شهرستان ادب: شاعران بسیاری هستند که صبح هشتم آبان ماه، غم غریبی دلشان را چنگ میزند و لبشان به فاتحهای تلخ باز میشود. به گزارش شهرستان ادب در تقویم حافظۀ شاعران، هشتم آبان سال هزار و سیصد و هشتاد و شش، روز درگذشت قیصر شعر ایران است. قیصر امینپور، شاعر متعهد انقلاب اسلامی، سردبیر قدیمی ماهنامۀ سروش نوجوان و از بنیانگذاران اصلی حوزۀ هنری، هشت سال است که به یار دیرینۀ شاعرش، «سید حسن حسینی» پیوسته و در خاک آرام گرفته است. شاید معروفترین سوگواره برای قیصر امینپور، غزلی باشد که محمدحسین نعمتی، برای او سروده است. غزلی که در دیدار با مقام معظم رهبری هم خوانده شد و با استقبال ایشان مواجه شد؛ اما بههرحال در طول این دوران، شاعران زیادی برای امینپور سوگواره سرودهاند و غم سنگین جای خالی او را با واژه هایشان به تصویر کشیدهاند. البته پروندۀ «بهترین شعرها برای قیصر امینپور» هم با نظر به «سوگسرودهها» بسته نمیشود، چه اینکه بعضی از شاعران پیش از درگذشت مرحوم امینپور شعرهای زیبایی برای او سرودهاند. از آنجمله است شعرهای سید حسن حسینی که پیش از این در قالب مطلبی با عنوان «رسم اخوانیه، شعرهای قیصر امینپور و سیدحسن حسینی برای هم» در سایت شهرستان ادب منتشر شده بود. همچنین شعری که دکترمحمدرضا ترکی برای عیادت از قیصر امینپور سروده، رباعیهای مشترک محمدمهدی سیار و امید مهدینژاد که در نوجوانی برای جشن تولد قیصر گفته بودند و مخصوصاً قصیدۀ شاخص محمد رمضانی فرخانی در عیادت از زندهیاد امینپور. این چند شعر هم پس از نقل گزیدۀ سوگوارهها در پایان مطلب درج خواهد شد.
باری، در پایان مقدمه تأکید میکنیم هرچند نسبت به دیگر رسانهها و کتابها این مجموعه کاملترین مجموعه است اما این سوگسرودهها همۀ سوگسرودهها برای قیصر امینپور نیستند؛ حتی همۀ بهترین سوگسرودهها هم نیستند، بلکه تعدادی از بهترین سوگسرودهها هستند، تا آنجا که ما توانستیم در فرصتی محدود مطالعه کنیم. این گزیدۀ ناقص با اینهمه شعر خوب و کامل و پر و پیمان، بیگمان نشان از محبوبیت کمنظیر امینپور در بین همصنفهای خود، یعنی شاعران دارد. به جرأت میتوان ادعا کرد هیچ شاعری در طول دوران _مخصوصا دوران معاصر_ توفیق نداشته است تا اینهمه شعر، آنهم شعر خوب برایش سروده شود.تحلیل و بررسی این موضوع مجالی دیگرمیطلبد.
و اما شاید بهترین سوگسروده را برای شاعر دردوارهها، خود او سروده باشد، قیصر که از «این همه فاصلۀ» سهشنبههای سرد و بیحوصله گلایهمند بود و خبرمان میداد که «سهشنبه خدا کوه را آفرید»، انگار برای خود سروده بود که:
از رفتنت دهان همه باز
انگار گفت بودند
پرواز
پر ... واز!
در ادامه شما را به خوانش تعدادی از بهترین این شعرها دعوت میکنیم:
استاد دکتر سید علی موسوی گرمارودی
نمرده است
که شور و شعور نامیر است
شکسته نیست
که همواره کوه پا برجاست
نخفته است
که شعرش پیام بیداری است
به سربلندی و افتادگی که خود می گفت
چو آبشار و چو رود
همیشه در وطن و کوه و دشت آن جاری است
به روی سینۀ میهن نشان هشیاری است.
ابوالفضل زرویی نصرآباد
درد، درد، درد، درد
در وجود گرم و مهربان مرد
خانه کرد
مرد مهربان از این هوای سرد
خسته بود
درد را بهانه کرد
آه، آه، آه، آه
باز هم صدای زنگ و بغض تلخ صبحگاه:
- ای دریغ آنکه رفت ...
- ای دریغ ما، دریغ مهر و ماه
دوستان نیمهراه
رود، رود، رود، رود
رود گریه جماعت کبود
در فراق آنکه رفت
در عزای آنکه بود
«دیر ماندهام در این سرا... » ولی شما، عزیز
«ناگهان چه قدر زود...»
دکتر قربان ولیئی
حرفهایت اگر ادامه ندارد
دردهایت هنوز دامنه دارد
دردهای تو جاودانهترین است
هیچ ربطی به جای وجامه ندارد
آه سینهگداز باید و سهو است
آن نمازی که این اقامه ندارد
کلماتت جرقههای جنون است
خبر از اخگر تو خامه ندارد
سطرهای سیاه خاموشانند
خبری از تو روزنامه ندارد
قاف عشقی تو در حروف نگنجی
چشمهایت شناسنامه ندارد
در گلوی چکاوک است وقناری
حرفهایی که این چکامه ندارد
استاد محمدعلی بهمنی
تا بود سر به زیرتر از آبشار بود
«قیصر» که سر بلند تر از کوهسار بود
افتاده مثل ریگ ته درّه می نمود
آن ایستاده شعر که خود قلّه دار بود
از رود سد شده به تحمل صبورتر
اما دلیل زمزمۀ جویبار بود
قیصر، نه! درد . . . درد . . . نه! قیصر، خدای من
با مرگ هم به دوستی اش پایدار بود
معیار نا شکافته اش زخم بستهای ست
او بغض بیعیاری این روزگار بود
تنها شبانه میشد از او باج جان گرفت
صبح از گشادهرویی او شرمسار بود
اندوه او فراتر از این هایهای ماست
او شعر بود و همهمۀ ما شعار بود
محمدحسین نعمتی
می شد بگویم نه ولی آخر، چیزی عوض میشد مگر با نه؟
سیلی زدم بر صورتم صد بار، شاید خیالی باشد، اما... نه!
در چشمه چون تصویر ماه افتاد، جوشید، طغیان کرد و راه افتاد
مرداب ها آغوش وا کردند، جایی بجز آغوش دریا؟ نه!
افسوس! دریا را نفهمیدیم، روز مبادا را نفهمیدیم
دیدی که بعد از رفتن او شد، هر روزمان روز مبادا! نه !؟
نامردمی ها مرد را آزرد، تا در فضای سرد شب پژمرد
او بغض قیصر بودنش را خورد، او نان قیصر بودنش را نه!
او در میان دوستان تنها، افسوس وقت گفتن از دریا
افتاده دست گوش ماهیها، باید خروشد اینچنین یا نه؟
شاید زمان ما را عوض کرده است، این مرد اما همچنان مرد است
این مرد نام دیگرش درد است، چیزی که در او بود و در ما نه!
دلخسته از زندان در زندان، از جنگ با این درد بی درمان
مرگ آمد و این مرد بیپایان، چیزی نگفت اینبار حتی «نه»
صبح سه شنبه هشتم آبان، آغوش باز سید و سلمان
آغاز قیصر بود یا پایان؟ پایان قیصر بود... اما نه!
محمدسعید میرزایی
تو میروی دگر این ایستگاه جای تو نیست
هوا مناسب پرواز شعرهای تو نیست
دلت هوای سرودن نمیكند دیگر»
هوا هوای سرودن، هوا هوای تو نیست
تو مثل چشمه اصیلی، تو خوب میدانی
كه هیچجای جهان مثل روستای تو نیست
جهان به تسلیت شعر آمدهست اینجا
تو هم قبول كن این دستهگل برای تو نیست
هنوز همهمهی گفتوگویمان گریه است
هنوز فرصت تعریف ماجرای تو نیست
هنوز اول گریه است، حرف پایان نیست
وگرنه مرگ خودش گفته انتهای تو نیست
تو مثل حادثهای عاشقانه زیبایی
ستون تسلیت روزنامه جای تو نیست!
مرحوم استاد مشفق کاشانی
اگر نسیم سبکبال ره به کوی تو داشت
چو غنچه آگهی از راز تو به توی تو داشت
پس از تو سبزه به زردی نشست و باغ گریست
که پیش از این گل اندیشه رنگ و بوی تو داشت
ترانه در گلوی مرغ نغمه ساز شکست
که در حکایت این داغ،های و هوی تو داشت
شب از کرانۀ اندوه خیز، خواب آلود
هزار دیده گشود و نظر به سوی تو داشت
به اشک و آه درآمیخت دیدۀ دل من
ز آب، شعله برآورد و سر به جوی تو داشت
بگو تو آرزوی مرگ داشتی ای دوست
در این زمانه، و یا مرگ آرزوی تو داشت؟
خُم سپهر تهی شد اگر ز بادۀ عشق
شگفت نیست که پیمانه در سبوی تو داشت
تو آبروی هنر را نریختی بر خاک
شدی به خاک و هنر، پاس آبروی تو داشت
مگر نظیر تو جوید جهان، بگشت و بگشت
به حیرت آمد و آیینه رو به روی تو داشت
کسی ز بادۀ هفتاد خوان شعر گذشت
که هفت بادیه طی کرد و گفتگوی تو داشت
ز درد و داغ توان سوز تو سخن می گفت
اگر نسیم سبکبال ره به کوی تو داشت
استاد محمد جواد غفورزاده ( شفق )
ای در نگاه اهل محبت « امین » شده
خوشبوتر از « تنفس صبح » زمین شده
ای باغ معرفت به حضورت نیازمند
نازک خیال شعر شده نازنین شده
« شیرازِ» شعر چشم به سوی تو دوخته
راز آشنای حافظ خلوت نشین شده
تصویر روشن «سخن» تو در «آینه»
صورتگر خیال مرا نقش چین شده
افتاده تر ز سایۀ سرو شکوهمند
مثل ستیغ کوه غرور آفرین شده
در قلب «ظهر روز دهم» بر لب فرات
با شاهدان نشسته و شیداترین شده
ای «مثل چشمه» آبی و شفاف و موج خیز
ای از جمال عاطفه گلبوسه چین شده
در عرصۀ حماسه به رویین تنی بتاز
پا در رکاب صاعقه با اسب زین شده
در قصر شور و عاطفه همواره «قیصری»
ای در نگاه اهل محبت امین شده
استاد یدالله مفتون امینی
رفتی تو و خوان شعر بی مائده ماند
گفتار و سکوت، هر دو بی فائده ماند
اسم و صفت و فعل گسستند از هم
دستور زبان عشق بی قاعده ماند
***
آنان که همه شدند در جنگ شهید
گشتند برای دین و فرهنگ شهید
حقّا تو حماسهگوی آن ها بودی
ای لایق پیشواز صد هنگ شهید
***
افسوس که آفت از چمن دور نماند
باغ گل سرخ و سیب و انگور نماند
از باغ و چمن به کوی شعر آی و بگوی
هیهات! که قیصر امین پور نماند
استاد شیرینعلی گلمرادی
زود شد، نه دیر شد از دلم پریدنت
آینه شکسته شد از غم ندیدنت
خطههای موج را زیر بال خود گرفت
از کسالت جهان ناگهان رهیدنت
سیب کاملی شدی در میان باغها
دست آسمان رسید عاقبت به چیدنت
آه، سینه را کبود بانگ را سکوت کرد
اضطراب حادث از دیده پرکشیدنت
روی شانۀ زمان سر نهاد بیصدا
با تمام قامتش سرو از خمیدنت
انتظار کوچهها دود شد سیاه شد
اشکِ جاده ماند و من حسرت رسیدنت
با ملال آهوان در غروب دشتها
میتوان نگاه خیره بر چمیدنت
بستردل مرا غرق آه کرد و رفت
رود رود گریه در وقت آرمیدنت
گوش میشود تنم لحظهلحظه چون دلم
تا کجا رسم مگر باز بر شنیدنت
میکشم نفس تو را هردم از مسیر باد
میوزد هنوز هم بیشه از وزیدنت
چلچراغ روشنان، دیده باز کن که باز
سمت خاوران شود روشن از دمیدنت
استاد بهاءالدین خرمشاهی
به پیش مستی چشمش همیشه مستورم
ز چیست این همه نزدیک و این همه دورم؟
به زیر بار محبت ز پای ننشستم
چرا که شرط محبت نداد دستورم
اگر چه غیر هوالحق نگفته ام در عشق
دچار وسوسههای حسین منصورم
همیشه شعله ورم تا رفیق یابد راه
از آن گداخته مانند لالۀ طورم
مراست جانی و در پای دوست افشانم
به جان دوست کزین بیش نیست مقدورم
حدیث حکمت از من مخواه، نادانم
به عشق مأمور آن گه ز عقل معذورم
ز داغهای دلم می توان چراغان کرد
به دشت سرخ ترین لاله هاش ناطورم
بیا بیا که شب روح راه من گم کرد
تو ای ستارۀ رخشان شام دیجورم
رفیق نیمۀ راهش نمیتوانم بود
که زندهوار ولی پای بر لب گورم
مرا چو نوحه به ماتم سرای او خوانید
که خویش مرثیۀ قیصر امینپورم
امید مهدینژاد
باور نکنید بعد از این باور را
بر باد دهید باقی دفتر را
در عقدۀ دستمال بعد از گریه
آتش بزنید شهر بی قیصر را
دکتر محمد مهدی سیار
اشعارم بیرق عزایت شدهاند
خرماگردان ختم هایت شدهاند
مشقی از روی دست خطت بودند
اشکی بر روی رد پایت شده اند
محسن رضوانی
امشب دگر چشمان سرخش تر نخواهد شد
همصحبت تنهاییاش دفتر نخواهد شد
بر پشت جلد چشم خود امضا زد و خوابید
پرواز یک شاعر از این بهتر نخواهد شد
بالت چطورست ای کبوتر؟ هیچ میدانی
دیگر کلاغ غصه و غم پَر نخواهد شد؟
یادش به خیر آن روزها آن روزهای ناب
این بازی پر ماجرا از سر نخواهد شد
تو شعر میخواندی و ما گردت سراپا گوش
این حلقه دیگر بیتو انگشتر نخواهد شد
مرگ ستاره کذب محض است ای پیامکها!
این بار دیگر حرفتان باور نخواهد شد
روبان مشکی گوشۀ سمت چپ عکست
مشکیتر از رخت غزل دیگر نخواهد شد
قیصر به سختی زاده شد تاریخ میگوید
گیتی دگر بر چون تویی مادر نخواهد شد
تا روح تو آزاد شد، روم غزل لرزید
دیگر برای ما کسی «قیصر» نخواهد شد
یاسر رسولی:
من از شمال میآمدم
توازجنوب
من تورا با اکبر لیلازاد شناختم
تو مرا با یک سلام
حالا تو رفتهای و
پنج شنبههای اینجا
هنوز بوی جنگ جنوب میدهد
نه قبول کن
درتقویم من
سه شنبه 8آبان
هیچگاه نخواهد رسید
وحید عیدگاه طرقبهای
مرا چه سود که نام تو جاودانه شود
غمت بماند و داغ دل زمانه شود
سرودههای دلت را بگویی و بروی
که بعد بر لب هر بیغمی ترانه شود
به بُهت کوچ تو گردد دهانه هر چه دهان
ز سوگ مرگ تو هر چه زبان، زبانه شود
روا نبود ز گود هنر کناره کنی
سزا نبود میاندار بر کرانه شود
که عشق بی تو شود همچو راه بی رهرو
که شعر بی تو چو مرغ بی آشیانه شود
دریغ کز تو نباشد نشانهای جز نام
دریغ نام تو «قیصر» که بینشانه شود
تنی که در تب یک شعر داغ بوده هنوز
روانۀ نفس سرد سردخانه شود
پس از سلام و سؤال و کلاس و خواندن شعر
برای دیدن تو خواب هم بهانه شود
هر آن که با تو نبودش میانهای از پیش
به سوگواری او نیز در میانه شود
کدام دیدۀ تر محرم است اشک مرا؟
به سوگ تو دل من با که سر به شانه شود؟
بماند بر دل و بر دوش و بر جگر غم تو
که دشنه گردد و خنجر، که تازیانه شود
نسیم یاد تو برخاسته ست و اشک همه
به هر کجا که روانه شود، روانه شود
اگر چه بی تو دگر شاعرانه نیست جهان
یقین جهان دگر با تو شاعرانه شود
دکتر علیرضا قزوه
گرچه من میشکنم در خود یکسر، قیصر
مرگ حق است، تبسّم کن و بگذر، قیصر
مرگ، پایان کبوتر نیست، وقتی بیبال
تا خدا پل زدهای مثل کبوتر، قیصر
نام تو شهرهتر از قاف شده است ای سیمرغ!
باز هم پر بگشا در خود بیپر، قیصر
مرگ، مرگ است ولی مرگ تو مرگی دگر است
داغ، داغ است ولی داغ برادر... قیصر!
راستی مرگ چه جوری است؟ مرا میبینی؟
چه خبر داری از عالم دیگر، قیصر؟
نقدهایت همه غوغا بود غوغا، «سید»!
شعرهایت همه محشر بود، محشر، قیصر!
