هویتیابی با عشق!
شخصیت اصلی این رمان، جوانی به نام «البرز» است که با یک پای لنگ، همراه مادر و پدری که لال است و برادری که بزرگتر از اوست در خانه تیمسار خسروخانی از ارتشیهای بانفوذ رژیم شاهنشاهی خدمت میکنند. البرز، همبازی نازلی دختر تیمسار هم هست و او برای به دست آوردن دل این دختر به هر کاری تن میدهد و حسی رقیق که کمکم در خیالش آن را عشق میپندارد در او نسبت به نازلی شکل میگیرد.
سالها میگذرد و البرز و نازلی هر دو نقاش میشوند. نازلی با کس دیگری ازدواج میکند و زندگیاش به شکست میانجامد. تیمسار، دختر و مادرش را به آمریکا میفرستد و نازلی که به این رفتار پدرش مشکوک است از البرز میخواهد که علت این رفتار پدرش را پیدا کند. او میخواهد بداند در آن باغ قدیمی چه خبر است. در اصل، داستان از اینجا شروع میشود که البرز در لانه سگ، زاغسیاه تیمسار را چوب میزند.
تیمسار و دوستانش برای سرکوب کردن مبارزات و انقلابیون در حال اجرای برنامه حذف فیزیکی مبارزان و انداختن آنها در چاه بزرگی در باغ قدیمی است. البرز در خلال صحبتهای تیمسار متوجه میشود که فرزند واقعی کسانی که کنار آنها بزرگ شده، نیست و دچار بحران هویت میشود و به دنبال آن کسی میرود که او را بنا به درخواست تیمسار و همسرش که بچهدار نمیشدهاند، به تهران آورده و ماجرای دیگری شکل میگیرد.
به طور کلی در این رمان نویسنده دو محور را مورد توجه قرار داده که اولی با حضور شخصیت اصلی داستان، یعنی البرز پیش میرود. این قصه، ماجرای عشق به نازلی و بعد هم مخفی شدن برای فهمیدن ماجرایی است که در باغ در حال وقوع است. محور دوم اما مربوط به اتفاقاتی است که توسط تیمسار و دوستانش و عبدالله، برادر بزرگتر البرز که وارد نظام شده در حال رخ دادن است. این حوادث در چهار فضای جداگانه نگاشته شده است که در فصل اول با عنوان «شیدایی در سگدانی» تلاش البرز برای انجام درخواست دیگری از سوی نازلی، کسی که وجود او را از آن خود کرده با زبانی تصویری پیش چشم ما به نمایش گذاشته شده است.
در فصل دوم با عنوان «هوایت را نفس میکشم» البرز وارد اتاق نازلی میشود و خود را غرق در هوایی میکند که معشوقهاش در آن نفس کشیده و همه چیز برای او در این اتاق، وجود نازلی را تداعی میکند. در این فصل، نویسنده در خلال ماجرای تیمسار و طرح حذف فیزیکی مخالفان سلطنت، مسئله هویت البرز را مطرح میکند و با این ابهام، شخصیت اصلی داستان وارد یک چالش اساسی بر سر یافتن هویت خود میشود.
فصل سوم که نویسنده نام آن را «پوست از من بردار» قرار داده، جایی است که البرز برای شناخت پیشینه و هویت خود سفر میکند و سراغ کسی میرود که او را به تیمسار خسروخانی تحویل داده و تیمسار هم وقتی دیده پسر یک پایش کوتاهتر از دیگری است، او را پس زده و با تقبل خرج زندگیاش او را به خانواده خدمتکار باغش سپرده است. در فصل پایانی این رمان با عنوان «پوست کندن از نقاش» نویسنده، ساختار روایت را تغییر داده و از زاویهای دیگر همه آن گذشته را که البرز دنبال کشف آن بوده در قالب حوادثی که منجر به مرگ پدر و مادرش و زنده ماندن او و رسیدنش به دست دوست تیمسار و ... را در فضایی روستایی و دقیق به تصویر کشیده است.
از جمله شخصیتهایی که در این رمان، بار معنایی و ماجرایی برایشان در نظر گرفته شده است میتوان به البرز، نازلی، بابا کلیم، تیمسار خسروخانی و عبدالله اشاره کرد که هر کدام با فراز و نشیبهای پرداختی از سوی نویسنده، به عنوان نقشآفرینان اصلی این قصه شناخته میشوند. در میان اینان، با کمی اغماض میتوان گفت که شخصیت البرز به لحاظ حجم حضورش در داستان که منجر به ظهور خصوصیات و ظرفیتهایش شده، همچنین شخصیت باباکلیم که در واقع پدر خانوادهای است که به عنوان خدمتکار در باغ تیمسار خسروخانی کار میکنند و البرز را نیز بزرگ کردهاند، با در نظر گرفتن محدودیتهای این شخصیت که لال است و به واسطه تصاویری که از او در مقابل کنشهای داستان ارائه شده، ماندگاری بیشتری در ذهن خواننده نسبت به دیگر حاضران در این قصه و ماجرا دارند.
درباره نویسنده
محمدرضا شرفی خبوشان، نویسنده و شاعر متولد 1357 اهل ورامین است که پیش از انتشار رمان «عاشقی به سبک ونگوک»، مجموعه داستان «بالای سر آبها» و رمان «موهای تو خانه ماهی هاست» را در زمینه داستانی و همچنین مجموعههای «از واژهها تهی» و «نامت را بگذار وسط این شعر» را در زمینه شعر منتشر کرده بود.
مجموعه داستان «بالای سر آبها»ی شرفی خبوشان، برنده کتاب سال دفاع مقدس و کتاب «موهای تو خانه ماهیهاست» برگزیده پنجمین جشنواره داستان انقلاب شده بود. رمان «عاشقی به سبک ونگوگ» پنجمین اثر اوست که موضوعی پیرامون پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی در سال 1357 دارد.
گزیده متن
سگ انگار که جانی تازه گرفته باشد، دوباره زوزه کشید. توی ماشین، سیاهه دو نفر معلوم بود که انگار خیال پایین آمدن نداشتند. اگر میخواستند تا حالا آمده بودند پایین. چرا هر سه نفرشان درها را باز نکردند و نریختند یکباره پایین که بروند سراغ دخمه؟ چی گفته بود عبدالله پشت تلفن؟ گفته بود سرتیپ افتاده است توی چاه و مرده است؟ یا این که زنده است و بیایید که ببینیم چه کار باید بکنیم؟ نه، مثل این که نمیخواهند توی بلیزر، همانطور بمانند و منتظر گوریل بشوند. یک نفرشان در را باز کرده و آمده پایین. میخواهد سیگارش را آتش بزند. این انگار همانی است که دو شب پیش، از توی گلخانه دیدم؛ همان که مثل الآن، زیر سیگارش فندک میزد و خاموش میشد. حالا بیخیال سیگارش میشود و سرش را میکند از پنجره باز بلیزر تو و با یک نفر دیگر که توی ماشین نشسته است، صحبت میکند.