شهرستان ادب: در زادروز فئودور داستایوفسکی چهرۀ برجستۀ ادبیات روس، یادداشتی میخوانید بر «شبهای روشن» این نویسنده به قلم خانم پرستو علیعسگرنجاد.
چهار شب سپید
کاپشن چرمیاش را به تن میکند. یقهاش را بالا میدهد و به راه میافتد. ساعت از نیمه شب گذشته است، اما هوا روشن است. این شب سپید را تنها در خیابانهای سن پترزبورگ میتوان پیدا کرد. مرد در طول کانال راه میرود، از کنار مردی مست میگذرد و به در و دیوار نقاشی شدۀ شهرش نگاه میکند. انگار دیوارها با او حرف میزنند و آدمهایی که گاه و بیگاه از کنارش میگذرند، هر یک داستانی متحرکند با رازهایی سر به مهر. «فئودور» جوان چشمهایش را میبندد و اینها همه را به خاطر میسپارد تا در بیست و شش سالگی، روایت این شبهای سپید را از درون خودش بیرون بکشد و «شبهای روشن» را بیآفریند.
روسیه، در مجاورت شمالیترین نقطۀ زمین، تنها مکانی است که به علت عرض جغرافیایی ویژهاش، شبهایی روشن دارد؛ درست آنچه «داستایوفسکی» برای خلق شاهکار ویژهاش به آن نیاز داشته است. او در «شبهای روشن»، خودش را مینویسد؛ روایت مردی که با تمام ترسها و دلهرههایش، در شبهای سن پترزبورگ زندگی میکند و با سکوت و جادوی این شبهای سپید، بیش از سردرگمی و شلوغی روز مأنوس است.
داستان، حکایت چهار شب متوالی زندگی مردی است که خجالتزده از جامعۀ انسانی اطرافش، خود را در خیالهای مداوم محصور کرده است. این مرد رؤیاپرداز خیالاتی، از کنار آدمهای دور و برش میگذرد و به قصۀ زندگی تمام آنها فکر میکند، بیآن که توان برقراری ارتباط با هیچکدامشان را داشته باشد. این است که دل به دیوارها و خانهها میسپرد و گفتگوهای خیالی خود را با آنها آغاز میکند: «من با عمارتهاي شهر هم آشنا شدهام. وقتي از خيابان رد ميشوم، هر يك مثل اين است كه به ديدن من ميخواهند به استقبالم بيايند و با همه پنجرههاي خود به من نگاه ميكنند و با زبان بيزباني با من حرف ميزنند. يكي ميگويد: «سلام، حالتان چطور است؟ حال من هم شكر خدا بد نيست. همين ماه مه ميخواهند يك طبقه رويم بسازند.» يا يكي ديگر ميگويد: «حالتان چطور است؟ فردا بناها ميآيند براي تعمير من!» يا سومي ميگويد: «چيزي نمانده بود آتشسوزي بشود. واي نميدانيد چه هولي كردم!» و از اينجور حرفها. بعضي از آنها را خيلي دوست دارم. بعضيشان دوستان مهرباني هستند. يكي از آنها خيال دارد امسال تابستان يك معمار بياورد براي معالجهاش.»
روزگار خیالآلود مرد با تمام آرامش و سکون پنهانش در جریان است تا اینکه در یکی از همان نیمهشبهای نورانی، مرد به دختری گریان برمیخورد. لحظهای تعلل میکند و دلش میخواهد با او حرف بزند، اما همان روح شرمندۀ خجالتی بر او غلبه میکند و از کنار دختر میگذرد تا اینکه با حملۀ مردی مست به دختر، ناچار به کمک او میرود و همین، نقطۀ خلق داستانی جذاب و خواندنی میشود. طی چهار شب روشن، دختر داستان زندگیاش را برای مرد تعریف میکند و از عشق نافرجامی میگوید که یک سال است او را چشم انتظار گذاشته، غافل از چشمان خیرۀ مرد مقابل که آرامآرام دارد به او دل میسپارد...
