شهرستان ادب: اغلب افرادی که با شعر و ادبیات سروکار دارند، حداقل یک بار این بیت معروف را با خود زمزمه کردهاند:
وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بریدی و نبریدم
اما شاید کمتر کسی شاعر این غزل دلنشین را با نام «محمدرضا رحمانی» بشناسد. «محمدرضا رحمانی یاراحمدی»، معروف به «مهرداد اوستا»،در سال ۱۳۰۸ خورشیدی در شهر بروجرد به دنیا آمد. پدر و پدربزرگش هر دو از شاعران خوشذوق زمان خود بودند.
مهرداد اوستا که ضمن تحصیل در دانشگاه تهران، افتخار شاگردی بدیع الزمان فروزانفر نصیبش شده بود، با تصحیح دیوان «سلمان ساوجی» در سن ۲۲سالگی و انتشار نخستین مجموعه شعر خود با نام «از کاروان رفته»، تحسین بسیاری از صاحبنظران را نسبت به خود برانگیخت. چنان که دکتر عبدالحسین زرینکوب در مورد او گفت: «اعتدال بین لفظ و معنا، انتخاب دقیق در بین الفاظ و تعبیرات و مخصوصا سعی در پیدا کردن مضامین تازه، شعر او را رنگی میبخشد که در بسیاری از گویندگان نسل جوان، مانند آن را نمیتوان یافت». اوستا سپس در سال ۵۱، دومین مجموعه شعر خود را به نام «شراب خانگی ترس محتسب خورده» در قالب قصیده منتشر کرد. او در زندگیاش با اندیشمندانی همچون ژان پل سارتر، سباستین مونه، برتراند راسل و محمدعلی جمالزاده دیدار داشت.
سرانجام، در روز سه شنبه، ۱۷ اردیبهشت سال ۱۳۷۰، مهرداد اوستا در حالی که مشغول تصحیح شعری در شورای شعر وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی بود، دچار عارضه قلبی شد و درگذشت.
به مناسبت سالروز درگذشت او، نگاهی میاندازیم به کارنامۀ انقلابی شعر مهرداد اوستا؛ وجههای از شعر او که شاید کمتر مورد توجه بوده است:
مهرداد اوستا بیشک یکی از سرشناسترین شاعران زمان خود بود، اما به قول حمید سبزواری: «همین ضمیر آگاه و اندیشه پاک و زبان حقگویش، سبب شده است تا متولیان مدعی شعر امروز، به انکارش کمر بندند؛ زیرا از موضع قاطع او از معارضه با غربگرایی و بیاعتقادی بیمناکند». قصیدههای او آنچنان اندیشهمحورند که برخی به او لقب «پدر شعر انقلاب ایران» را دادند، برخی «بهترین قصیدهسرای معاصر پس از ملکالشعرای بهار» نامیدندنش و برخی گفتند: «اوستا خاقانی معاصر است»! آنچه روشن است، اوستا شاعری بود آشنا به دردهای روزگار که میخواست شعرش آیینه تمامنمای جامعۀ خود باشد؛ چنانکه محمدرضا حکیمی میگوید: «بیداری اوستا در برابر استعمار و شگردهای آن و موضعگیری متعهدانه او در برابر ایادی داخلی استعمار، اعم از فرهنگی و سیاسی، امری بود بسیار قابل تکریم».
یکی از جنبههای قابل توجه شعر اوستا، توجه ویژۀ او به جریان فکری انقلاب اسلامی است. او با نگاهی سرشار از شیفتگی به امام خمینی (ره)، در کتاب «امام، حماسه ای دیگر» چنین نوشت: «امام، خنده اشکآلود و اشک لبخندآلود انسانیتی است که جدال با غولان قدرت و جادوی تبلیغ را میان بربسته است... . امام، تحقق ارادۀ ملتی است که از پس خوابی مرگبار، زندگی آفرید. امام، نه همین تحقق اراده حماسه یک ملت، که خود همان ملت است».
