موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
ویژۀ میلاد پیامبر اسلام حضرت محمد (ص)

متن کامل سخنرانی یاسین حجازی درمورد «قاف» در جشنواره خاتم

08 دی 1394 00:57 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 3.67 با 3 رای
متن کامل سخنرانی یاسین حجازی درمورد «قاف» در جشنواره خاتم
شهرستان ادب: امروز در جشنوارۀ خاتم با حضور لولاچیان، علی اکبر اشعری و مجید مجیدی کارگردان فیلم «محمد رسول‌الله (ص)»  با اهدای لوح تقدیر و یک تابلو فرش نفیس از یاسین حجازی به خاطر تدوین کتاب «قاف» تجلیل شد. همچنین حجازی هم یک جلد از کتاب قاف را به مجیدی هدیه داد. همچنین در این مراسم یاسین حجازی درمورد کتاب خود «قاف» سخنرانی کرد. متن کامل این سخنان توسط آقای حجازی در اختیار شهرستان ادب قرار گرفته است که در ادامه می‎خوانید:


بسم الله الرحمن الرحیم

خانم‌ها، آقایان، سلام.

مردِ زندة بیدارِ به‌ظاهر خفته در آن سوی صَحاریِ یَمامه و جِبالِ نَجد، طاها، پیغمبرِ ما، سلام.

 

من یاسین حجازی هستم و در «قاف» به بازخواندنِ ۳ کتابِ کهنِ فارسی نشَستم. کم‌سال‌ترینِ آنها هشت قرن قبل نوشته شده: «سیرتِ رسولُ‌اللّه» به سالِ ۶۱۲ هجریِ قمری و «شرف‌النّبی» حدودِ سال‌های ۵۷۷ و ۵۸۵ هجریِ قمری و «تفسیرِ سورابادی» حدودِ ۴۷۰ هجریِ قمری.

حقیر این ۳ متنِ کهن را «بازنویسی» نکرده است فی‌المثل به این سودای بی‌سود که متن‌هایی قدیمی را روان و بی‌دست‌انداز بخوانند خوانندگان. «قاف» عیناً متنِ همان سه کتابِ کهن است با این توضیح که بنده از تمامِ آن متون فقط عَناصِرِ دراماتیک را جدا کرده‌ام. عَناصِرِ دراماتیک یعنی «ایماژها» و «دیالوگ‌ها». جز دیالوگ و ایماژِ داستانی هر چه روایتِ تخت یا توضیح را کنار گذاشتم ــ مگر آنجا که ناگزیر چسبِ دو عنصرِ دراماتیک بود. هر تصویر یا هر پاره گفتگو را در صفحه‌ای مجزّا آوردم و پاراگراف‌ها را نگاتیوهایی فرض کردم که با حفظِ ترتيبِ زمانی و ضرباهنگ و تَعليق چنان بایست به هم می‌چسبید که اولاً صفحات براى خواننده بى‏وقفه ورق بخورد و ثانیاً او بتواند از کنارِ هم چیدنِ هر یک از این صفحه/ کاشی‌های کوچک طرحِ بزرگِ پایانی را خودش کامل کند. به همین دلیل، «قاف» یکسر متفاوت از یکایکِ آن سه کتابِ کهن است، گو اینکه هیچ بیرون از آن سه نیست.

گمان می‌کنم تصویری که هر کس خود از جزء‌جزءِ حقیقتی بسازد، واضح‌تر و ازیادنرفتنی‌تر از شرح و تحلیلی است که نویسنده یا گوینده‌ای ــ هرچند عالِم و مطّلع ــ از همان حقیقت بدهد. نخست، «اصلِ» آن حادثه مهم است که زمانی جایی رخ داده و رویاروییِ «بی‌واسطة» خواننده با آن مهم است. این را در مقدمة «کتابِ آه» (بازخوانیِ مَقتَلِ حُسَین ابنِ علی علیهِمَاالسَّلام) هم نوشتم. آنجا نوشتم: «فراوان‌اند کسانی که علیرغمِ بسیارها که شنیده و می‌شنوند، هنوز نمی‌دانند قتلِ حُسَین ابنِ علی دقیقاً چطور اتفاق افتاد.»