چنان همۀ شاهکارهای بزرگ و بینظیر او، «شبهای روشن» از منظری روانشناسانه و انسانی نوشته شده است. راوی در ابتدا، خواننده را مخاطب قرار میدهد و با این که نامی از خود و سراغی از جایگاهش در داستان نمیدهد، صمیمانه با او حرف میزند. اما وقتی به شب چهارم میرسد، خود را کنار میکشد و داستان را به راوی دانای کل تقدیم میکند تا به مخاطب بفهماند او همان شخصیت بینوایی است که داستان زندگی خود را بازگو میکرده است. داستایوفسکی این تغییر زاویۀ دید را چنان آگاهانه و خلاقانه صورت میدهد که خواننده خود درنمییابد چگونه به قلب شخصیتها رسوخ کرده و با دردها و سرخوردگیهای آنان همراه شده است.
خواننده اگر اندکی ذکاوت به خرج دهد، درمییابد که این راوی سرشکسته، همان فئودور داستایوفسکی زیرکی است که با چشمان نویسندهاش، زیر و بم شخصیت عابران پیادهروهای سن پترزبورگ را از کوچکترین حالاتشان دریافته و در ذهن وسیع خود، آنها را با جهان داستانیاش آمیخته است. او گاه ردپاهایی از خود نویسندهاش را در داستان به جا میگذارد؛ مثلاً آنجا که برای نشان دادن وسعت تنهایی راوی، مینویسد: «ناگهان احساس كرده بودم كه بسيار تنهايم. ميديدم كه همه مرا وا ميگذارند و از من دوري ميجويند. البته هر كس حق دارد از من بپرسد كه منظورم از «همه» كيست؟ چون هشت سال است كه در پترزبورگم و نتوانستهام يك دوست يا حتي آشنا براي خودم پيدا كنم. ولي خب، دوست و آشنا ميخواهم چه كنم؟ بيدوست و آشنا هم تمام شهر را ميشناسم.»
داستایوفسکی که به جرم «تلاش برای براندازی حکومت» طعم زندان را چشیده و حتی به اعدام هم محکوم شده است- گرچه به لطف تخفیف مجازات از آن رهایی پیدا کرده- در روزهای تنهایی و هراس پیش از زندان، به آرامی در شهرش قدم زده و با نگاهی موشکافانه، پستی و بلندیهای شخصیت آدمهای اطرافش را بیرون کشیده، آنها را با جان خود آمیخته و داستایوفسکی دیگری را در دل راوی ناشناس «شبهای روشن» خلق کرده است. این راوی، شخصیتی منزوی است که با تمام سرخوردگیها و آرزوهایش، نمیتواند با مردم اطرافش پیوندی داشته باشد. نهایت تلاش او برای برقراری ارتباط، به پیرمردی خلاصه میشود که برای او چهرهای آشنا و تکراری است: «اما با پيرمردي كه هر روز در ساعت معيني در كنار فانتانكا ميبينم ميشود گفت دوست شدهام. حالت چهرهاش خيلي موقر است و هميشه انگاري در فكر است. مدام زير لب چيزي ميگويد و دست چپش را حركت ميدهد، انگاري با اين حركات بر آنچه در سرش ميگذرد تاكيد ميكند... او هم متوجه من شده و انگاري به احوال من علاقه پيدا كرده است، يقين دارم كه اگر در ساعت مقرر مرا در كنار فانتانكا نبيند دلتنگ ميشود. اين است كه گاهي، مخصوصاً وقتي سردماغ باشيم، سركي به هم تكان ميدهيم. چند روز پيش كه دو روز بود يكديگر را نديده بوديم چيزي نمانده بود كه از راه احترام كلاه از سر برداريم. اما خوشبختانه تا زياد دير نشده بود به خود آمديم و دستهامان فرو افتاد و دوستانه از كنار هم گذشتيم.» اما همین شخصیت درونگرای خجالتی، وقتی با ناستنکا( مصغر تحبیبی «آناستازیا») مواجه میشود، به یکباره رنگ عوض میکند. تمام دردها و تنهاییهای فروخوردۀ او، جای خود را به اشتیاقی سوزان میدهند که در جان او شعله میکشد تا برای اولین بار، «عشق» را تجربه کند. هم در این نقطه است که تراژدی خفیفی رخ میدهد که روح خواننده را میآزرد؛ مرد با شیفتگی به صدای ناستنکا گوش میدهد و دختر، غافل از عشقی که در مرد پاگرفته است، روزگار عاشقی خود را برای او روایت میکند و میگوید اینجا، بر این نیمکت سرد شبانه، منتظر معشوق است تا به وعدۀ خود عمل کند و به سراغ او بیاید که از دست مادربزرگ پیر و متحجرش گریخته است.
