شهرستان ادب: معینی کرمانشاهی، ترانهسرای نامآشنا نیز بار سفر بست و از دیار ناپایدار رفت.
«از برت دامن کشان
رفتم ای نامهربان
از من آزرده دل
کی دگر بینی نشان
رفتم که رفتم
رفتم که رفتم...»
رحیم معینی کرمانشاهی٬ که میتوان او را با عناوین گوناگون شاعر٬ ترانه سرا٬ نویسنده٬ نقاش٬ روزنامه نگار و ... خطاب نمود٬ در آستانۀ نود سالگی و در ساعت ۵ عصر روز بیست و ششم آبان٬ قلبش از تپیدن بازماند٬ چشم از جهان فروبست و سرای سپنجی را ترک گفت.
او خالق مجموعه اشعار «ای شمعها بسوزید»، «فطرت» ٬ «خورشید شب»٬ « حافظ برخیز» و به تحریر در آورندّ «شاهکار»؛ اثری منظوم در زمینه تاریخ ایران است. هرچند در عرصۀ شعر کمتر میتوان او را به عنوان شاعری بزرگ شناخت، اما معینی در حوزۀ ترانه، در مدت حیات خود خالق ترانههای متعدد و ماندگاری چون «رفتم که رفتم»٬ «به یاد کودکی»٬ « خواب نوشین» و ... بوده است. روحش شاد و قرین رحمت باد. شهرستان ادب ضمن تسلیت به جامعه ادبی و دوستداران زندهیاد معینی کرمانشاهی٬ از میان آثار برجسته او دو شعر زیبا را به محضر خوانندگان محترم تقدیم میکند.
۱
سوختم در شوره زار عمر ، چون خودرو گیاهی
نالهای هم نیست تا سودا کنم با سوز آهی
نیستم افسرده خاطر هیچ از این افتادهپایی
صد هزاران روی دارد چرخ با چرخ کلاهی
ابر رحمت گو ببارد تا بنوشد جرعه آبی
ساقۀ خشک گیاه تشنه کام بی گناهی
من کیم؟ جویای عشقی از دل نامهربانی
من چه هستم؟ هاله محو جمال روی ماهی
من چه ام؟ شمع شبافروزی به کوی بی وفایی
مشعل خودسوزی و تا سر نبرده شامگاهی
من کیم؟ در سایۀ غم آرمیده خسته صیدی
بال وپر بسته اسیر و بندی بخت سیاهی
جز صفای خاطر محزون ندارم خصم جانی
جز محبت در جهان هر گز نکردم اشتباهی
مو مکن آشفته آخر بسته جان من به مویی
مگسلان پیوند، بسته کوه صبر من به کاهی
یا سخن با من بگو ، تا خوش کنم دل را به حرفی
یا نوازش کن دلم را با نگاه گاهگاهی
هیچ می دانی چها می دانم از چشم خموشت
رازها خواند دل من از سکوت هر نگاهی
داروی دردم تو داری نا امید از در مرانم
ای به قربان تو جان دردمند من الهی
۲
نفرین ابد بر تو ، که آن ساقی چشمت
دردیکش خمخانۀ تزویر ریا بود
پروردۀ مریم هم اگر چشم تو میدید
عیسای دگر میشد و غافل ز خدا بود
نفرین ابد بر تو ، که از پیکر عمرم
نیمی که روان داشت جدا کردی و رفتی
نفرین ابد بر تو ، که این شمع سحر را
در رهگذر باد رها کردی و رفتی
نفرین به ستایشگرت از روز ازل باد
کاینگونه ترا غره به زیبایی خود کرد
پوشیده ز خاک، آینه حسن تو گردد
کاینگونه ترا مست ز شیدایی خود کرد
این بود وفاداری و این بود محبت؟
ای کاش نخستین سخنت رنگ هوس داشت
ای کاش که آن محفل دلساده فریبت
بر سر در خود ، مهر و نشانی ز قفس داشت
دیوانه برو ، ورنه چنان سخت ببوسم
لبهای تو می ریخته را ، کز سخن افتی
دیوانه برو ، ورنه چنان سخت خروشم
تا گریهکنان آیی و در پای من افتی
دیوانه برو ، ورنه چنان سخت ببندم
صورتگر تو ، زحمت بسیار کشیده
تا نقش ترا با همه نیرنگ ، بصد رنگ
چون صورت بی روح، به دیوار کشیده
تنها بگذارم ، که در این سینه دل من
یک چند ، لب از شکوۀ بیهوده ببندد
بگذار ، که این شاعر دلخسته هم از رنج
یک لحظه بیاساید و ، یک بار بخندد
ساکت بنشین، تا بگشایم گره از روی
در چهرۀ من خستگی از دور هویداست
آسوده گذارم، که در این موج سرشکم
گیسوی بهم ریخته بر دوش تو پیداست
من عاشق احساس پر از آتش خویشم
خاکستر سردی چو تو با من ننشیند
باید تو زمن دور شوی، تا که جهانی
این آتش پنهان شده را باز ببیند