جامة خاک به تن کردی و یادم آمد
از شب خون، شب آتش، شب سنگر، قیصر
شعرهای تو همه معنی قرآن بودند
«آیه»ای داری چون سورة کوثر، قیصر
تیغ میچرخد و من سینهزنان میگریم
در دلم هلهلة حیدر حیدر، قیصر!
پیشتر از من دلتنگ گذشتی، بگذر
ما همه میگذریم آخر از این در، قیصر
سعید بیابانکی
امروز اگر من و رفیقانم
تیغ آختهایم بر گلوی هم
دیروز پر از بگو مگو بودیم
«ما چون دو دریچه روبهروی هم»
بی شاعر روزهای بارانی
«هر لحظه غمی و هر غمی دردی»
خنجر همه در کف رفیقان است
ای وای چه روزگار نامردی!
چندی است به لاک غم فرو رفته است
این شهر فسونگر برادرکش
از سکه فتاده غیرت و مردی
ما شاعرکان به سکهای دلخوش
ای قاصدکان خوشخبر چندی است
این خانۀ دلگرفته کمنور است
آشفتگی ترانههای من
از دوری قیصر امینپور است
مرتضی حیدری آل کثیر
باران که رفت خاطره را پشت سر گذاشت
چشم هزار پنجره را خشک و تر گذاشت
تا پادشاه خلوت لبخندها شود
تاج هزار آینه را روی سر گذاشت
آورد بال پنجره ها را به در کشید
پس فرصت پریدن در را به در گذاشت
آیینه با تمام قدش در رگوع بود
این انحنا به پاکی دیدش اثر گذاشت
آیینه! ناگهانی ات از دست رفت و رفت
سنگ از تو چند تکۀ یکسو نگر گذاشت
قیصر ببال! پیش خدای خودت به بال
دنیا مجال بال گشودن مگر گذاشت؟
پاییز هم به نوع خودش منصفانه زیست
هر شاخهای که رست، کنارش تبر گذاشت
هر صبح با تنفست از خواب میپرم
روحت به یادگار برایم خبر گذاشت
محمدجواد آسمان
چه پاییزی شد خدایا! چه شب هایی سَرنکردم
شبی بغضی زنده بودم، شبی پلکی تر نکردم
شبی را با سیل باران به صبحی گریان رساندم
شبی چون ابری گران جان، ستاره پَرپَر نکردم
شبی خوردم گریه ام را، شبی باریدم خودم را
سبک کردم بار غم را اگر سنگین تر نکردم
خبر سنگین بود و ناگاه، خبر غمگین بود و کوتاه
خبر؛ واویلا، خبر؛ آه . . . خبر را باور نکردم
چگونه مشکی بپوشم؟ منی که از شعرهابت
یکی را کامل نخواندم، یکی را از بَر نکردم
منی که یک مصرع شعر، منی که یک تکۀ یاد
منی که یک سکۀ قلب به نام قیصر نکردم
چه شبهای شعر دردی، سرودی و صبر کردی
چه شبهای تلخ و سردی . . . چه شب هایی سَر نکردم!
راضیه رجایی
بر شانههاش، قامت باغ صنوبری
در گامهاش، هیبت اندام قیصری
آمد کنار آینهها ناگهان شکست
آمد شکست آینههای سکندری
آمد که روزگار زمین را غزل کند
با لهجۀ کبوتر و با نغمۀ دری
آمد که باز شعر بخوانند با بهار
پروانههای باغچه، گلهای روسری
دلواپس تو بودم و آن دردهای تلخ
گنجشکهای سوخته گفتند بهتری
تا کی ستارهای بدرخشد در این میان
تا باز کی برآید از آن ماه دیگری
عبدالرضا رضایینیا
رفت تا خانۀ خورشید غزلخوان قیصر
رست از چنبرۀ درد فراوان قیصر
گرچه بر باغ و بهار از همه سو زهر وزید
نشد از مذهب آلاله پشیمان قیصر
قدمی دور نشد از دل، در جذبۀ نام
بیخود از خود نشد از وسوسۀ نان، قیصر
شعر یعنی که در آیینه بخندی با زخم
شاعر عاشق یعنی گل خندان قیصر
آیه و آینۀ نور و نوا چشمانش
ریشه در کوثر دل داشت به قرآن قیصر
چشم بگشا و ببین اول عشق است هنوز
چه کسی گفت رسیده است به پایان قیصر
می رود سوی فراسو، به بهاران بهشت
غرق در بوسه و لبخند شهیدان قیصر
نکند آن سو با شعر قراری دارد
محشری شد چه عجب سید، سلمان، قیصر!
گل ناز است و طربناک ابد می خواند
بیخزان، سبز، جوان در دل باران قیصر
محمدرضا عبدالملکیان
حالا که رفتهای / هنوز هم نمیدانم گل آفتابگردان / شاعر بزرگتری ست / یا انسان بزرگتری
حالا که رفتهای / این روزها دلتنگم / دلتنگم که رفته اند / آن روزها
حالا که رفتهای / پس چرا نرفتهای؟! / این عینک / این تبسم / و رقص همین موها / در پرنیان پنکۀ مقابل
حالا که رفتهای / باز هم برایت نامه می آید / به بیابان می روم / نشانی تازه ات را نمیدانم
حالا که رفتهای / ما ماندهایم / با تمام حرفهای نا تمام / چارهای نمانده / باز هم سلام
حالا که رفتهای / از رودسر تا گتوند / همۀ گیاهان همین را می گویند / « گلی گم کرده ام ... »
حالا که رفتهای / پرندهای آمده است / در حوالی همین باغ روبه رو / هیچ نمیخواند / فقط می گوید / کو کو؟!
