شهرستان ادب: «کلی روی نقشه گشتیم و دست به دامان گوگل مپ شدیم و آخر با پرسوجو، خیابان یکطرفۀ جمالزاده را یافتیم. اواسط کوچه تابلویی راهنمای ما شد که بتوانیم خانۀ سادۀ معلم شهید را بیابیم تا کلمات غوطهور در هوای خانه، جانِ سربههوای ما را دنبال خود بکشند.»
این که کسی بکوبد و بیاید تهران تا خانۀ مشاهیر را بیابد و دلش خوش شود حتی به نگاهی بر در خانۀ آن شاعر و نویسنده و انقلابی، دکتر علی شریعتی، حاصل مطالعۀ کتابی است که اخیراً نشر ثالث منتشر کرده است: «آمدیم خانه نبودید.»
این اثر حاصل سختی کشیدنهای خانم نسرین ظهیری برای پیدا کردن خانۀ بزرگان فرهنگ ماست که یا نابود شدهاند و بهجایشان ساختمان بلندی عَلَم کردهاند و یا در شرف نابودیاند، یا مانند خانۀ نیما که اگر سیمین دانشور، همسایۀ پیرمرد، به دادش نمیرسید، الآن لودرها نعشش را پهن زمین کرده بودند. البته در این میان برخی از خانهها خوشاقبالتر بودهاند از حیث ماندگاری، نه بخاطر مراجعۀ مکرر تشنگان فرهنگ، که همان موزهشدهها هم عمدتاً سوت و کور و بیزائرند.
روایت آغاز میشود: «یاکریمها روی دیوار خانۀ دکتر شریعتی، لابهلای برگهای تبدار چنارها پرپر میزنند. گاهی میآیند روی سقف مسکوویچ قدیمی دکتر مینشینند و دمی بعد پر میزنند در باریکۀ باغچۀ حیاط و حالا روی لبههای دیوار کوچه. (به قول خودش: مسکوویچ من مثل خودم است؛ هر وقت دلش بخواهد نق میزند، راه میرود، لج میکند.)
کت وشلوار و کراوات معروفش، عصاهایی که متعلق به دکتر نیست و مال پدرش بود و بیننده را به اشتباه میاندازد، اینجا همهچیز شریعتی جفتوجور است، احتمالاً به همت همسرش. (او وسایل پدر دکتر و حتی چادر نخودی مادر دکتر را نیز ضمیمۀ وسایل موزه کردهاست تا به بازدیدکنندگان جوان نشان بدهد که علی شریعتی از خانوادهای روستایی از سبزوار خراسان برخاسته بود.) اما یک چیز در این خانه انگار کم است؛ شاید همانی که همسرش را وامیدارد که مدام سر بزند و توضیح بدهد و تأکید کند؛ جستن روح جاری شریعتی میان اتاقهایی که سالن شدهاند، آسان نیست.
شریعتی دو سال آخر زندگیاش را در این خانه زیسته است و به همّت خانوادۀ دکتر بیشترین حجم وسایل شخصی در اختیار مسئولان قرار داده شده است؛ اما بهرغم کوشش مسئولان، خانهموزه باوجود غنی بودن تا موزه شدن فاصله دارد. (از نامههای دکتر برای احسان گرفته تا شطرنجی ساخته شده از خمیر نان و حاصل روزهای کشدار زندان، که در طبقۀ دوم قرار داده شده و احتمالاً روزگاری خلوت پدر و پسری را پر میکرده است.)
شریعتی سر شوریدهای داشت و دل پر دردی. اهل صدق بود و بها پرداختن. در روزگار خشکیدن جان توده، مانند گدازهای از دل آتشفشان برخاست و نبض اهل درد را شعلهور ساخت و هنوز که هنوز است، حرفش جان دارد. حتی آن کتابهای رنگ و رو رفته که پایشان خورده بود: علی سربداری، علی سبزوار زاده، علی اسلام دوست. و آن صداهای باقیماندۀ خشدار و آن تغییر حال محسوس، زمانی که سخنران از علی حرف میزند و خود را کمتر از آن میداند که از او سخن بگوید. هر چه به او وابسته است؛ صدایش، سخنش، عکسهایش، دردوارۀ کویرش، حتی آن تکه فیلم که محمدتقی شریعتی هم درش هست و آوازخوانی دکتر با شعری از اخوان ثالث همراهیاش میکند، همه واقعاً راستِ راست است بدون اندکی اطوار.
معرفی کتاب از: احمدرضا رضایی