موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
یادداشت از محمدصادق خدایی عضو دوره اول شعر آفتابگردانها

نمی توانم باور کنم که دوره ی اول تمام شده است...

05 مهر 1391 15:47 | 2 نظر
Article Rating | امتیاز: 4.8 با 5 رای
 نمی توانم باور کنم که دوره ی اول تمام شده است...

بسم الله الرحمن الرحیم

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت / باقی همه بی حاصلی و بیخبری بود (حافظ)

1 ) جوگیری هم عالمی دارد! قبل از اینکه به سمت چشمه و ارتفاعات تیزاب دماوند حرکت کنیم با خودم فکر می کرد مکه چطور این همه راه را باید بالا رفت و خسته نشد! اما در این راه سخت چنان جوگیرشدم که هر از چند گاهی بچه های شهرستان ادب در باد فریاد می زدند: آقای خدایی...یواش تر! بذار بچه ها برسن بابا! (خودم خنده ام گرفته بود... ما می توانیم! ما توانستیم!)

2) من این روزها به این فکرمی کنم که اگر چند سال دیگر یک دفعه یادم بیاید که در طول یک سال جمعی ایجاد شده بود که ارتباط مستمر با بهترین اساتید شعر و شاعران صاحب سبک و همچنین چکیده ی استعدادهای روز شعر ایران را فراهم کرده بود شاید باورم نشود! مگر می شود به همت همین بچه ها جلساتی تشکیل داد که شعر بخوانی و امثال: دکتر سنگری، سعید بیابانکی،بیژن ارژن، محمدکاظم کاظمی، محدثی خراسانی، اسماعیل امینی، ناصر فیض و ... شعرت رانقد کنند! اصلا داریم؟!؟! بله! داریم! خوب هم داریم!

3) کیفیت و سطح بالای استادان به کنار... کجای داستان یادمان می آید که با 100 نفر شاعر جوان آتیه دار وخوش ذوق زیر یک سقف چند روز بگذرانی؟ چندین دوست خوب پیدا کنی... آنقدر کار سطح بالا بشنوی که دقیقا غزل کُش شوی! با آنها بخندی و گریه کنی... در بدمینتون شکستشان بدهی و در پینگ پونگ به آن ها ببازی! به زور از خواب بیدارشان کنی و به زور بیدار نگهت دارند! برایشان کف بزنی و نترسی از اینکه رتبه ات را تصاحب کنند... مثل رفیق شفیق... مثل سنگ صبور... مثل برادر... باور کن هم افزایی معنوی و فنی این جمع بی تردید معجزه می کند... من ایمان دارم که در آینده از این جمع 100 نفره خیلی خواهیم شنید... خیلی... اندکی صبر...

4) دلتنگی چقدر زیباست. دلتنگی چقدر آدم می کند آدم را! دلتنگی چه حس غریبی است. مثل حس برگهای از درخت جداشده... مثل احساس گلهای چیده شده... مثل حالت ماهی های بیرون از آب... مثل طعم غربت با خستگی اضافه... هم سخت است و هم زیباست... هم درد می کشی و هم قدر می دانی... هم گریه می کنی و هم لبخند می زنی... من حالا همین جورم... از دماوند برگشته ام ولی دلم با بچه هاست... من همین الان دلم در حرم امام رضاست و سلام دسته جمعی گروهمان... دلم در اردوگاه ورامین است و گرمای کلاس استاد علی پور... دلم پیش قرایی بزرگ و کوچک است... دلم جا مانده کنار چشمه ی تیزآب... دلم بند قطعه ی شهدای امامزاده است... دلم گرفته برای ماراتن غزلخوانی هفتاد نفره... دلم دارد برای خودش شعر می خواند در شب شعر جوهر سرخ... دلم می خواهد برگردم... غافل از اینکه برگشت مطلقا ممنوع است... ای روزگار...

5) من نمی توانم از دوستان و برادرانم در شهرستان ادب تشکر قلبی نکنم... من نمی توانم گاه و بیگاه دعاگوی دوستان شاعرم نباشم... من نمی توانم یک دفعه نیمه شب یاد این رفیق و آن برادرنیفتم... من نمی توانم باور کنم که دوره ی ما تمام شده است... من نمی توانم در هرمحفلی ارزش معنوی و تخصصی شهرستان ادب را به رخ نکشم... من نمی توانم خاطرات ابدیم را در کنار شما انکار کنم... من نمی توانم از کنار ادب و ایمان شما به راحتی عبورکنم... من نمی توانم دوری شما را تحمل کنم... عجالتا هم نمی توانم دیگر نوشتن را ادامه دهم... نمی توانم... نوشتن از آنچه گذشت سخت است... کار من نیست..

. برادر کوچکتان را فراموش نکنید... برادر مشتاقتان را دعا کنید... یا علی مدد


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  •  نمی توانم باور کنم که دوره ی اول تمام شده است...
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: