عاشقانه،غزل
حميد درويشي
از شوري چشم اهالي ترس دارم
از مردمان اين حوالي ترس دارم
از خود که گاهي آبم اما گاه آتش
از اين دل حالي به حالي ترس دارم
از اينکه ما مثل دو تا ماهي بچرخيم
در برکههاي بيخيالي ترس دارم
هر چند با تو شادمانم لحظهها را
از گريههاي احتمالي ترس دارم
هر چند چون پيچک تو را در بر گرفتم
همواره از آغوش خالي ترس دارم
ما دو درخت در کنار رود هستيم
با اين همه از خشکسالي ترس دارم
از چشم بد بايد تو را زيبا بپوشم
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز