پروندۀ ادبیات ضدآمریکایی | یادداشتی از نیلوفر بختیاری
«آمریکای گمشده» | روایت کافکا از سرزمین رؤیاها
13 آبان 1394
11:30 |
8 نظر
|
امتیاز:
5 با 8 رای
شهرستان ادب: همزمان با روز ملی استکبارستیزی و روز مرگ بر آمریکا، در دومین صفحه از پروندۀ «ادبیات ضدآمریکایی» در سال ۹۴ ، یادداشتی میخوانید از پژوهشگر جوان خانم نیلوفر بختیاری، دربارۀ رمان «آمریکا» نوشتۀ فرانتس کافکا نویسنده و روشنفکر شهیر آلمانی. بختیاری در این یادداشت نظر و روایت کافکا از آمریکا را بیان میکند.
«رویایی مخدوش و واقعیتی خانه به دوش»
«اتاق با دو پنجرهاش و دری که به بالکن باز میشد، آنقدر روشن بود که کارل هر روز صبح وقتی از اتاق خواب کوچکش به آنجا پا میگذاشت، سخت در شگفت میشد. اگر به عنوان یک مهاجر کوچک بیچاره قدم به این مملکت میگذاشت، کجا میتوانست اقامت کند؟ در واقع داییاش، که تمام اطلاعات مربوط به قوانین مهاجرت را میدانست، همیشه فکر میکرد احتمالاً کارل را نه تنها به ایالات متحده راهش نمیدادند، بلکه او را به وطنش باز میگرداندند؛ بدون اینکه اهمیتی بدهند که او دیگر وطنی ندارد تا مراجعت کند. در این کشور آدم نمیتوانست انتظار داشته باشد دل کسی برایش بسوزد؛ از این نظر آمریکا درست شبیه آن چیزی بود که کارل در کتابها دربارهاش خوانده بود؛ تنها فرقش این بود که پولدارها واقعاً از پولشان لذت میبردند و با دوستان راحتطلبشان خوش میگذراندند.»[1]
فرانتس کافکا، نویسندۀ آلمانی زبان قرن بیستم، از نظر برخی جزء آن دسته از نویسندگان پوچگراییست که در آثارش تجربیاتی از فراواقعگرایی نیز به چشم میخورد. برخیها او را از نویسندگان همطراز «جرج اورول» و از منتقدان جامعۀ سرمایهداری میدانند و عدهای دیگر نیز با تأکید به مسائل شخصیتی و خانوادگی کافکا، جنبههای پنهان نوشتههای او را از دیدگاه روانکاوانۀ فروید بررسی میکنند. بیشتر افراد، کافکا را با آثاری چون «محاکمه» و «مسخ» میشناسند. البته در زمان حیات او تنها بعضی داستانهای کوتاهش به چاپ رسیدهاند و با اینکه او پیش از مرگ، به دوست صمیمیاش «ماکس برود» وصیت میکند که پس از فوتش تمام آثار او را آتش بزند، ماکس از آن وصیت سرپیچی میکند و آثار کافکا را که در میان آنها دو رمان «قصر» و «آمریکا» به صورت نیمهتمام مانده بودند، انتشار میدهد.
رمان «آمریکا» همانگونه که از نامش پیداست، در واقع نگاهی انتقادی- اجتماعی به ساختار تشکیلاتی جامعۀ آمریکایی اوایل قرن بیستم دارد. آمریکای صنعتیشدهای که بیگانه با ظاهر از دور زیبایش، در مواجهۀ نزدیک شکل بیرحمانهای به خود گرفته است و از همان ابتدای رمان آنچه نظرش قهرمان داستان را با دیدن مجسمۀ آزادی جلب میکند، شمشیری است آمادۀ نبرد: «بازوی شمشیر به دست، انگار تازه در هوا بلند شده بود و اطراف مجسمه بادهای آزاد آسمان می وزید...»
فصل اول این کتاب تحت عنوان «آتش انداز» پیش از انتشار این رمان، در سال 1913 به صورت مجزا نیز منتشر شده که درونمایهای عدالتخواهانه دارد. قهرمان رمان که نوجوانی است اروپایی به نام «کارل راسمان»، برای رهایی از مشکلات خود- که در اثر سوء قصد خدمتکار خانه به او، برایش ایجاد میشود و برای فراغت یافتن ازسرزنشهای والدینش- با یک چمدان و مقداری پول، به قصد یک زندگی تازه به سرزمین رؤیاهای خود، آمریکا، سفر میکند. سفری که از همان آغاز رویارویی با واقعیت، رؤیای شیرین او را تلخ میکند. کارل هنگام رسیدن کشتی به مقصد نیویورک، به دلیل جا گذاشتن چترش در یکی از قسمتها، سر از سوی دیگری از کشتی درمیآورد و گم میشود؛ تا آنکه به طور اتفاقی با یکی از مکانیکهای کشتی (آتشانداز) آشنا شده و پس از شنیدن ماجرای زندگی او و مشکلات کاری آتشانداز، به نیت دوستی و دفاع از او، وارد اتاق ناخدا و متصدیان کشتی میشود و هر دو با مقامات کشتی به بحث و مذاکره میپردازند. این گفتگوها اگرچه سرانجام به نتیجه نمیرسد، اما امکان دیدار اتفاقی او را با داییِ سناتورش (دایی جاکوب) فراهم میآورد. حال کارل دیگر دغدغۀ معاش در یک کشور غریبه را ندارد و به گمان خود در سایۀ چتر حمایت داییاش آسوده خاطر زندگی خواهد کرد. خوشبینی او خیلی زود به یأس بدل میشود و تنها با یک حرکت اشتباه از جانب «کارل»، دایی جاکوبِ او را برای همیشه طرد میکند. «کارل» که دیگر کاملاً تنهاست ، تازه آن روی حقیقت بیرحم و عریان آرمانشهر خود را درک میکند.
کافکا در این رمان، آمریکا را به عنوان «کشوری که آدم نمیتواند انتظار داشته باشد دل کسی برایش بسوزد» معرفی میکند. کشوری که در مقایسه با اروپای آن زمان، «خیابانش فقط بخش کوچکی از یک چرخ بزرگ است؛ و آدم در صورتی که همۀ عواملی را که کنترلِ مدار آن را در اختیار دارد نشناسد، نمیتواند از گوشهای از آن شروع کرده، ماهیتش را بشناسد...» و به این ترتیب قهرمان این داستان از آغاز سفر، دچار نوعی گمگشتگی میشود. از همان لحظههای جستجوگرانهاش در کشتی، تا لحظات پس از آن شبِ شوم و سرنوشت سازِ پا گذاشتن به عمارت درندشت دوستِ دایی جاکوبش، با آن اتاقهای بعضاً بیاستفاده و توخالی، این گمگشتگی[2] آغاز میشود و تا همۀ دقایق رسیدن به هتل اکسیدنتال -که در آنجا به عنوان یک آسانسورچی وظیفهشناس مشغول به کار میشود- و پس از آن ادامه دارد. چرا که مشغول ماندن او در آن هتل زیاد طول نمیکشد و سرانجام «کارل» به علت لحظهای غفلت، با طوماری از جرمهای نکرده از آنجا نیز به بدترین شکل اخراج میشود.
شاید یکی از زیباتری سطرهای این رمان به همین بخش برگردد؛ صحنۀ محاکمۀ کارل توسط سرگارسون و سرپرست دربانها و زمزمهای که کارل مغلوبانه با خود دارد: «وقتی حسن نیت در کار نباشه، غیرممکنه آدم بتونه از خودش دفاع کنه.» جملهای که غلبۀ جوی سنگین و صرفاً قانونمدار را در فضای کاری آن زمان توصیف میکند، بیتوجه به نیات حقیقی انسانها.
شلوغی بیش از حد جامعۀ آمریکایی، سرمایهمحور بودن ماهیت آن و قوانین محض و بیرحمانهای که هیچ توجیهی برای سرپیچی از آنها وجود ندارد، سرانجام از قهرمان داستان موجودی منفعل و ریاضتکشیده میسازد که به کمترین حقوق انسانی قانع است و برای به دست آوردن آن نیز همواره مجبور است بین بد و بدترین قدم بردارد و دست به انتخاب بزند. در این جامعه «کارل» بعضاً در شرایط سخت کاری، با چهرههای جوان و افسردهای روبهرو میشود که به گفتۀ نویسنده «بدون آنکه مهلت نفس کشیدن داشته باشند، کار میکنند و برای هدر ندادن انرژیشان حتی به صورتِ مشتریها نیز نگاه نمیکنند و مستقیم به روبهرو خیره میشوند!» او گاه به نقطههایی از ناامیدی و یأس میرسد که تنها به فکر رهایی از مخمصههای پیش روی خود است و حتی دیگر آمال و آرزویی در وجود خود نمیبیند.
در دو فصل آخر کتاب، پس از اخراج شدن«کارل» از هتل اکسیدنتال، فضای داستان از حالت واقعگرایی به حالتی غیرواقعگرا و سورئال تبدیل میشود. اتفاقات و گفتگوهایی که بعضاً به هذیان و کابوسی شوم شباهت دارند. سر انجام کارل مجدداً در خیابانهای شهر به دنبال کار میگردد. تا در تئاتر «اکلاهما» موفق به پیدا کردن شغلی نسبتاً مناسب میشود. مکانی که در آن برای همه کار وجود دارد، حتی برای او. سرانجام کارل که همواره رؤیای مهندس شدن را در سر داشته، به کارگر فنی شدن در این تئاتر بزرگ و پر سر و صدا، که صدای شیپور تبلیغاتش، شهر به شهر میپیچد، راضی میشود. سطرهای آخر رمان در هالهای از ابهام و ناتمام به انتها میرسد. پایانی که برخی معتقدند «ماکس برود»، دوست و گردآورندۀ آثار کافکا، با کمی دست بردن در آن مایل بوده است آن را خوشایند جلوه دهد. با این حال کسانی که دستنوشتهها و یادداشتهای کافکا را پیرامون این رمان خواندهاند، با این نظریه مخالفند. علی عبداللهی که اخیراً این رمان را با اعمال تغییرات برگرفته از دستنوشتههای اصلی کافکا، از زبان آلمانی ترجمه کرده است، یکی از این افراد است. وی اعتقاد دارد: «این کتاب تیر خلاصی است به آرمانشهری که میتوانسته در رؤیا هم وجود نداشته باشد.» در مجموع آمریکای کافکا، انعکاس تصویری رنگباخته و از بین رفته از آمریکای ذهن اوست و در نهایت آنچه در ذهن خواننده پس از خواندن رمان باقی میماند، رؤیایی است مخدوش در معرض واقعیتی خانهبهدوش.
[1] از رمان آمریکا، فرانتس کافکا، ص ۴۵ و ۴۶
[2] طی چند سال اخیر، محققان آثار کافکا دریافته اند که نام اصلی ای که کافکا برای این رمان برگزیده نیز «گمشده» بوده است.