اثری از سَجع و عباراتِ پر بَسامَدِ عربی و لَفّاظی‌های مُنشیانه‌ای که قولنجِ فَکِّ خواننده را می‌شکند در نثرِ این ۳ کتاب نمی‌بینید. مصنّفِ کهن صحنه‌ها را جزء به جزء، با نقلِ گفتگوها و توصیفِ دقیق، در برابرِ چشمِ خواننده می‌آورد. و با این همه، هیچ گاه پُرگویی نمی‌کند. وقایع و حادثه‌ها گاهی از قولِ راویان و گاهی بدونِ ذکرِ راوی نقل می‌شود و گاهی راویِ ماجرا خود یکی از آدم‌های قصه است که ماجراش را تعریف می‌کند. با چرخشِ سریعی در کورانِ یک حادثه، ناگهان از دیدگاهِ راویِ بیرونِ ماجرا به دیدگاهِ اوّل‌شخصِ یکی از آدم‌های درگیر در ماجرا برمی‌گردیم تا به لایه‌های عمیق‌تری که از چشمِ راویِ بیرونِ ماجرا پنهان می‌ماند راه پیدا کنیم.

 

در چند سطری که اینک برایتان می‌خوانم (صفحاتِ ۶۱۰ تا ۶۲۱ «قاف») نخست نمایی باز از جنگِ اُحُد می‌بینید که محو و ناواضح است. همین قدر پیداست که کسی شبیهِ پیامبر، عَلَمِ سپاه بر دوشش، زمین می‌افتد و برنمی‌خیزد. بعد از آن، هنوز تصویر تار است که قلمِ مصنّفِ کهن بر توکِ کوهی فوکوس می‌کند مُشرف بر صحنة حرب. (بله، می‌دانم که فوکوس کارِ دوربین است نه قلم!) سپس تصویر از کوه پایین می‌آید و بر عَلَمِ کفّار مکث می‌کند: نمایی نزدیک از عَلَمی فروافتاده بر خاک و (بسا پاره) در دستِ خارِ دشت. و حالا زنی که عَلَم را برمی‌دارد به عَلَمداری. اینجا نویسنده نمایی باز از صحنة جنگ نشانمان می‌دهد، این پلان امّا همه چیز واضح. قلمِ نویسنده (شما همان دوربین بشنوید) حرکت می‌کند روی گُردة جَنگیان که تیغ می‌زنند و تَرقوة هم می‌شکنند تا می‌رسد به گُرده‌های فراریانِ پرشمار از معرکه، تا علی و پیغمبر و حمزه تنها در قاب می‌مانند. از آن پس دقّت کنید که با چند دوربین جنگ را روایت می‌کند و فِلَش‌فوروارد می‌کند و باز از آینده به گذشته‌ای دورتر از زمانِ وقوعِ جنگ فِلَش‌بَک می‌زند و باز می‌رود به همان آینده و سپس به جنگ برمی‌گردد:

 

و مُصعَب ابن عُمَیر، که عَلَمدارِ پیغمبر بود، در پیشِ پیغمبر ایستاده بود و مَصاف با کافِران می‌کرد تا وی را بکشتند.

و آن کس که وی را بکشت پنداشت که پیغمبر را کشته است و باز بَرِ کافِران دوید و گفت: «محمّد را بکشتم! محمّد را بکشتم!»

—–

شیطان از سرِ کوه آواز داد و گفت که: «کافِران محمّد را بکشتند!»

و کفّارِ دیگر، که به هَزیمَت رفته بودند، همه بازگردیدند چون بشنیدند که پیغمبر به قتل آوردند. و عَلَمِ ایشان سرنگون شده بود؛ دیگر بار برافراشتند و همه به یکبار روی در مسلمانان نهادند. و زنی بود که عَلَمِ کفّار برافراشت. نامِ وی عَمرَه بِنتِ عَلقَمه بود.

(و پیش از آن، عَلَمِ ایشان به دستِ غلامی بود که نامِ وی صُؤاب بود و مسلمانان اوّل دستِ راستش بیفگندند و به دستِ چپ عَلَم نگاه می‌داشت و بعد از آن، دستِ چپش بیفگندند و عَلَم درافتاد و به سینه نگاه داشت و بعد از آن، سرش بیفگندند و عَلَم درافتاد و کافِران به هَزیمَت شدند.)

پس چون ایشان را اسباب‌ها فراهم آمد و شیطان از سرِ کوه آن آواز داد، مسلمانان دل‌شکسته شدند و دست از هم بدادند و هر گروهی به گوشه‌ای افتادند و پیغمبر تنها بگذاشتند.

و کفّار درآمدند!

—–

علی بیامد و عَلَمِ مُصعَب برگرفت و پیشِ پیغمبر بازایستاد و جنگ می‌کرد.