ذکاوت داستایوفسکی، درهمین بزنگاه است که مشخص میشود. ناستنکا، از تمام زیر و بمهای زندگیاش حرف میزند، اما راوی تنهای ما، از خود هیچ نمیگوید و مخاطب حتی متوجه نمیشود که در تمام مدت داستان، با کسی همراه بوده که از گذشتۀ او هیچ نمیداند، اما چنان با روح او عجین است که گویی از آغاز در کنارش بوده است. داستایوفسکی، تنهایی، سرخوردگی، انزواطلبی و درونگرایی شخصیتش را نه تنها در ظاهر داستان، بلکه حتی در باطن روایت آن نیز نشان میدهد و به مخاطب میفهماند چنان قلم شگفتانگیزی دارد که میتواند او را وادار کند پا به پای راوی اشک بریزد، بیآنکه نشانی از او در ذهن داشته باشد یا سطری در وصف او خوانده باشد.
زبان داستایوفسکی، در عین آن که ترحم خواننده را برمیانگیزد، لبخندی نیز بر لب او مینشاند و این درست شبیه همان اتفاقی است که در «تنهایی پرهیاهو»ی هرابال شاهدش هستیم؛ چه آن که شخصیت این دو اثر فاخر نیز به یکدیگر نزدیکاند. آنها هر دو جهانی در ذهن خویش خلق کردهاند که روزگار را به تمامی در آن سپری میکنند و این جهان خیالی، مدینۀ فاضلهای است که در آن از دردهای جهان مادری خبری نیست. در عین حال، داستایوفسکی طنز ظریفی دارد که به مخاطب کمک میکند آسانتر با داستان همراه شود. این زبان طنز، گاهی با اغراق نیز همراه است و شاید این اغراق، تنها اشکالی باشد که بتوان به شبهای روشن گرفت. مثلاً داستایوفسکی برای به تصویر کشیدن تحجر و خودخواهی مادربزرگ ناستنکا، اشاره میکند که او دختر را به پیراهنش سنجاق میکرده و وادارش میکرده کنارش بافتنی ببافد! این فضای گوتیکوار، برای مخاطب چندان باورپذیر نیست؛ حتی اگر در روسیۀ آنسالها، حقیقتاً چنین افرادی یافت میشده باشند!
گرچه در کنار شاهکارهایی همچون «قمارباز»، «ابله» و «برادران کارامازوف»، «شبهای روشن» شاید چندان به چشم نیاید، اما نمیتوان منکر این حقیقت شد که این داستان، روایتی به شدت واقعی و دردناک از اجتماع آدمهایی است که به پیرامون خود بیتوجهاند. راوی شبهای روشن، چنان در خود فرورفته و در خود غرق شده است که بود و نبود او به چشم هیچ یک از اهالی شهر نمیآید. شاید این راوی بیچاره که سرانجامی جز فراق و تنهایی برایش نیست، سمبلی باشد از سرگشتگی و بیگانگی انسان امروز با تمام هراسهای بیپایانش.