ساعد باقری
ای آسمان سرسری با تو چه باید کرد؟
ای آبی خاکستری با تو چه باید کرد؟
سنگینترین گوش جهان با تو چه باید گفت؟
جز این عبس نوحه گری با تو چه باید کرد؟
خود سهل خواهد شد هرآنچه باورش سخت است
ای این همه ناباوری با تو چه باید کرد؟
بر سفرۀ دل پاره پاره زخم میبینی
کوه نمک مآوری با ت چه باید کرد؟
دل بردی و خون کردی و گفتم حلالت باد
وقتی که جان را می بری با تو چه باید کرد؟
با هر بلایی صبر هم گفتند می آید
آه ای غم بی قیصری با تو چه باید کرد؟
موسی عصمتی:
بگو به ابر ببارد تمام دفتر را
سهشنبههای همین روزهای آخر را
سهشنبههای همین روزهای بیبرگشت
سهشنبههای همین شعرهای پرپر را
سهشنبهای که دروغ است مثل خوابی گنگ
دروغ ،آه، دروغ است کوچ دیگر را
سهشنبه ای که سرانجام بیخبر آمد
نوشت کوچ غریبانهی کبوتر را
همان سهشنبه که از راه میرسد هرروز
همان سهشنبه که دیوار میکند در را
همان سهشنبه که تکذیب میکند آخر
خبرگزاری تاریخ، مرگ قیصر را
مریم رزاقی
سهشنبه چندم آبان بود، که چشمهات فرو خفتند؟!
و بادها خبر آوردند ... و خواب ها همه آشفتند
تو را به شیوۀ آبان ماه، چه ابرها که نباریدند
تو را دوباره صدا کردند، تو را دوباره به هم گفتند
چه قدر حرف دلت بسیار، چه قدر فرصت ما کم بود
چه قدر درد سرودی آه، چه قدر گفتی و نشنفتند!
به اعتقاد من این پاییز، اگر چه برگ فراوان ریخت
ولی حریف درختان نیست، درخت ها که نمیافتند ...
مریم کرباسی نجفآبادی
ناگهان برداشت از شبهاي تهران، ماه را
آسمانِ تيره با چشمانِ گريان، ماه را
ناگهان آيينههاي شب، تَرَك برداشتند
ناگهان دزديدهاند از شبنشينان، ماه را
صبح، اخبارِ حوادث چند بار اعلام كرد
دستِ دريا ميسپارند ابر و باران، ماه را
گرچه تلخ، امّا خبر تا شب مرتّب پخش شد
اينكه گريان ميبَرند آرام و خندان، ماه را
ميبَرند از كوچههاي آفتاب، آيينه را
ميبَرند آشفته و سر در گريبان، ماه را
دستِ تقدير، آه! در يك عصرِ پاييزي گرفت
زودهنگام از غروبِ شعرهامان، ماه را
هر چه را تقويمها گفتند، باور كردهايم
غير از اندوهِ سهشنبه، هشتِ آبان ماه را
مریم جعفری آذرمانی
خندهات را دوره کردم خوابِ گلدان یادم آمد
تا سلامی مهربان گفتی گلستان یادم آمد
درد را لبخند کردی شوکران را قند کردی
مرگ را پیوند کردی جان جانان یادم آمد
خواب مولانا ببینم تا به تشییعت بگوید:
کفر را بردارم از دیوان، مسلمان یادم آمد
تو، به «دستورِ زبانِ عشق» قیصر بودی امّا
قافیه اندیش من بودم که سلطان یادم آمد
شاعری خوب است امّا خوبتر از بودنت نیست
شعر را کم کردم از تو، ذات انسان یادم آمد
نغمه مستشار نظامی
واژه هایم چرا سپید شدند؟ غم استاد پیرشان کرده ست
کوچ آن وسعت همیشه سبز، بی شکوه و حقیرشان کرده ست
بیت هایم سیاه پوشیدند، ابر بر روی ماه پوشیدند
نکند اشتباه پوشیدند! بس کهاین درد پیرشان کرده ست
اشک در پشت واژههای یتیم، می نشیند که کوه بغض شود
بغض هایی که پلک سنگینی، در گلویم اسیرشان کرده ست
در گلویم اسیر دردی سخت، رفته تا مغز استخوان غزل
استخوان در گلوی هر مصرع،از نفس نیز سیرشان کرده ست
شعر وقتی که شعر ناب شود، واژه وقتی که "قیصر"ی باشد
هر هجا جای روشنی دارد، لحن تو سختگیرشان کرده ست
هر هجا جای روشنی دارد، جای تو در کجای دنیا بود
قله هایی که فتح کردی، عشق، از تو منت پذیرشان کرده ست
قله هایی که فتح شد، حالا، می روی تو، نمیروند آنها
وقت رفتن نبود اما مرگ، چه قدر زود دیرشان کرده ست
سیدابوالقاسم حسینی ( الف. ژرفا)
مهیب بود خبر: پر کشید قیصر هم
شکست قلب گل و قامت صنوبر هم
از آن همه نشکستم چنین که سخت اینبار
ـ رسیده بود خبرهای تلخ دیگر هم ـ
به تابناکی یک قطره اشک او نرسد
هزار آینه در آینه برابر هم
ز یاد ناب شهیدان غزل غزل نوشید
ز نوش بادۀ او بیقرار ساغر هم
زبان دل که به دستور عشق گفت و نوشت
چه عاشقانه سروده است بیت آخر هم
کجا ز خاطر اروند میرود یادش
و نامش از قلم نخلهای بیسر هم؟
چنان وجود لطیفش ز درد صیقل دید
که روحهای مجرّد ندید و گوهر هم
به سوی سیّد و سلمان سحر گشود آغوش
مبارک است سفر... رفت این برادر هم
آرش شفاعی
نفسی نماند دیگر، نفسی کشید و جان داد
کلمات بعد از این را به صدای دیگران داد