—–

حمزه چون شیرِ غرّان در پیشِ رسول مبارزت می‌کرد. شش مبارز را بکشت و هر که قصدِ رسول کردی، حمزه گفتی «اِلَیَّ! اِلَیَّ! مرا باش! مرا باش!» آنگه به یک ضربت او را به دو نیم کردی.

مردی بود از کافِران ــ او را اَبورُوَیس گفتندی ــ حمله بر رسول آورد. حمزه بانگ بر وی زد. وی بترسید؛ فروایستاد. حمزه یک ضربت زد: طیَّرَ رَأسَهُ فِی الهَوا! سرِ او را در هوا پرانید!

چون از وی بازگشت، وحشی در پسِ سنگی در کمین نشسته بود. حمزه را حَربه‌ای به‌زهرآبداده بگزارد. و زیرِ دستِ زرهِ حمزه گشاده بود. همی تیغ برآورد تا بر یکى زند؛ مَقتَلِ وی گُشاده شد. وحشى حربه‌اى بزد. کاریگر آمد! حمزه دست بزد و حربه را به دو نیم کرد و سِنان در او بماند.

—–

وَحشی بزیست در دنیا تا زمانِ معاویه. و در شام مُقام داشتی در شهرِ حِمص (یا به تداولِ امروزی: حُمص). و جماعتی بیرون رفتند و از وی پرسیدند که «حمزه چگونه کشتی؟» و وحشی در آن وقت به غایت پیر شده بود، چنان که از پیری سر در پیش افکنده بود و لکن حِس و ادراکش به حالِ خود بود، چنان که یکی از جماعت ــ که پیشِ وی آمده بودند ــ در حالِ طُفولیَّت وحشی را دیده بود یک بار و هرگز دیگر وی را ندیده بود و چون بیامد و سلام کرد، وحشی سر برداشت و وی را گفت: «ای پسر، تو نه عُبِیدُاللّه ابن عَدی‌ای؟»

گفت: «بلی.»

وحشی گفت: «تو در فلان وقت که در قبیلۀ بَنی‌سَعد شیر می‌خوردی، من آن جایگاه حاضر بودم و مادرت بر اشتری نشسته بود و به جایی می‌رفت. مرا گفت: ’ای وحشی، پسرم بردار و به من ده!‘ من تو را برداشتم و به مادرت دادم و بعد از آن هرگز دیگر تو را بازندیدم تا این ساعت. و اکنون که بر من سلام کردی و در تو نگاه کردم، تو را بازشناختم بدان یک لحظه که تو را دیده بودم.»

مردمان را عجب آمد و تعجّب می‌کردند.

و بعد از آن، حکایتِ مَقتَلِ حمزه کرد و گفت: «من غلامِ جُبَیر ابن مُطعِم بودم. و چون قُرَیش لشکر گِرد کردند که به جنگِ پیغمبر روند، جُبَیر مرا بخواند و گفت: ’ای وحشی، اگر تو با لشکرِ قُرَیش بروی و عَمِّ محمّد، حمزه، به عوضِ عَمِّ من، طُعَیمِه، بکشی تو از بندگیِ من آزادی و بعد از آن من خِلعَت دهم تو را و تیمارداشت کنم.‘ من مردی حَبَشی بودم و حَربه انداختمی چنان که خطا نکردمی. پس با لشکرِ قُرَیش برفتم تا به مَصافگاه. و چون مَصاف درپیوستند، حمزه دیدم بر مثالِ اشتری سرمست که روی در کفّار نهاده بود و هر کجا که درشدی، همه از پیشِ وی برمیدندی و به هر که ضَربی می‌زد، پَست می‌کرد و هر کجا که درشدی، همه از پیشِ او می‌گریختند و هیچ کس مقاومت با وی ننمودند در مَصاف، تا جماعتی از کفّار به قتل آورد. و من جایی کمین کرده بودم.»

—–

خود را پنهان داشته بودم تا حمزه برابرِ من بگذشت و من ناگاه، کمین بر وی بگشودم و حَربه بینداختم و به سینۀ وی رسید، چنان که از پشتِ وی به‌درشد. و حمزه روی در من نهاد که مرا بکُشَد و من چابک دویدمی و زود از پیشِ وی بدویدم. و چون پاره‌ای از قَفای من رانده بود، خونِ بسیار از وی روان شد و سست شد و بیفتاد و به من نرسید.

و من، چون حمزه دیدم که بیفتاد، فارغ شدم و بازایستادم تا حمزه جان تسلیم کرد.