او در شهریور١٣٣٢به جرم همراهی با نهضت مردمی امام و مخالفت با شاه، به مدت هفت ماه زندانی شد. شعری که او در این رابطه سروده است، چنین آغاز میشود:
خانهها ویران، پی آبادی کاخی چراست؟
تا سزد خودکامهای را دستگاه خودسری؟
علاقه به انقلاب و بنیانگذار عظیم آن، چنان در جان اوستا ریشه دواند که در واکنش به تبعید حضرت امام، قصیده ای ٥٢ بیتی سرود. او در زمانی که شاه با همه توان تبلیغاتیاش میکوشید نام امام را از خاطرها محو کند، در کتاب «تیرانا» از ایشان نام برد. در نهایت هم با انتشار مجموعه شعری در سال ١٣٦٠ تحت عنوان «امام، حماسه ای دیگر»، علاقۀ خود را نسبت به انقلاب اسلامی آشکار کرد.
مهرداد اوستا به حق شاعری اسلامی بود و علاقه به خاندان مطهر اهل بیت علیهم السلام را در جایجای قصاید او میتوان دید. سند این مدعا نیز قصیده هفتاد و دو بیتی او در ثنای حضرت رسول صلی الله علیه و آله وسلم است که در قسمتی از آن میگوید:
برون خرامید از لفظ، معنی و بنمود
به آفرین محمد، خدای سبحان را
درود باد و سلام آن فروغ بینش را
چراغ چشم دل و شمع دیده جان را ...
شعر مهرداد اوستا در مرزهای جغرافیایی محدود نمیشود. او با جهانبینی اسلامی خود، همواره دردمند مسلمانان فلسطین بود و میگفت: «از غم آوارگان فلسطینی و شکست جوان مردان عرب... در اندوهی سیاه، چون شبی پایانناپذیر فرو رفتهام.» سمیح القاسم، شاعر فلسطینی نیز، اوستا را «شاعر ایران و فلسطین و اسلام» میخواند و دربارۀ او میگفت: «شاعران موحد به شمار ستارگان آسمانند... . اوستاها اگرچه به تن می روند، به نام میمانند...».
اوستا میکوشید دغدغههای انسانیاش را با نگاهی فاخر در لفافۀ قصایدش بپیچد و چه زیبا نوشته است علیرضا قزوه که: «بعد فهمیدیم که شاعر یعنی مهرداد اوستا. کسی که هیچ دلی را نمیشکست. کافی بود دو هزار تومان در جیبش باشد و رانندهای او را در مسیری مثلاً به اندازه میدان ارگ تا بهجتآباد جابجا کند. نمیگفت آقا کرایۀ من چقدر میشود. دو هزار تومان را میداد و از راننده هم تشکر میکرد و راننده میماند که این بنده خدا یا عقلش پاره سنگ میبرد و یا پسر قارون است. اما مهرداد اوستا فقط مهرداد اوستا بود...».
در پایان، قصیدۀ معروف اوستا با عنوان «پردگی بامداد» را که در جریان تبعید حضرت امام (ره) در سال ٤٣ سروده شده است، میخوانیم:
بازم نه دیده خفت و نه اندیشه آرمید
نی زان امیر قافلۀ شب، خبر رسید
آن بامداد پردگی شب، كه از افق
سر بر زد و به پردۀ شب گشت ناپدید
و آن آفتاب دانش و انصاف و مردمی
در شهر بند فتنۀ اهریمنی چه دید؟
بانگ سمند صاعقهافشان او چه شد؟
کآتش به دیولاخ ستمگستری کشید؟
بس حلقههای آه به مهراب صبحدم
زد آرزو به بوی تو ای قبلۀ امید
آن شاهباز نادره پرواز، یک نفس
آراست بال و بر سر ایوانم آرمید
نیلوفر سپیده ز تالاب صبحدم
سر برفراشت از افق عمر و بردمید
چون یک بهار زمزمه و جلوه در خیال
گسترده بال و از سر ایوان من پرید
این بود، هرچه بود، اگر صبح اگر که وهم
یا از جوانی به دروغی یکی نوید
خوابی شد و به سایۀ شب آشیان گرفت
یادی شد و به کنج فراموشی آرمید
یادی چگونه یاد، که یک سر ز یاد رفت
خوابی چگونه خواب، که دیگر ز سر پرید
زین پس جدا از او من و بختی که یک نفس
بیدار مینیامد و چشمی که نغنوید
هیچ ار نبود بخت و جوانی چه شد کز او