نفسش گرفت مردی که نفس نفس غزل بود
و به ناگهان شعرش، کلمات را تکان داد
نفسش وزید و نوشید کلمات کهنۀ ما
که هوای تازهای را به سروش نوجوان داد
قلمش به رقص آمد، چه قشنگ شد تماشا
غزلش طراوتی نو به تصور جهان داد
کلمات عاشقش را به جنون بلخ بخشید
نظرات صائبش را به صفای اصفهان داد
پر ما همیشه مدیون کبوتر سپیدی
که به ما هوای رفتن به بلند آسمان داد
عسل از نگاه می ریخت اگر چه دست قسمت
به مذاق خستۀ او همه عمر شوکران داد
*
لب شکوه وا نکردی ز صلیب رنجهایت
که شکوه قیصرانه به مسیح مهربان داد
ایرج قنبری
آزاد و رها کبوتری چون تو نبود
در باغ غزل صنوبری چون تو نبود
در ساحت عاشقی یکی چون تو بزرگ
در عرصۀ شعر قیصری چون تو نبود
*
او بود و نوای نی و تنبوری بود
در محفل سرد عاشقان نوری بود
باران غزل طراوتی دیگر داشت
آن روز که قیصر امین پوری بود
*
ای همنفسان شهر گل و نور کجاست؟
آن حنجرۀ صمیمی دور کجاست؟
بر چهرۀ شعر باز چین افتاده
آیینۀ قیصرامین پور کجاست؟
سید اکبر میرجعفری
قیصر چقدر شکل حیات تو تازه است
این طرز بودنت، حرکات تو تازه است
در جامۀ جدید و جوان مهربانتری
جان تو تازه، صفات تو تازه است
هی تازه تازه تازهتر از راه میرسی
این زندگی است یا نه، ممات تو تازه است؟
آن لحظۀ شگفت تماشا شنیدنی است
چیزی بخوان، بخوان کلمات تو تازه است
ای چشم تو مکاشفهی دیگر جهان
ای چشم تازه، چشمۀ ذات تو تازه است
در باغ ما بهار تو با شاخهای جدید
گل داده است از برکات تو تازه است
قیصر چقدر مشتریان تو تازهاند
گرد بساط تو که بساط تو تازه است
ما خستهایم مثل تو از این کویر پیر
لب تشنهایم، رشته قتات تو تازه است
سودابه مهیجی
پاییز از تنهایی شاعر خبر دارد
پاییز غمهای جهان را زیر سر دارد
پاییز را بشناس وقتی سرو دلخسته
دستی به زانوها و دستی بر کمر دارد
وقتی تمام شهر دنبال درختی سبز
در دستهای بیعتش تنها تبر دارد
پس برگریز شاخههای سال ناخورده
حتماً نشان از زخمهای پیش تر دارد
اینک بیاید دستهای صبر ناممکن
این سوگ را از شاخههای خاک بردارد
دیگر بهار زخم خورده سینه اش پر نیست
از دردهای ناشناسی که خطر دارد
از خش خش هر کوچۀ پاییز پیدا بود
اردی بهشت دلزده قصد سفر دارد
دنیای تشنه مستحق مرگ باران است
وقتی فقط مشتی دعای بی اثر دارد.
رضا کریمی
رفیق دردهای ماندگار، دفترش به دست
شبی کنار ایستگاه، روی نیمکت نشست
مسافری که خسته بود، چشم بست و فکر کرد
به فرصتی که نیست، یا به نیم طاقتی که هست
دوباره چشم بست و گوش داد: «این همان صدا...
صدای ناگهان ترین قطار این سهشنبه است...»
بلند شد و همچنان غریب و با شکوه بود
درست مثل کوه، در میان جلگههای پست
رفیق بی ریای من، پس از تو زنده باد مرگ
که دست روزگار پشت طاقت مرا شکست
چگونه می توان به روزهای بی تو دل سپرد؟
چگونه می توان بهاین قطار رفته دل نبست؟
رفیق شاعران شهر! صبر کن! کمی بمان!
برای کوچ، فصلهای بی شمار وقت هست
ببین! دوباره چند بیت روی دفترت چکید
ببین دوباره آن پرنده روی شانه ات نشست
جواد زهتاب
اینجا کجا ی زمین است؟ اینجا کجای زمان است؟
از پیرمردان بپرسید این داغ داغ جوان است
گلدان خالی گلت کو؟ ای باغ کو؟ بلبلت کو؟
ای اشک مارا سبک کن بار غم او گران است
باید کهای دل بسازی، باید کهای دل بسوزی
باید دهان رابدوزی،وقتی زبان ناتوان است
ای بید آشفته رفتی، ای سرو ناگفته رفتی
ای غنچه نشکفته رفتی، این غصۀ باغبان است
فصل هجوم تگرگ است،می آید و مثل مرگ است
نه فکر غنچه، نه برگ است، پاییز نامهربان است
ناصر فیض
این قاب عکس «ساعد» و آن عکس «قیصر» است
یا روح ناب شعر جوان در دو پیکر است
باور نمیکنم که تو از دست رفتهای
چون مرگت ای عزیز فراتر ز باور است
بعد از زلال چشم تو باور نمیکنم
در ناگهان آینه چیزی مصور است
یک داغ دل کم است برای تبار عشق
این داغ قیصر است که داغی مکرر است
دنیا برای روح تو جز رنج مرگ نیست
وقتی مجال زندگیات جای دیگر است
بر مرگ ناگزیر تو افسوس چاره نیست
وقتی چنین حقیقت تلخی مقدر است
تاب غمت گرفته مجال از توان ما
جنگ غم تو با دل ما نابرابر است
این روزها که در شب دلها خدا کم است
از صد کرور بنده یکی مثل قیصر است ...