آن گاه برفتم و حربۀ خود از سینۀ وی برکشیدم و از میانِ خلق بیرون شدم و بازایستادم و هیچ جنگِ دیگر نکردم، از برای آنکه مرا هیچ شغلی دیگر نبود جز کشتنِ وی.

—–

چون به مکّه بازآمدم و آزاد شدم، هم در مکّه می‌بودم تا زمانِ فتحِ مکّه. و بعد از آن، از مکّه بگریختم و به طائِف رفتم. و چون مسلمانان بیامدند و طائِف بگشودند، من در اندیشۀ آن شدم که کجا گریزم. وَ ساعتی اندیشۀ شام کردم وَ ساعتی اندیشۀ دریا وَ گفتم که در کشتی نشینم وُ از حدِّ عرب بیرون شوم. وَ در اندیشۀ این بودم که ناگاه یکی مرا گفت: «ای وحشی! هر کی برِ محمّد می‌رود و ایمان به وی می‌آورد، وی را نمی‌کشد. اکنون اگر طریقِ خلاص می‌خواهی، تو را هیچ رویِ دیگر نیست جز آنکه به خدمتِ وی روی و ایمان آوری.»

چون من از آن مرد بشنیدم، قصدِ خدمتِ پیغمبر کردم.

و وی را آن گاه خبر بود که من بر بالای سرِ وی ایستاده بودم و می‌گفتم: «اَشهَدُ اَن لا اِلاهَ اِلَّا اللّه وَ اَشهَدُ اَنَّ محمّداً رَسولُ ‌اللّه.»

و پیغمبر در من نگاه کرد و گفت: «تویی وحشی؟»

گفتم: «بلی، یا رسولَ‌اللّه.»

گفت: «اگر نه کلمۀ شهادت گفته بودی، با تو بگفتمی که چه می‌باید کردن. اکنون بنشین و با من حکایت کن تا عَمِّ من، حمزه، را چگونه بکشتی.»

و من بنشستم و هم چنان حکایت که با شما کردم با وی نیز بگفتم.

پس سیّد گفت: «برخیز و چنان کن که هرگز روی تو نبینم.»

من بعد از آن هرگز نیارِستمی که به خدمتِ وی شدمی.

(و وحشی عظیم مولَع بود بر خَمر و عظیم دوست داشتی و چون مسلمان شد، از آن بازنایستاد. و وحشی بدان سبب عظیم مُتَواری شد.)

—–

کافِران دست یافتند بر مسلمانان.

عُتبَة ابن اَبی‌وَقّاص، برادرِ سَعدِ وَقّاص، زَفَرِ شتری در آهن گرفته بینداخت بر روی مصطفا زد.

رَباعیة وی را بشکست و خونِ بسیار برفت.

و آن خون از وی می‌رفت؛ وی آن را نگاه می‌داشت به جامه و نگذاشت که خون بر زمین افتادی.

وی را گفتند «یا رسولَ‌اللّه، چرا نگذاشتی که خون بر زمین آمدی؟»

گفت: «زیرا که خونِ یحیای زَکَریّا را بریختند؛ همی‌جوشید تا سی هزار پیغمبرزاده را بر خونِ وی بکشتند. و من برِ خدا گرامی‌ترم از یَحیا. ترسیدم که خونِ من به زمین رسد، نیارامد تا خدای این قوم را هلاک کند. و من نَبیِّ رحمتم نه رسولِ عذاب.»

 

کمتر از ۴ ماه پیش «قاف» در انتشاراتِ «شهرستانِ ادب» منتشر شد و از ابتدای این هفته چاپِ چهارمِ آن نوبَر شده است. «قاف» در قطعِ پالتویی است، در هزار و صد و شصت و سه صفحه و دارای واژه‌نامه‌ای در انتها برای دیدنِ معانیِ عباراتِ عربی و کلماتِ دشوار.

 

تا به حال نشده چیزی را از بس مرتفع باشد ندیده باشم. البته هنوز قاف را نديده‌ام. ولی مورى را ديده‌ام كه مى‌رفت از قاف بالا برود. چشمانتان را قدری اگر ریز کنید، خاصّه از آن فاصله که صندلی‌های شماست تا این صحنة بزرگ و عریض، آن مور را خواهید دید!

 

اللهم صلِّ علی محمّدٍ و آلِ محمّد.

 


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • متن کامل سخنرانی یاسین حجازی درمورد «قاف» در جشنواره خاتم
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.