باری، نه هیچ نام کسی برد و نی شنید
در انتظار چهر تو شب پای تا به سر
شد چشمانتظار و ز اندوه شد سپید
چون تندباد حادثه انگیخت فتنهای
هر ذرهای مرا به دیاری پراکنید
اندیشه همچو ابر ز دریا گشود پر
بر بال آذرخش به دشت و دمن وزید
گردابها نوشت چو طوفان و در نوشت
دریا و دربرید بیابان و در برید
زان پیشتر که روز من و بخت من چنین
از دور روزگار، سیاه آید و سپید،
پای من این تکاور همگام سرنوشت
همگام سرنوشت دوید و بسی دوید
خاموشی آنچنان و شب آنسان که گوش من
از هر کرانه همهمۀ وهم را شنید
دل هرچه بیش کشت و بیفشاند روز و شب
جز اشک و آه باری از این کشته ندروید
ارزانی غنیمت گلچین، کزین چمن
ما و دلی که هیچ به جز دامنی نچید
رنج مرا نصیبه شکست از پی شکست
عمری به نابکامی و بیم از پی امید
جز شکوۀ جوانی و جز آه سرد عشق
جز بهرهای که هیچ نبرد از هنر چه دید؟
حالی خلاف خاطر افسرده زین چمن
یک گل ز صد هزار گلم باز نشکفید
چون شب ز بیکرانۀ تنهاییام، هنر
در انزوای سایه خود همچو شب خزید
من قصۀ مصیبت اعصارم و قرون
هیچ ار نه شادی است مرا بهره، نی امید
گر آتشی فکند زمانه به خرمنی
دودش ز روزن دل من سر برون کشید
اشکی به دامنی نچکید از مصیبتی
الّا به دامن دل من گر همیچکید
اندیشۀ مراست تباری و گوهری
زان گوهر و تبار، که خورشید ازو دمید
بر طبع خویشتن بنبخشود خاطرم
هر دم یکی خدای دگر گر نیافرید
تا از بد زمانه به سر به چه فتنه رفت
ای مردمی تو را که به زانوی غم خمید
در من به حیرتند و غم من، ولیک من
در آن که دید این غم و پنداشتی ندید
حالی چه جویی از من سرگشته شور و حال
گم شد امید را چو در این بزمگه کلید
سوزان به درد بر سر بالین خود چو شمع
لرزان به فتنه بر سر ایمان خود چو بید
ای وای آن شکوه دریگوی و ای فسوس
شعری کش از لطافت، آب از از گهر چکید
هر تار او ز تابش مهتاب و پود او
رنگین کمان و نقش ز رنگ و گل و نبید
بفروخت روزگار ز بی دانشی مرا
لیکن هنر خرید و به جانم بپرورید
آن آبرو فروخت همی گر مرا فروخت
وین آبرو خرید همی تا مرا خرید
آن مرغ را چه بیم قفس، کش نماندهاند
آوایی و مجال که زی گلبنی پرید
بر من خدای داند و پیغمبرش اگر
بیداد رفت و فتنه به مردم چهها رسید
سرمست هیچ باده نیاید کسی چو من
زین باده خدایی اگر جرعهای کشید
با من به خون تپید اگر بیگنه کسی
ناگه به تیغ کینه به خون اندرون تپید
خونابهاش ز دیدۀ من ریخت گر به قهر
خاری به پایِ برهَنهپایی فرو خلید
واپستر آمدم چو رسنتاب، هرچه بیش
تابید خاطر من و اندیشهام تنید
بالای آن درخت بنازم که آسمان
تا یکسرش به قهر بنشکست ناخمید
زان آتشی که سوخت مرا هیچکس نسوخت
وان محنتی که دیدۀ من دید، کس ندید
بر سر ستاره خواهی اگر بایدت نخست
دستی که بر سر ستاره تواند همیرسید
روزی که ای امید دل مهر و مردمی
سر بر کشی ز دامن شبگیر همچو شید،
باری بپرس منتظران را کز اشتیاق
دور از تو وانتظار چه جانها به لب رسید
خورشید اگر نبود به چشمت نهان چرا
چون دیدگان گشودی ناگه سحر دمید
بخت مرا نکشت یکی گل که خود نشد
خار ندامتی که نه در پای جان خلید
چون غنچه پرده پرده دلم، خون شد از غمت
کش دیده قطره قطره به دامن فرو چکید
ای چرخ داد، مردم آزاده را بگوی
انصاف را طلوع کدامین بود نوید
خورشید تو که از بر خاور گشود پر
یا مهر من که از افق باختر دمید؟