مرحوم خلیل عمرانی
خواهر، بس است گریه خدا را! نگاه کن
سبز تبسم شهدا را نگاه کن
دست پدر به شاخۀ بودن رسیده است
رنگین کمانِ بال رها را نگاه کن
این روز تازهای ست که آغاز می شود
قد قامت بلند دعا را را نگاه کن
او باز گشته است، پدر باز گشته است
اصلاً نرفته است، صدا را نگاه کن
موسیقی همیشۀ صبح و سلام او
عشق و حیات و حجب و حیا را نگاه کن
او انتشار یافت، ببین! بی نهایت است
از شش جهت حماسۀ ما را نگاه کن
با هر " سهشنبه " می رسد از متن آفتاب
یعنی که روزهای خدا را نگاه کن
او جاودانه است، پدر جاودانه شد
سبز تبسم شهدا را نگاه کن
محمدرضا محمدینیکو
فصلها خواهد گذشت و باد
داستان آن درخت مهربان را
باز خواهد گفت
با بهارانی که میآید
او هنوز آنجاست
در ته دالان آئینه
کیفش از آن لحظههای ناگهان لبریز
گوش او اینجا
هوش او اما
رهگذار کوچههای آرمانشهری که در آن
عابری سر در گریبان نیست
حصار خانهها پرچینی از رؤیاست
و گلها رو به سوی آفتاب صبح می گردند
این اواخر خسته بود انگار
خسته از شبگردی بسیار
در منظومههای دور
خسته از تکرار کشف رنگهای تازه
در رنگین کمان نور
خاک او خاکستر گرم اجاق ماست
حاصل جمع تمام داغهای ماست
برگ برگ دفتر او
اعتبار باغهای ماست
ناگهان او را به نام کوچکش خواندند
بادبان افراشت
در سحرگاهان مِه آلود اقیانوس
پیش چشم دل
مانده میراثش لب ساحل
شعلهای در لالۀ فانوس
شعلهای که نرم می سوزد
بر مزار درد
شعلهای که می نویسد شعرهایش را
با شرار درد . . .
علی داودی
مرد، خسته بود، مرگ خستهتر و درد رفته تا . . . نفس نیاورد!
پس سهشنبه آمد آن خبر - خدا! که هیچ کس به هیچ کس نیاورد!
وقت شعر تازه گفتن است، تیک تاک ساعت سهشنبه رفتن است
پس سهشنبه غیر رفت و رفت و رفت، بر زبان این جرس نیاورد
پس رها شدی، صدا شدی،صدا زدی به جان خسته پشت پا زدی
تا صدا زدی که گاه رفتن من است، هیچ کس قفس نیاورد!
خرده خرده، خورده شد قلم، میان درد ریشه کرد و برگ و بار داد
مشق را نوشت لاله! تا که بعد از این بهار، خار و خس نیاورد
پس سهشنبهها صدای توست در سرم و قاب عکس تو برابرم
آه . . . " قیصرم" سهشنبه سالهاست جز هوای تلخ و گس نیاورد
مرگ آمد و گرفت هرچه داده بود را و « ناگهان چه زود» را
برد روزهای هفته را - تمام - برد آن چنان که پس نیاورد
«من، چه قدر سادهام به روزهای رفته تکیه دادهام» که تا مگر . . .
دست شستهای چنان ز خود که مرگ هم تو را به دسترس نیاورد
سید محسن خاتمی
زمین را هم نمیخواهی، زمان را هم نمیخواهی
چه کردی با خودت جانا، که جان را هم نمیخواهی
مرا یوسف لقب دادند و یعقوبم تویی ای دوست
همین پیراهن از من مانده آن را هم نمیخواهی
عقابی چون تو باید بر فراز ابرها باشد
قفس با تو چه کرده کآسمان را هم نمیخواهی؟
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
عجب! جمعیت شوریدگان را هم نمیخواهی
جفای دشمنان دشوار، اما کاش میماندی
که تو حتی وفای دوستان را هم نمیخواهی
در ادامه چند شعر از شعرهایی که در زمان حیات مرحوم امینپور سرودهشده بودند و در مقدمه ذکرش رفت را میخوانید
دکتر محمدرضا ترکی
در برگریز درد لگدکوب میشوی
سروی، ولی تکیدهتر از چوب میشوی
با گیسوان سربی و آن چهرۀ صبور
داری شبیه حضرت ایوب میشوی
قیصر نبود آن که برآمد به جلجتا
تو کیستی که یکسره مصلوب میشوی؟!
لبخند بر لبان تو پرپر نمیشود
از موج درد، گرچه پرآشوب میشوی
قانون عشق سوختن است و به قدر درد
محبوب آستانۀ محبوب میشوی
مانند آفتاب دلم سخت روشن است
من خواب دیدهام؛ به خدا خوب میشوی!
محمدمهدی سیار و امید مهدینژاد
دریا دریا گهر به ساحل داری
صد دفتر ناسروده در دل داری
تو اهل دیار روشناییهایی
در کوچه آفتاب منزل داری
تو قیصری و اینها مردان تو اند
شاعرترها آینهگردان تو اند
تا آیه نور از دهنت میجوشد
گلها همه آفتابگردان تو اند
محمد رمضانی فرخانی
ای حوادث اخیر جانِ پاکِ عاشقان! تو بهتری؟
از شما دلم، دلم گرفته است همچنان، تو بهتری؟
بس کن ای مواظبتنکرده از غنیمت وجود انس!
ما که لطف خاص کم ندیدهایم از این خزان، تو بهتری؟
واقعاً بهجا و راست گفتهاند اینکه روزگارِ دون
جایِ جاش، پاک لامروّت است ناگهان، تو بهتری؟
گرچه من دلم برای برگهای مهربانی ات بهار!
سخت دست تنگ میشود درخت جاودان! تو بهتری؟
با وجود این ولی نیازمند ناز هیچکس مباد
پیکر شکستهبستهات بهار خونچکان! تو بهتری؟
راه و رسم انس ویژه با معاشران واقعی، خدا!
