوست، فاطمه!
از نکهت بهشت، شدم مست، فاطمه!
جز بر حریم یاد تو روحم نمیپرد
عشق تو دست و پای مرا بست، فاطمه!
پهلو شکستهای تو و من دلشکستهام
بین من و تو رابطهای هست، فاطمه!
سرخود گم است مثل غباری به گرد خویش
هر کس که دل ز مهر تو بگسست، فاطمه!
از روزن نگاه به پای تو ریختم
اشکی که در عزای تو خون است، فاطمه!
بازوی مهر گشت که بر گیردت ز راه
برقی که از نگاه علی جست، فاطمه!
روزی که تیغ کینه به فرق علی نشست
فردوس دید قلب تو بشکست، فاطمه!
ای برتر از خیال! که لعل لب رسول
جز بر بهشت قلب تو ننشست، فاطمه!
آنقدر عاشقیم که در گور، خاک ما
هرگز ز دامنت نکشد دست، فاطمه!
دو
گهواره نیست کودکیات را، فلک که هست
فرمانبر تو نیست سما تا سمک که هست
وقتی به خواب میروی ای کوثر کثیر
لالایی خدیجه نباشد، ملک که هست
آن روزهی سه روزه نیازی به نان نداشت
ای زخمی محبت عالم! نمک که هست
وقتی حضور گریه تو را آب میکند
اشک علی نشسته برای کمک که هست
نقش کبود شانهات از ضربههای در
بر شانهی شبان سیه نیست حک، که هست
مردیم از فراق تو، دل با چه خوش کنیم؟
قبری که نیست از تو به جا؟ یا فدک که هست؟
سه
توان واژه کجا و مدیح گفتن او
قلم قناری گنگی است در سرودن او
کشاندنش به صحاری شعر ممکن نیست
کمیت معجزه لنگ است پیش توسن او
چه دختری که پدر پشت بوسهها می دید
کلید گلشن فردوس را به گردن او
چه همسری که برای علی به حظ حضور
طلوع باور معراج داشت دیدن او
چه مادری که به تفسیر روز عاشورا
حریم مدرسۀ کربلاست دامن او
بمیرم آن همه احساس بی تعلق را
که بار پیرهنی را نمیکشد تن او
دمی که فاطمه تسبیح گریه بردارد
حیا چه میکشد از چلچراغ شیون او
از آن ز دیدۀ ما در حجاب خواهد ماند
که چشم را نزند آفتاب مدفن او