عاقبت، چنین که هدیه شد مباد ارمغان، تو بهتری؟
عقل من که قد نمیدهد برای بعدهای بعد از این
پیش از این ولی چنین نبوده بیگمان، تو بهتری؟
این زلال، ردپای چیست روی گونههای شور من؟
رنگ و طعم هشت سال دوستی بیامان، تو بهتری؟
این دلی که دیگران به قدر وسع خود شکستهاند را
دست کم تو نشکن ای خدای خوب و مهربان! تو بهتری؟
دیگر اینکه دست دوستانهای برایم از صمیم دل
واقعاً به جز شما کسی نمیدهد تکان، تو بهتری؟
همرکاب با عصا و لاغر و تکیده در کنار میز
آخ، پوستین آشکار روی استخوان! تو بهتری؟
[روز، عصر، خارجی:] نمای کافهای کنار جاده ـ با
یک ردیف صندلی، سه میز، چند سایهبان، تو بهتری؟
« ـ خستهام از این کویر» «ـ باز خستهای؟» «ـ چقدر هم!» و بعد
طعم قند و چای تلخ ـ یک نما از استکان ـ تو بهتری؟
ـ حزن این صدا برای من چقدر آشناست [داخلی]
ـ مال صفحهی شماست؟ ـ رفت سمت پیشخوان- تو بهتری؟
این شهیدی است یا صُدیف؟ تاج اصفهانی یا سراج؟
این گلوی حضرت سیاوش است یا بنان؟ تو بهتری؟
حسرتی شکفته از رفاقتی قدیم ـ آ...خ روزگار...
گوش میکنی؟ رسیده باز هم به «کاروان»... تو بهتری؟
گفتم این ترانه از قبیل چامه و چکامه نیز نیست
گفت ماجرای عاشقانهای است در میان، تو بهتری؟
پوستین عشق روی شانههای لخت استخوان شعر
این خودش حدیث زندهای است از مغان، تو بهتری؟
دست کودکان شهر را بگیر در سماع بادهات
آهای پدر! بگیر، بیشما نمیتوان، تو بهتری؟
نمرههای صحو پای شعرهای سُکر ما به خط توست
سردبیر و ساقی سروش نوجوان تو بهتری
دست نارسای طبع من چه دیر و دامنت چقدر دور!
اجتهاد واژههای بیردا و طیلسان! تو بهتری؟
هیچ شاعری به اعتبار مدح یا به صرف مصلحت
در میان قلبهایمان نکرده آشیان، تو بهتری؟
کار من گذشته از تعارفات مصطلح، تو واقفی
حال، بعدِ هشت سال دوستیِ خوبمان، تو بهتری؟
مثل خیلی از برادران اهل ذوق و فضل، آخرش
شعر هم برای امن عیش ما نشد دکان، تو بهتری؟
تجدید مطلع
صلح! ای مسافرت به سوفیای باستان! تو بهتری؟
ای عبارت از قبول عقل در قبال جان! تو بهتری؟
بغض دیرسال من به خاطرت شکفت در زمان شب
حالیا در این مقام، آفتاب بیکران! تو بهتری؟
گر چه ماه ساکت است و گرچه ساکت است ماهتاب
خیس از اضطراب تازهای است شعله ی کتان، تو بهتری؟
از سپیدهدم، قرائتی معطر آمده است نزد پلک
شمع گفتوگو شکفته در نگاه باغبان، تو بهتری؟
مثل یک دقیقه خلسه زیرِ ماه، خیرگی بهاین نگاه
محرمانه است نرگسا! نمیشود بیان! تو بهتری؟
حالیا در این مقام و این اریکه، هی طواف میدهند
تاج خار را چهل پرنده، گرد شمعدان، تو بهتری؟
حدس میزنم که دورهاش به سر رسیده است، دورهی
استفاده از من و شما به نفع این و آن، تو بهتری؟
استفاده از خطابههای زندهباد و مردهباد تودهها
استفاده از من و شما به جای نردبان، تو بهتری؟
دور از اجتماع خشمگین ظلمت، آه سرزمین صلح!
دارد آفتاب میزند ـ ببین: چه شادمان ـ تو بهتری؟
«ـ دور از اجتماع تکصدای سرب و سینه، بهترم ولی
صلح رخ نمیدهد عزیز من به رایگان، تو بهتری؟
صلح، با تکثر نظر، صلح با حقوق ماندهی بشر
در زمین که رخ نمیدهد، مگر در آسمان...! تو بهتری؟
بخیه بر وخامت کدام روی زخم میزنی طبیب؟
حال ما گذشته از معالجات توأمان، تو بهتری؟
شصتوهشت درس حفظ دارد از بهار مکتب پراگ
تا دهان سرمه را گشوده زخم بیزبان، تو بهتری؟
بین رأی جیب من و حکم سفرهی شما چه نسبتی است
دادگاه منصفان اهل اصفهان تو بهتری
بنده در ازای درک میزبانی شما ولیِّ نعمتان
اعتراف میکنم شکسته پشت میزبان، تو بهتری؟
در قبال ارتباط جالب خدایگان و بندگان
من خلاصه ناامیدم از زمین و از زمان، تو بهتری؟
»
«ـ یعنی اینکه اتفاق روشنی قرار نیست رخ دهد؟
باز هم دوباره عزم ما و بزم شوکران؟ تو بهتری؟
جبر مهلکی است این عتاب و یاس مفرطی است این خطاب
در هبوط این جزیره در میان خاکدان، تو بهتری؟
»
پس به فکر میروم و لاجرم سؤال میکنم
از بساط بیزوال این تکاثر عیان، تو بهتری؟
بگذریم، «تلک شقشقت...» ولی بعید نیست بشنویم
سررسیده است روز ناگزیر امتحان، تو بهتری؟
ای ورایِ هست و بود! پایتخت باغ اصلی وجود!
زیر گنبد کبود، ناجی کمکرسان! تو بهتری؟
فکر کن به دستپخت تازهی قضا، به قدر روزگار
فکر کن به فقر روح ما و عسرت جهان، تو بهتری؟
صلح! ای نیاز جوهرانی طبیعت بشر! بیا
سرنوشت این هزاره باش با کتاب و نان، تو بهتری؟
رخصت منارهها و جلوت نماز اُنس، الصلا
شأن گفتوگوی صبح در تنفس اذان، تو بهتری؟
... ذبح رودخانه در مسیر باغ ارغوان! تو بهتری؟
لب به خنده رغبتی مرا نمیدهد نشان... تو بهتری؟